واضح آرشیو وب فارسی:حيات: دولتمردان شهيد(10) محمد علي رجايي؛رييس جمهور
تهران - حيات
«چيزي كه من هميشه در زندان انفرادي با خودم مي گفتم اين بود كه رجايي،همه اش نبايد ديگران سرنوشت باشند و تو آنها را بخواني. يكبار هم تو سرنوشت درست كن و بگذار ديگران بخوانند.» محمدعلي رجايي
به گزارش حيات، متن زير شرح زندگي سراسر ايمان و جهاد شهيد رجايي از زبان وي است :
من محمد علي رجايي در سال 1312 در قزوين در خانوادهاي مذهبي متولد شدم. پدرم شخصي پيشهور بود و در بازار مغازه خرازي داشت. در چهار سالگي او را از دست دادم و مسئوليت اداره زندگي ما به عهده مادر و برادرم افتاد، برادرم در آن موقع 13 سال داشت.
من، طبق معمول به دبستان ميرفتم؛ درسم را ادامه داده تا موفق به اخذ مدرك ششم ابتدايي شدم. بعد از آن به كار در بازار پرداختم و شاگردي را از مغازه دائيام كه خرازي بود، شروع كردم. حدود 14 سال داشتم كه قزوين را به قصد تهران ترك گفتم، در تهران، ابتدا در بازار آهن فروشان به شاگردي مشغول شدم و مدتي را هم به دستفروشي گذراندم. بعد از مدتي دستفروشي، رفتم به تيمچه «حاجبالدوله» چند جايي شاگردي كردم و مجددا به دستفروشي پرداختم كه مصادف شد با دوران حكومت رزمآرا. روزي رزمآرا تصميم گرفت كه دستفروشهاي سبزهميدان را جمع كند و اين باعث شد كه بساط كاسبي ما را هم جمع كردند. همان موقع نيروي هوايي با مدرك ابتدايي براي گروهباني استخدام ميكرد و من هم با مدرك ششم ابتدايي، براي گروهباني، وارد نيروي هوايي شدم.
27 سال با آيت الله طالقاني
بعد از مدتي با فدائيان اسلام همكاري ميكردم و در جلسات آنان شركت داشتم. مصدق هم فعاليتش در همان موقع در اوج بود و ما جذب اين شعار فدائيان اسلام شديم كه ميگفتند:«همه كار و همه چيز تنها براي خدا» و «اسلام برتر از همه چيز است و هيچ چيز برتر از اسلام نيست» و بلاخره اينكه «احكام اسلام بايد مو به مو اجرا شود.»
بعد از 4سال اول نيروي هوايي كه 28 مرداد اتفاق افتاد و من به همراه عده زيادي از افراد نيروي هوايي تصفيه شديم و رفتيم به نيروي زميني، در آن يك سال مبارزه، بچههايي با ما تبعيد شده بودند. براي اين كه برگرديم به نيروي هوايي، ارتش هم بعد از مدتي ناچار شد بگويد اگر نميخواهيد، استعفا بدهيد و ما هم بهترين فرصت را ديديم و استعفا كرديم. مسالهاي كه بايد عرض كنم، اين كه به موازات اين حركت، از همان سالي كه به نيروي هوايي آمدم، با آقاي طالقاني آشنا شدم و تقريبا هرشب جمعه را در مسجد هدايت بوديم و هر روز جمعه ايشان يك جلسه داشتند در خانيآباد، منزل يك نانوايي بود و ما هم در خدمتشان بوديم و ميتوانم بگويم حدود 27 سال از نظر مسائل مذهبي و طرز تفكر و غيره، تحت تعليم مرحوم طالقاني بودم و فكر ميكنم از هر كسي به ايشان نزديكتر بودم.
50 روز در زندان
مهندس بازرگان درماه رمضان ما را دعوت كرد به افطار و نهضت آزادي ايران اعلام كرد كه ما جزء نفرات اولي بوديم كه در نهضت ثبت نام كرديم.
سپس كمكم به عنوان عضو نهضت آزادي در دبيرستان كمال مشغول تدريس بودم. در 11 ارديبهشت سال 1342 شناسايي شدم و به وسيله ساواك در قزوين دستگير شدم و بعد از دستگيري منتقلم كردند به زندان و 15 خرداد 1342 را من در زندان قزوين بودم كه عدهاي هم با من در آنجا زنداني شدند در رابطه با15 خرداد؛ از جمله برادران, اماني بود. پنجاه روز آنجا زندان بودم تا اينكه به قيد كفيل از زندان آزاد و بعد از محاكمه تبرئه شدم.
ستاد نماز جمعه
در سال 1346 با دوستاني كه در زندان بوديم. من و آقاي فارسي و آقاي باهنر، سه نفري يك تيم شديم و بقاياي هيات موتلفه را اداره ميكرديم.
بسياري از اين برادران كه ستاد نماز جمعه را تشكيل ميدهند آن موقع جزء سرشاخههاي هيات موتلفه بودند كه بندههم به نام مستعار اميدوار در آن جلسات شركت داشتم. جلساتي داشتيم تا اينكه كمكم برادران از زندان بيرون آمدند. كمكم يك سازمان جديد به وجود آمد، براي اين كه يك پوشش اجتماعي داشته باشد و كار سياسي هم بكند به نام بنياد رفاه و تعاون اسلامي ناميده شد.
