واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: خبرگزاري فارس: دوشنبه 29/9/78 ، صبح، به روزنامه كيهان رفتم. صفحه ادب و هنر را نيمهبسته بودند. مطالب را ديدم و بعضي تذكرات را ـ براي بخشهاي خالي صفحه ـ دادم. مطلبي از آقاي پارسينژاد را خواندم؛ ويرايش كردم، و براي حروفنگاري فرستادم. كلا مطالب بخش ادب و هنر را، براي ويرايش، به ويراستاران روزنامه نميدهم. همچنان كه به دقتِ نمونهخوانهاي روزنامه هم، اعتماد ندارم. براي آقاي صفار هرندي ـ سردبير ـ يادداشتي نوشتم، و راجع به نحوه اداره صفحه در غياب خودم، توضيح دادم. همچنين، گفتم كه اگر مايل باشند، ميتوانم مانند گذشته، ستون "در وادي ادبيات" روزنامه را بنويسم، و گهگاه نيز مطلبي ـ به شكلي كه پيشنهاد كردم ـ به صفحه بدهم. آنجا تازه يادم آمد كه همان روز، ساعت چهار تا پنج بعد از ظهر، بايد براي سخنراني به دبيرستان پ.غ. بروم. هشت تا ده شب هم، كه ميبايست براي سخنراني، به دانشگاه امام صادق (ع) ميرفتم. حدود يازده صبح به دفتر نشر فرهنگ اسلامي ـ كه دو كوچه بالاتر از كوچه روزنامه كيهان بود ـ رفتم. چيز خاصي براي سخنراني اول آماده نكرده بودم. اول فكر كردم راجع به همان موضوع " داستان مقاومت" كه براي دانشگاه امام صادق آماده كرده بودم، صحبت كنم. بعد ديدم ممكن است براي بچههاي دبيرستاني، به اندازه كافي جذاب و قابل فهم نباشد. بنابراين، مشغول آماده كردن مطلبي ديگر ـ بر اساس محفوظاتم ـ كردم. هوا به شدت آلوده بود. مشغول نماز ، و بعد، بعضي خرده كاريها شدم. در دبيرستان پ.غ. ـ شايد هم به غلط ـ احساس كردم برخورد مسئولان مدرسه، به رغم ظاهر كاملا مودبانه آن، با زماني كه امثال خود آنها، با آن همه اصرار و پيگيري دعوت ميكردند، قدري فرق دارد. به نظرم رسيد اولا با سستي و تاخير، بچهها را در تالار اجتماعات ـ كه در زير زمين قرار داشت، و نمازخانه مدرسه هم بود ـ جمع كردند. بعد هم، ساعت چهار تا پنج بعداز ظهر، در اوج خستگي بچهها، آن هم با زبان روزه، وقت مناسبي براي صحبت كردن درباره موضوعاتي مثل هنر و ادبيات، نيست. آن روز، بچهها، در مدرسه افطار ميكردند؛ و تقريبا همه عوامل، سرگرم تدارك سفره و مقدمات افطار بودند. بچهها روي فرش نشسته بودند. سيصد نفري ميشدند. كلياتي راجع به هنر، خاصه داستان و داستان نويسي گفتم؛ كه به همان سببِ تكراري بودن موضوع براي خودم و نداشتن مرور مجدد بر مطلب، قبل از سخنراني، به دل خودم نچسبيد. پايان سخنراني و پرسش و پاسخ، با اذان مغرب مصادف شد. نمازم را خواندم؛ اما براي افطار نماندم. در مجموع، به اين نتيجه رسيدم كه شركت در چنين مراسمي، جدا از نادلچسبي براي خودم، نمي تواند مفيد هم باشد. در راه، داروهاي گياهياي را كه بايستي ميخريدم ـ بعد از روزها تاخير ـ خريدم. به سرعت به خانه آمدم. افطار كردم؛ و عازم دانشگاه امام صادق (ع) شدم. خوشبختانه، سرِ وقت رسيدم. بچهها، در ورودي محل سخنراني ـ كه محلي آمفي تئاتر مانند بود ـ نمايشگاهي از تعدادي از كتابهايم برگزار كرده بودند. سخنراني را، بدون مراجعه به يادداشتهايم انجام دادم؛ كه تا ده شب، به درازا كشيد. ساعت ده تا حدود يازده هم، به سوالهاي جواب دادم؛ كه بيش از آنكه ادبياتي باشد، سياسي بود. دانشجوها از آقايان اكبر گنجي، شريعتمداري، خاتمي و... پرسيدند. از چند و چونِ داده شدنِ جايزه بيست سال ادبيات داستاني به بيست نفر، در سال گذشته توسط وزارت ارشاد سوال