واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: پشت پرده تشكيلات (خاطرات عضو سابق فرقه بهائيت) - 39 پدرم هم دلش پر بود!
اشاره:
در شماره قبل خوانديم كه فرهاد پس از عقد با مرجان راهي مغازه شد و نتوانست همراه خانواده مرجان به منزل آنها برود. مي خواست شام را در خانه جناب سرهنگ باشد كه مادرش خبر از يك ضيافت بهايي در منزل آقاي عبادي داد. او سعي كرد به بهانه اي عذر ضيافت را بخواهد. ادامه ماجرا:
به روايت بهزاد جهانگيري
نوشته : سعيد سجادي
يكدفعه پدرم از آن طرف با صداي بلند گفت:
«مثلاً بيايد ضيافت چه چيزي را ياد بگيرد. اين هم شد جلسه؟! از اول تا آخر جلسه ناظم ضيافت خانم مشيري از دخترش تعريف كرد و پشت سر هم منت مي گذاشت كه ما به خاطر ترويج امر جمال مبارك به همدان مهاجرت كرده ايم و بهائيان اينجا جور ديگري با ما رفتار مي كنند. آن از مناجات خواندنشان و پول دادن به صندوق اعانات كه آقا سر چشم و هم چشمي كه مثلاً فلاني بيشتر پول مي دهد و آن ديگري پول كمتري داده. . . »
ناگهان مادرم عصباني شد كه مرد تو كه مثلاً بهايي هستي چرا اين حرف را مي زني؟ پدرم در جواب گفت:
«چرا نزنم دختر همين مشيري مدتي را با چند نفر مسلمان رفيق مي شود كه گند كار در مي آيد، اما اين خانم با يك تير دو نشان مي زند، حالا مادر دختر كه خود را مهاجر و ناظم جلسه مي داند مي خواهد كارهاي دختر خود را ماست مالي كند و همه آنها را به دولت نسبت داده و مي گويد كه دخترم را بي گناه گرفته اند به جرم اينكه بهايي بوده، آخه يكي نيست به اين مادر بگويد مگر، بهايي نيستيم پس چرا دخترهاي ديگر افراد بهايي، يك هفته گم و گور نمي شوند؟!»
مادرم هم به ناچار قبول كرد و گفت:
«اين را راست مي گويي، اما نمي شد كه در ضيافت با آنها مجادله كني و حقيقت را بگويي. »
پدرم گفت:
«پس حق بده كه به فرهاد بگويم خوب شد كه نيامدي، به خدا ما كه چيزي ياد نگرفتيم و اين دو سه ساعت برايمان زهرمار شد. »
مادرم، پدرم را به پايان دادن اين بحث تشويق مي كرد، اما پدرم كه دلش خيلي پر بود، ول كن ماجرا نبود و گفت:
«اصلاً چه كسي گفته كه بهروز راشدي - سيف زاده - نعيمي و. . . همه كاره باشند. چه كسي آنها را انتخاب كرده است. خانم تو باور مي كني كه دختر مشيري سياسي بوده؟ اينكه گندش درآمد و رسوا شد، دختره بي خبر با چهارپنج جوان رفته شمال تفريح، حال مادرش مي خواهد از اين دخترأ فاسد ژاندارك بسازد. »
احساس كردم عصيان من حتي به پدرم هم جرأت فرياد زدن و اعتراض بخشيده است. مادرم هي مي گفت: «مرد بس كن نصفه شبه. . . »
اما پدرم دست بردار نبود و گفت:
«مگر نبايد افراد محفل از ميان آدم هاي باايمان انتخاب شوند؟ پس چگونه است كه فرد هر چه پست تر و كثيف تر باشد، جايگاهش در محفل بالاتر است. »
مادرم در حالي كه بر سر و صورت خود مي زد، گفت:
«اين حرف ها را نزن، آنها در اصل اوامر جمال مبارك و ياران بيت العدل اعظم را اجرا مي كنند. به خدا مي ترسم به خاطر اين حرف هايت بلايي بر سر خانواده ات بيايد. »
و پدرم كه انگار مهر سكوت چندين ساله اش شكسته شده بود، گفت:
«اگر بيت العدل و ياران جمال مبارك اينها را قبول دارند، نتيجه مي گيريم آنها هم مثل اين پدرسوخته هاي كثيف حقه باز و شياد هستند. »
در اينجا مادرم با چهره اي بهت زده با ترس و التماس گفت:
«به خدا با اين حرف ها درهاي رحمت جمال مبارك و بيت العدل به روي ما بسته مي شود و دچار عذاب الهي مي شويم. »
پدرم با بي اعتنايي گفت:
«از عذاب آنها نگو كه بسيار كشيده ايم، اما نمي دانم رحمتشان چه شكلي است كه ما نمي بينيم و فقط عده اي خاص مي بينند. خانم يادت رفته پدر همين «بهروز راشدي» چقدر به مسلمانان و بهائيان ظلم كرد، خب حالا آقازادأ پدرسوخته اش، رئيس شده و جور ديگري مردم را زير سلطه گرفته است. تو راستي راستي باور كردي پدرش «شجاع راشدي» واقعاً مريض است كه در جلسات شركت نمي كند؟!. . . نه خانم اين جناب خان از بس ظلم و كثافتكاري كرده، امروز در يك ويلاي امن و اشرافي پنهان شده است، تا مردم او را از ياد ببرند. زنيكه دخترش با چند تا گردن كلفت فرار كرده، مي گه جمهوري اسلامي او را ربوده. . . آخه خانم، شما كه مي داني اين مادر و دختر چه كاره هستند؛ چرا باور مي كني؟!»
در اين موقع مادرم دوباره دست روي نقطه ضعف هميشگي پدرم گذاشت: «خب تو هم هرشب مشروب زهرمار مي كني. . . »
در اين هنگام پدرم به مرز انفجار رسيد و گفت:
«اگر من مشروب مي خورم به خودم ربط دارد و به هيچ پدر سوخته اي ربط ندارد، اما شما بفرماييد مگر همه اهل محفل اهل مشروب و ترياك نيستند؟! شجاع راشدي، ذبيح اله، رجب پورها، حوزه پورها، خدّامي ها، مگر هر شب بساط ترياك و مشروب مجاني فراهم نمي شود گروهي هم مثل صمد شوهر خواهر سركار، عبادي ها و سيف زاده ها با دختران بهايي به خلوت مي روند، آن هم با نام شيرين كاري و دلقك بازي. . . آره من مشروب مي خورم، اما مثل «آشنا» و «معيني» و «مشيري» زنم را جلو نمي اندازم تا با هر نامردي محشور شود، شوخي كند، به خلوت برود. . . اگر اسم اين جور كارها ايمان است، پس لعنت بر اين ايمان. . . »
آن شب تا خوابم ببرد، صداي پدر و مادرم در گوشم بود. نمي دانم چرا مادرم از محفل مي ترسيد. نمي دانم شايد به خاطر كم اطلاعي اش بود، اما فردا صبح وقتي از مادرم پرسيدم ديدم او هم حق را به پدرم مي دهد.
گفتم: «خب مادر اگر اين طور است؛ چرا ديشب اين همه اره بده تيشه بگير كرديد. . . »
جمعه 15 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 67]