تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835154135
ايدز به قلم بهرام رادان
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: اشاره: «بهرام رادان»، بازيگر بنام سينماي ايران در بسيج همگاني عليه ايدز سنگتمام گذاشت و براي ما داستاني درباره اين ويروس كشنده و بلاي هزاره سوم نوشت. دست به قلم برد و آنچه را كه احساس كرد روي ورق سفيد آورد، نوشت و نوشت تا به پايان رسيد.به طور حتم زماني كه مينوشت، فيلمنامهاي را در ذهن خود تجسم ميكرد اما سعياش اين بود كه آن را خلاصه كند... آنچه ميخوانيد حكايت «من و ليلي» به قلم بهرام رادان، بازيگر موفـق سـينماي ايران است. من و ليلي تمام صندليهاي آزمايشگاه پر بود؛ يك زن حامله، يك زوج جوان، تعدادي بچه ريز و درشت، يك پيرمرد رنجور، من و... فضاي سردي حاكم بود... تلويزيون قديمي آزمايشگاه داشت به زور و با برفك فراوان برنامه پزشكي شبكه خبر را پخش ميكرد. مجلههاي روي ميز وسط اتاق انتظار آنقدر قديمي و زهوار دررفته بودند كه جماعت ميل كمي براي تورق آنها داشتند. صداي گريه بچهاي كه از ترس سوزن خوردن فرياد ميزد، لحظهاي قطع نميشد. خانم منشي داشت جدول حل ميكرد و كلافه از صداي بچه، صداي تلويزيون را زياد كرد. موبايلش زنگ زد و مجبور شد دوباره صدا را كم كند. به طرف پنجره نيمهقدي پشتش رفت و آن را باز كرد و سرش را كمي بيرون برد. انگار صداي ماشينها، موتورها و ترافيك خوشايندتر از صداي گريه بچه بود. خانم سفيدپوشي به طرف ميز منشي آمد و برگهاي را روي آن قرار داد. منشي برگه را نگاه كرد و ارتباط تلفني را قطع كرد و پشت كامپيوتر نشست و مشغول تايپ شد. زوج جوان را صدا كرد و به آنها پرينت جواب را داد. زن نگاهي به مردش كرد و لبخند زد. مرد متكبرانه تبريك گفت، زن خوشحال شد. زوج خوشحال بيرون رفتند و جماعت منتظر، با نگاه بدرقهشان كردند. پيرمرد رنجور نگاهي به من كرد. نگاهش سرد و وهمانگيز بود، چشمانش از زلال آب تا خاكستري ابر، در طيف عجيبي خلاصه ميشد. نگاهم را به زور ازش گرفتم و مشغول تماشاي دو كودك شدم كه كنار مادرشان مشغول ور رفتن با اسباببازي كوچكشان بودند. خانم سفيدپوش دوباره از اتاق مخصوص بيرون آمد، برگهاي كه دستش بود را به طرف ميز منشي برد و با او مشغول زمزمه شد... منشي به طرف كامپيوترش رفت و مشغول تايپ شد. دكتر ميانسال بيرون آمد و سراغ مريض بعدي را گرفت. خانم سفيدپوش انگار كه هول شده باشد، همراه منشي، پروندهها را زير و رو كردند و بالاخره زن حامله را به اتاق دكتر فرستادند. دكتر كنار رفت تا زن حامله وارد اتاق شود كه منشي صدايش كرد و او را به سمت ميز خود خواند. در همين حين زيرچشمي به من نگاه كرد. دكتر به طرف ميز منشي رفت و پرينت را از دست منشي گرفت، عينكش را عوض كرد و با عينك ذرهبينياش مشغول مطالعه شد. منشي دوباره زيرچشمي به من نگاه كرد. احساس كردم تمام خون توي بدنم رفت كف پاهام! رگهاي دستم شروع به لرزيدن كرد. نگاه تيز منشي پر از الكترونهاي منفي بود. دكتر پس از لختي، صدايم زد. اين يك آغاز بود: دكتر: آقاي سپيدار؟ من: ...