آقاي فارسي رفت خارج؛ سريك سال، قرار شد كه من بروم كارهاي آقاي فارسي را ارزيابي كنم و اطلاعاتي بدهم و بگيرم و برگردم، پس مردادماه 1350 رفتم به خارج, اول پاريس بعد تركيه, بعد سوريه؛ و آقاي فارسي هم آمد سوريه و ماه همديگر را آنجا ديديم.
شكنجه در زندان
با اكثر بنيانگذاران سازمان مجاهدين از دوره دانشگاه و بعدها هم در جلسات مسجد هدايت كه پاي تفسير آقاي طالقاني بوديم. آشنا شده بودم.در سال 47 يكبار سعيد محسن براي عضوگيري به من مراجعه كرد, ولي به علت اختلافاتي كه در برداشتمان نسبت به مبارزه داشتيم، من موافقت نكردم به عضويت اين سازمان درآيم، منتهي شرعا تعهد كرده بودم كه تماس را به هيچكس نگويم . شهيد رجايي چون رابطهاي نزديك با مبارزات اسلامي روحانيت داشت و به خصوص در جلسات شهيد بهشتي شركت ميكرد و در رابطه با سازمان مجاهدين هم بود، در آذرماه 1353 دستگير شد و زير شكنجه قرار گرفت.
ساواك خيلي انتظار داشت كه از من اطلاعات زيادي به دست بياورد. آن سال كه من كميته را ميگذراندم، واقعا جهنمي بود كه بيست روز تمام مرا ميزدند و هيچ مسالهاي را هم عنوان نميكردند و فقط اظهار ميكردند كه «حرف بزن» يا اينكه روزها چندين ساعت سرم را به پنجههايم به حالت ركوع ميبستند و اظهار ميكردند كه درجا بزنم و اينكه صليب ميكشيدند و ميبستند و آويزان ميكردند تا اينكه صحبت كنم. ما هم روزها و شبها كتك ميخورديم و 14 ماه اين مسئله طول كشيد.
يكي از روزهاي ماه رمضان، درست نيمه ماه رمضان بود، تولد امام حسن (ع) من را يك روز ساعت 8 بردند تاساعت يك بعدازظهر كه هنگام برگرداندن حالم طوري بود كه مرا كشان،كشان به سلولم آوردند. آن روز يكي از روزهاي خيلي خوب زندگي من بود و خيلي خوشحال بودم كه روزه هستم و شكنجه ميشوم.يادم هست كه در اتاق شكنجه و يا در سلولم بيشتر اوقات آيه «يا منزل السكينه في قلوب المومنين» را تكرار ميكردم. وقتي شكنجه ميشدم, مجبورم ميكردند كه برروي پاهاي تاول زده بدوم. آنجا قسمتهايي از دعا را كه قوعلي خدمتك جوارحي .... اين قسمتهاي دعا را تكرار ميكردم.
ارديبهشت و خرداد 57 را به صورت تبعيدي در زندان عادي به سر ميبردم ( به جرم اقامه نماز جماعت) و آنجا هم براي ما يك كلاس بود و تجربياتي هم در آنجا اندوختيم. در آبان 1357 روز عيد غدير در سايه مبارزات مردم مسلمان از زندان آزاد شديم و به اين ترتيب دوران بازداشتم را گذراندم.
پس از آزادي از زندان
بعد از آنكه از زندان بيرون آمدم، در تشكيلات انجمن اسلامي معلمان وارد شدم؛ با اين تشكيلات كار ميكردم تا پيروزي انقلاب. انقلاب كه پيروز شد، من هم از همان ابتدا نزديك به مركز مبارزه، يعني مدرسه رفاه و كميته استقبال امام كه در آنجا حضور داشتم و كم و بيش عهدهدار مسئوليتهايي بودم و به عنوان يك خدمتگذار كوچك، حركت كردم تا انقلاب پيروز شد و در آموزش و پرورش به عنوان مشاور وزير آموزش و پرورش شروع به فعاليت كردم.
وزير آموزش و پرورش كه استعفا كرد، ابتدا به عنوان كفيل و بعد به عنوان وزير آموزش و پرورش انتخاب شدم. مدت تقريبا يكسالي وزير آموزش و پرورش بودم كه نسبتا دوره خوبي بود و خوشحال و راضي بودم. نزديكيهاي انتخابات بود كه يك شب برادرمان هاشمي تلفن كرد و از من خواست كه براي نمايندگي مجلس كانديدا شوم. ولي من اظهار تمايل كردم كه وزارت آموزش و پرورش را حفظ كنم. ايشان پيشنهاد كردندكه «به مجلس بياييد و اگر امكان وزير شدن نبود، لااقل بتوانيد به عنوان نماينده خدمت كنيد.» حرف ايشان را پسنديدم و كانديداي نمايندگي شدم و براي نمايندگي مجلس انتخاب شدم.
انتخاب به سمت نخستوزيري
بعد از يكسري گفتگوهايي كه اكثر همميهنان عزيزم مطلع هستند، من به نخستوزيري رسيدم، نخستوزيري را به عنوان يك تكليف شرعي انقلابي پذيرفتم و از صميم قلب ميگفتم كه داراي يك كابينه 36 ميليوني هستم.
انتخاب به رياست جمهوري را با آرا 13 ميليوني امت حزب الله و شهيد داده، اداي تكليف الهي و رسيدن به فوز عظيم در راه اسلام و خدمت به جمهوري اسلامي ميدانستم.
پايان پيام
پنجشنبه 7 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: حيات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 279]