كردند... (من البته، پاسخها را، به اقتضاي جلسه، و كمي تا قسمتي خصوصي دادم. بنا هم نبود كه اين صحبتها، در سطح رسانهها منتشر شود. اما نميدانم چرا ـ ظاهرا قدري بعد از برگزاري انتخابات ـ بي اطلاع من، بخشهايي از صحبتهايم، توسط بسيج دانشجويي دانشگاه، براي خبرگزاريها ارسال شد؛ و بازتابهايي مطبوعاتي و غير مطبوعاتي هم پيدا كرد. بخشي كه به طنز، به غلطهاي املايي اكثريت قريب به اتفاق نويسندگان در كتابهايشان اشاره كرده بودم، توسط جواني، در سايت لوح مورد اعتراض قرار گرفت؛ و او ، پيرانه سر، مرا پند داد كه وادي ادبيات اِل و بل است و، بايد چنين بود و چنان بود و... قسمتي كه به علت تعلق نگرفتن جايزه بزرگ (اصلي) بيست سال داستان پس از انقلاب به آقاي احمد محمود ـ به رغم تصويب و تصميم قبلي وزارت ارشاد و حتي اعلام پيشاپيش به او ـ پرداخته بودم، دستمايه حملههايي از سوي برخي روزنامههاي دوم خردادي به من شد. آنجا كه به نارضايتي آقاي خاتمي از برگزاري اين جايزه به اين شكل پرداختم، در يكي دو روزنامه اصولگرا بازتاب يافت. در عين حال، نسب به هيچ يك از اين مطالب، عكسالعملي نشان ندارم.) محمد ـ پسرم ـ هم، در جلسه بود. آخر شب كه عازم منزل شدم، قيد كلاسهاي فردايش را زد؛ و به جاي رفتن به خوابگاه، با من به خانه آمد. حدود يك بعد از نيمه شب، توانستم بخوابم. * سه شنبه، 30/9/78، ساعت ده و نيم صبح، براي صد و بيست مربي امور تربيتي منطقه 14 آموزش و پرورش، درباره شيوه علاقه مند كردن بچه ها به مطالعه صحبت كردم. شب، دكتر اسكندري، آقاي ملكي و آقاي جوادي و خانوادههايشان، افطار، منزل ما دعوت داشتند. بعد از افطار، آقاي ملكي گفت: آن شب ]در مسجد همت [، شما كه عازم شديد، من با حاج آقا مهدوي كني تماس گرفتم و موضوع را گفتم. گفتند: "همين حالا بيايند." اما شما، رفته بوديد. بعد گفتند: "هر روز، بعد از نماز ظهر و عصر، در مسجد دانشگاه، ميتوانند به ديدن من بيايند." همان شب، جواني كه خودش را زهير توكلي معرفي ميكرد، به منزل زنگ زد. دعوت كرد به مدرسه راهنمايي امام صادق (ع)، كه در آن دبيرِ ادبيات بود بروم، و در جمع دانش آموزانِ علاقهمند به ادبيات، صحبت كنم. افزود: من خودم، در جواني به داستان نويسي علاقه داشتم. يك بار، پدرم، در محل كارتان، مرا به ديدن شما آورد. همان، براي من، يك انگيزه اساسي براي تداوم كار در اين عرصه شد. با وجود عهدي كه همين ديروز با خودم كرده بودم، در كلام و لحن او خصيصهاي بود كه مقاومتم را شكست؛ و دعوتش را پذيرفتم. بعد گفت: من پسر حاج احمد توكلي هستم. پدرم اينجا هستند. شنيدند كه من با شما حرف ميزنم. ميخواهند با شما صحبت كنند. ابتدا متوجه نشدم كدام آقاي توكلي. ولي حدس زدم بايد همان آقاي دكتر احمد توكلي، وزير كابينه مهندس ميرحسين موسوي، نماينده اسبق مجلس شوراي اسلامي و نامزد رياست جمهوري در دو دوره گذشته باشد؛ كه براي مجلس ششم هم، نامش جزء فهرست جامعه روحانيت مبارز است. راحت و خودماني، سلام وعليك و احوالپرسي كرد. ميدانست كه اسم من هم در فهرست جامعه روحانيت مبارز است. گفت: تا همين مرحلهاش كه اسم شما در فهرست قرار گرفته، خودش يك حسنه است. انشاءالله، با انتخاب شدن و ورود به مجلس، به دو حسنه تبديل ميشود؛ و ميتواند عامل اثرات مهمي در آنجا شويد. تشكر كردم؛ و من هم، براي او، آرزوي موفقيت كردم. ادامه دارد... انتهاي پيام/
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 541]