بله... من هستم! دكتر: چند لحظه تشريف بياوريد تو اتاق من (مكث كرد)... لطفا! به راه افتادم. حس ميكردم بيشترين توجهم را بايد متمركز اين نكته بكنم كه در راه نيفتم. زانوهايم ذقذق ميكردند، فشار خونم پايين آمده بود... در راه نفس عميقي كشيدم و در باز را آرام بازتر كردم. چهره دكتر در حالي كه به برگه جواب آزمايش من چشم دوخته بود، در انعكاس نور چراغ مطالعهاش ترسناك بود. بدون اينكه سرش را بالا بياورد، گفت: بفرماييد بنشينيد آقاي سپيدار. تلاطم وجودم اجازه نشستن نميداد، ولي آرام نشستم. دكتر در حالي كه ميخواست خودش را منطقي و خونسرد نشان دهد، نفس عميقي كشيد و شروع به صحبت كرد: دكتر: آقاي سپيدار در آزمايشات شما نكتهاي هست كه بايد با خودتون در ميان بگذارم... البته من پزشك آزمايشگاه هستم ولي همانطور كه ميدانيد، پزشكان محرم راز بيماران هستند... پس هيچ نكتهاي را نبايد از قلم بيندازيد چون ممكنه به ضرر خودتون بشه... (ديگه تمام تنم يخ كرده بود و لرزش رگهاي دستم برايم عادي شده بود.) دكتر ادامه داد: شما مشكوك به يك بيماري هستيد كه گرچه در حضور عوام بيماري صعبالعلاجي است اما علم پزشكي نشون داده كه هيچچيز غيرممكن نيست. شما هم اولين اصل را بايد رعايت كنيد؛ اون هم اينكه به خودتون مسلط باشيد و خونسردي خودتون را حفظ كنيد چون فعلا پس از خدا، روحيه شما، منجي شماست. ديگه سرم داشت گيج ميرفت... چشمام مات مونده بود روي لبهاي دكتر، دندانهاي زرد و نامرتبش هيچ ربطي به روپوش سفيد و اتوكشيدهاش نداشت، لبهاش خشك و ترك خورده بود، اينقدر مات ماندم كه خودش به حرف اومد: دكتر: آقاي سپيدار متاسفانه شما مشكوك به اچآيوي مثبت هستيد. ديگه داشتم از حال ميرفتم... فكرم متمركز نبود.. تمام زندگيم مثل اسلايد از جلوي چشمم رد شد... كجا اشتباه كرده بودم. شيطنت دوران نوجواني... با كي؟ از كي! پس اونم الان...! كي؟ من؟ كجا؟ ديگه داشت سي سالم ميشد و آدمهاي مختلف رو از ذهنم گذروندم... خداوندا به هيچكس نرسيدم... آخه من!... من؟... با كي؟ دكتر رشته افكارم را پاره كرد و گفت: آقاي سپيدار... ويروس ايدز ميتونه جز از راههاي مقاربتي، از راههاي ديگر هم وارد بدن بشه، اين تصور غلطيه كه در ميان مردم رواج داره... شما به چيز خاصي اعتياد داريد؟ سرم را تكان دادم به علامت نه! احساس كردم سرم چندين تن وزن داره! همان خانم سفيدپوش با ليوان آبي جلويم خم شد. از نگاه ترحمآميزش متنفر بودم. احساس ميكردم بهم ناچاري ميفروشه... دكتر به نوشيدن آب دعوتم كرد. زن سفيدپوش ليوان را به دستم داد. يك قلپ خوردم و انگار مشتي شيشه به حلقم فرو كردم. دكتر برايم توضيح داد. درباره نحوه انتقال اين بيماري و مراقبتهاي بعدي و بدتر از همه اينكه نام من طبق قانون، وارد بانك اطلاعاتي وزارت بهداشت ميشود و بايد تحت كنترل باشم و هروقت نياز به تزريق يا دندانپزشكي داشتم، اين موضوع را با پزشك معالج در ميان بگذارم و... حرفهايش را از يك جايي به بعد نشنيدم و به فكر ليلي افتادم... صورت گلگون و خندانش... نگاه مهربونش و دستهاي گرمش... آرزوهاي نقشه بر آب آيندهمون با بچههامون، كهنساليمون و در نهايت عشقمون... از فكر كردن اينكه شايد او رو هم آلوده كردم وحشتزده شده بودم... خودم را شيطاني تصور ميكردم كه ندانسته طالع نحسي است كه وجودش براي بشريت مضر است. چرا، خدا من رو اينطور سخت مورد آزمايش قرار داده؟ خدايا چرا من؟ چرا ليلي؟ چرا ما؟دكتر كه حالا از پشت ميزش بلند شده بود، زير بغلم را گرفت و به بيرون هدايتم كرد. همينطور كه به طرف يك صندلي خالي مرا ميبرد، در گوشم نجوا ميكرد و دلداريم ميداد. نشستم، نميفهميدم چي ميگه؟ بايد ولم ميكرد! توان اين را نداشتم كه بگويم ولم كند. خودش فهميد و از من فاصله گرفت. من ماندم و ليوان آب! خدايا چه كنم؟ خدايا... تا به حال هيچ وقت از صميم قلب اينطور نخواسته بودمت! هيچوقت اينقدر نياز به حضورت را حس نكرده بود! چه كنم؟ نذر كنم؟ دخيل ببندم؟ ساكت بشم؟ اين غم فراتر از تحمل من است! من توانايي درك فاجعه رو ندارم! ميخواهم بميرم... حتما ميكشم خودم رو! كي گفته خودكشي كار آدماي ضعيفه؟ كه حتي اگه باشه، اوني كه گفته آيا در چنين موقعيتي بوده و اين رو گفته؟ چطور چنين حقي رو به خودش داده كه همچين چيزي بگه؟ شانههاي سردم، گرمي يك دست را احساس كرد. صداي سلامي به گوشم رسيد. سرم را بلند كردم، همان پيرمرد رنجور در گوشه اتاق انتظار نشسته بود. به سراغم آمده بود، كنارم نشست، چقدر ساده بود... چقدر رنجكشيده بود و چقدر خالص بود... دلم ميخواست در آغوشش زار بزنم و فغان سر دهم، اما نميشناختمش. آرام گفت: ميدوني كه خدا بزرگه؟ آرام سرم را تكان دادم... گفت: ميدوني چقدر بزرگه؟ آرام سرم را تكان دادم كه بله... گفت: نميدوني! كه اگر ميدونستي، اين نبودي!خونم به جوش آمد، خواستم فرياد بزنم كه تو چه ميفهمي؟ تو درد مرا چه ميداني؟ تو آيا ليلي داري؟ آيا وجود بيمارت را به آن معصوم هديه كردهاي؟ آيا ميداني كه من صبحها به چه اميدي بايد بيدار شوم؟ ميداني من بايد چه بگويم؟ به مردم؟ به زمانه؟ به پدرم؟ به مادرم؟ به پدر و مادر ليلي؟ به خود ليلي؟ آه... از خود ليلي... واي بر من و واي بر ليلي! تو چه ميداني؟ قبل از اينكه حرفي بزنم، پيرمرد گفت؟ من ميدانم ولي تو نميداني. من وسعت درد تو را درك ميكنم چون مثل تو دردمندم... از همان جنس درد دارم كه تو داري! تو تازه مبتلا شدي و من سيزده سال است كه بارش را به دوش ميكشم... ولي من ميدانم... ميدانم كه خدا رحيم است، ارحمالراحمين است و اين آن چيزي است كه تو نميداني. حرفهايش به نظرم كمدي ميآمد! يك كمدي سياه! لبخند تلخي زدم و عاقل اندر سفيه نگاهش كردم. باز به خودم مشغول شدم و فكر خودم و... صداي منشي از دور ميآمد. داشت كسي را صدا ميزد. نگاه من وسط سنگهاي ريز مغلوب موزاييك كف اتاق بود. چه خوشبختند آنها... هميشه در ميان موزاييك هستند و درد ندارند، پس درمان هم نميخواهند. چقدر انسان ضعيف است. چرا اسمش اشرف مخلوقات است؟ او كه از يك پشه دلگير است و زخمزبان مردم برايش از زخم ساطور كاريتر است! آخ از زخمزبان مردم. زخمزبان مردم را چه كنم؟ من چه كنم؟ ليلي چه ميكند؟ او كه هنوز منتظر عروسيمان در بهار است! كدام بهار؟ بهار تمام شد و رفت و من محكوم زمستانم! زمستان ابري و مهلك! كودكي دستش را روي زانويم تكان داد، صدايم ميكرد. با من بود؟ آره با من بود. كودك: عمو... عموجون... اون خانمه صدات ميكنه! خط نگاهشرا در امتداد دستان كوچكش ادامه دادم و در دوردست منشي را ديدم كه صدايم ميكند. من را؟ دكتر را؟ كاش كودك معصوم جاش را به من ميداد؛ من كودك ميشدم. شايد او تحمل درد مرا داشت، شايد خداوند در نهاد او اين قوه را گذاشته بود. بلند شدم و به راه افتادم. همزمان دكتر و زن سفيدپوش هم بيرون و به سمت ميز منشي آمدند. ايستادم، اما حوصله ايستادنم نميآمد... مجبور بودم بايستم. منشي پچپچي با دكتر كرد و چند كلمه قلمبه و سلمبه پزشكي بلغور كردند و به خودشان پيچيدند و صداي پرينتر آمد و منشي كاغذ را كند و به دكتر داد و زن سفيدپوش سرك كشيد و سرش را پايين انداخت تا چشم در چشم دكتر نيفتد كه خشمگين نگاهش ميكرد. دكتر نگاهش را از زن سفيدپوش گرفت و رو به من گفت. دكتر: ببخشيد آقاي سپيدار، متاسفانه يا خوشبختانه پرينت جواب شما اشتباهي بود. من واقعا از شوكي كه اين مسئله به شما داده، مطلع هستم ولي به شما اطمينان ميدهم كه اين اولين و آخرين باريه كه (از اينجا به بعد به زن سفيدپوش نگاه ميكرد) اين اتفاقات در اين آزمايشگاه ميافتد و مقصر اين اتفاق هم ميتونه براي تسويهحساب به حسابداري مراجعه كند و... ديگه نشنيدم، نميخواستم بشنوم... فشار خونم بالا رفت، ضربان قلبم تند شد، عضلات صورتم به دنبال سوژهاي براي خنديدن بودند و برگشتم. به دنبال پيرمرد... به دنبال اميد... به دنبال آنكه به ارحمالراحمين وفادار بود... به آنكه روحش زنده به عشق بود... پيرمرد نبود.. رفته بود... كجا رفته بود... او تمام غمها را به دوش كشيده بود و برده بود... كاش بود و ميديد و ميفهميد كه چه حالي دارم... نبود... رفته بود... جيبم لرزيد... دستم را داخلش بردم و موبايلم را درآوردم. هنوز داشت ميلرزيد، عكس ليلي خندان و شادان روي صفحه ظاهر شد. جوابش را ندادم، مخصوصا جواب ندادم، اين منتهاي خواستن لحظهاي تنهايي بود، خواستم لختي با فكر بودنش... با فكر بودنم... با فكر بودنمان... عشق كنم. تمام. زمستان هشتاد و شش بهرام رادان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 550]
صفحات پیشنهادی
منتفی شدن حذف حق فنی داروخانهها
ايدز به قلم بهرام رادان وزارت بهداشت: حذف حق فني داروخانه ها منتفي شد · فروش ويژه محصولات سايپا به فرهنگيان · توکلی: به لاریجانی تهمت میزنند که پیگیر طرح ...
ايدز به قلم بهرام رادان وزارت بهداشت: حذف حق فني داروخانه ها منتفي شد · فروش ويژه محصولات سايپا به فرهنگيان · توکلی: به لاریجانی تهمت میزنند که پیگیر طرح ...
در گوشی از ستارههای ایرانی! - اضافه به علاقمنديها
ایرج قادری حدود سی سال پیش فیلمنامه محاكمه را به قلم سعید مطلبی پسندید و از همان زمان ... بهرام رادان از دو فیلمی كه در آنها با مسعود كیمیایی همكاری كرده ناراضی است و علت را توجه ... اقدامات لازم در صورت مواجه با ویروس ایدز · sms : میدونی چرا همه ستاره ها . ...
ایرج قادری حدود سی سال پیش فیلمنامه محاكمه را به قلم سعید مطلبی پسندید و از همان زمان ... بهرام رادان از دو فیلمی كه در آنها با مسعود كیمیایی همكاری كرده ناراضی است و علت را توجه ... اقدامات لازم در صورت مواجه با ویروس ایدز · sms : میدونی چرا همه ستاره ها . ...
آیا روغن های گیاهی لازم برای مراقبت از مو را می ... - اضافه به علاقمنديها
ايدز به قلم بهرام رادان آیا روغن های گیاهی لازم برای مراقبت از مو را می شناسید ؟ نمايشگاه بزرگ بصيرت در كاشان گشايش يافت · 165 دوره مهارت آموزي در شهرستانهاي ...
ايدز به قلم بهرام رادان آیا روغن های گیاهی لازم برای مراقبت از مو را می شناسید ؟ نمايشگاه بزرگ بصيرت در كاشان گشايش يافت · 165 دوره مهارت آموزي در شهرستانهاي ...
همه لرزش دل و دستم از آن بود ... - اضافه به علاقمنديها
ايدز به قلم بهرام رادان (ديگه تمام تنم يخ كرده بود و لرزش رگهاي دستم برايم عادي شده بود. ... درباره نحوه انتقال اين بيماري و مراقبتهاي بعدي و بدتر از همه اينكه نام من طبق ...
ايدز به قلم بهرام رادان (ديگه تمام تنم يخ كرده بود و لرزش رگهاي دستم برايم عادي شده بود. ... درباره نحوه انتقال اين بيماري و مراقبتهاي بعدي و بدتر از همه اينكه نام من طبق ...
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها