تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 20 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع): بهشتى‏ها چهار نشانه دارند: روى گشاده، زبان نرم، دل مهربان و دستِ دهنده.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827999048




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

هیجان انگیز ترین و با حال ترین کاری که نا حالا انجام دادید ؟ : سوال و جواب غیر آشپزی


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین:

راستش من تو زندگیم کارهای هیجانی زیاد کردم .یه سریاشو که روم نمی شه بگم . ولی یه چیزی که به ذهنم رسیده و البته قابل تعریف اینه که بچه که بودم یه همسایه ای مادربزرگم اینا داشتند که پسر خیلی مغرور و پر افاده ای داشت و این پسر یه سگ ترسناک و وحشی داشت که همش دلش می خواست با اون دخترارو بترسونه و بخنده .یه شب منو دختر عموم تصمیم گرفتیم ازش انتقام بگیریم . اون موقع این پسره تازه یدونه ازین موتور خوشگلا خریده بود و گذاشته بودش دم در ما هم تا چشمشو دور دیدیم پریدیم پشتشو فرار کردیم.دختر عموم جلو و من هم ترکش.ما که موتور سواری بلد نبودیم مدام موتورو میزدیم زمین و هی هم بنزینش می ریخت. حتی داشتیم تو خیابون تصادف می کردیم و یه آقایی هم سرمون داد کشید دیوونه هااااااا .اون موقع من دبستان بودم و دختر عموم هم سوم راهنمایی.ویادمه که دامن گل گلی هم پوشیده بودمو بعد هم موتورو جلوی در خونشون ول کردیمو فرار کردیم البته تو باکش دیگه بنزین نبود.اون موقع بچه بودم فکر بدی نکنیدا

Gelare نوشته است:راستش من تو زندگیم کارهای هیجانی زیاد کردم .یه سریاشو که روم نمی شه بگم . ولی یه چیزی که به ذهنم رسیده و البته قابل تعریف اینه که بچه که بودم یه همسایه ای مادربزرگم اینا داشتند که پسر خیلی مغرور و پر افاده ای داشت و این پسر یه سگ ترسناک و وحشی داشت که همش دلش می خواست با اون دخترارو بترسونه و بخنده .یه شب منو دختر عموم تصمیم گرفتیم ازش انتقام بگیریم . اون موقع این پسره تازه یدونه ازین موتور خوشگلا خریده بود و گذاشته بودش دم در ما هم تا چشمشو دور دیدیم پریدیم پشتشو فرار کردیم.دختر عموم جلو و من هم ترکش.ما که موتور سواری بلد نبودیم مدام موتورو میزدیم زمین و هی هم بنزینش می ریخت. حتی داشتیم تو خیابون تصادف می کردیم و یه آقایی هم سرمون داد کشید دیوونه هااااااا .اون موقع من دبستان بودم و دختر عموم هم سوم راهنمایی.ویادمه که دامن گل گلی هم پوشیده بودمو بعد هم موتورو جلوی در خونشون ول کردیمو فرار کردیم البته تو باکش دیگه بنزین نبود.اون موقع بچه بودم فکر بدی نکنیدا


يه شب نشستم داداشم كه خوابيد دور تا دور رختخوابشو دوختم اخه اصلا تكون نمي خوره تو خواب بيدارم نشد

بعد صبح نمي تونست از جاش پابشه انقدر خنديدم جاتون خالي اونم اين شكلي بود

سلام دوست جونا :-)
وای ی ی ی ی اگه بدونین من و چند تا از دوستام چقدر سر به سر این و اون میذاشتیم. من با خیلی ها، شوخی هایی کردم که حقش بود دیگه باهام حرف نزنن به خدا!
اونقدر زیاده که نمیدونم کدومش رو تعریف کنم!!!!
یکی از خیلی باحالاش اینه:
توی خوابگاه یه اتاق روبرومون بود که با بچه های اون اتاق خیلی دوست بودیم. یکیشون شدیدا از تاریکی و تنهایی میترسید و اگه پیش میومد که یه شب هم اتاقیاش نباشن و تنها باشه، اصلا نمیتونست توی اتاقشون بمونه و میرفت پیش دوستاش میخوابید.
از قضا بالکن اتاقشون به بالکن یه اتاق دیگه راه داشت که اون اتاق رو سالن مطالعه کرده بودن و عمومی بود.
یه شب این دختره تنها بود اومد بیرون و در اتاقشون رو قفل کرد که بره آشپزخونه، من و یکی از هم اتاقیام که اونم مثل خودم پایه بود رفتیم از بالکن اون سالن مطالعه خودمون رو رسوندیم توی اتاقشون و خدا رو شکر در بالکنشون باز بود. رفتیم زیر میزی که وسط اتاق بود. میزهایی که توی اتاقهامون بود مساحتش زیاد بود و اصلا دیده نمیشدیم. خلاصه زیر میز سنگر گرفتیم و منتظر شدیم. چند دقیقه بعد اومد و برا خودش در حال آواز خوندن اومد طرف میز که یه چیزی روی میز بذاره. در همون لحظه که دم میز وایساد، دو تایی با دستامون جفت پاهاشو محکم گرفتیم. نمیدونین چه جیغی زد!!!! سکته نکرد خدا رو شکر. اما ما دیگه از خنده روده بر شده بودیم
....
یکی دیگه از سرگرمی های خیلی هیجانی ما توی خوابگاه لیسانسم، این بود که رو سر پسرها آب بریزیم. ساختمون خوابگاه ما یه جوری بود که یه ضلعش دقیقا بغل راه عبور پسرها بود. یعنی راهی بود که به بازارچه دانشگاه و سلف راه داشت و پسرها با وچودیکه میتونستن از چند تا راه دیگه هم برای رفتن به سلف استفاده کنن، ترجیح میدادن از این راهی برن که بغل خوابگاه دخترا بود! در طول روز که نمیشد، اما واسه شام که مثلا دیگه غروب رفت و آمد به سلف شروع میشد، آی خیس شون کردیم! آی حال کردیم. مخصوصا که یکسال شانس آوردیم اتاقمون دقیقا افتاد بغل این ضلع مرزی. دیگه جاتون خالی، با یه پارچ پر از آب، کمین میکردیم، گاهی هم که خیلی اوضاع مناسب بود، با شلنگی که توی دستشویی ها بود و مال مستخاما برای شستن دستشوییا بود، آب بارون میکردیمشون! وقتی میدیدیم یکی یا چندتا دارن میان، جوری آب رو میریختیم که تا برسن زیر اون پنجره، آب هم به زمین برسه و خلاصه هیجانش قابل تصور نیست دوست جونا. مخصوصا اونایی که تو حال خودشون بودن و یهو خیس میشدن آی قیافشون دیدنی بود خودمونم سر و رومون رو میپیچیدیم که چهره مون شناسایی نشه، ولی از بس اون سال شیطونی کردیم و از بس مسئولای خوابگاهمون کارشون شده بود اینکه بدو بدو بیان بالا ببینن کی داره آب میریزه (که همیشه نگهبونی هم میدادیم و در اسرع وقت جیم میشدیم و دستشون نمیرسید بهمون)، باعث شدیم از سال بعد تموم اون پنجره های اون ضلع ساختمون توی هر سه طبقه رو پرچ دائمی زدن
.....
خلاصه بچه ها جون، من نمیدونم چرا اینقدر از سر به سر گذاشتن لذت میبردم (الانم اگه پاش بیفته پایه هستم اساسی ی ی ی)
یا مثلا یه بار یه دوستم که آی دیش رو داشتم اما اون آی دی منو نداشت یهو از طریق یه دوست دیگه ام فهمیدم آنلاینه، رفتم رو خط شروع کردم سلام و خیلی مودبانه سر حرف رو وا کردم و گفتم سلام فلانی خانم. اونم که اسمش توی آی دیش نبود، گفت شما منو از کجا میشناسین، منم وانمود کردم که یکی از پسرهای فوقی دانشکدشون هستم و بهش علاقه مندم و خلاصه همچین جنتلمن و نجیب و پخته حرف میزدم که داشت دیوونه میشد بفهمه کی هستم. منم تظاهر به خجالت کشیدن میکردم و گفتم که اگه اجازه آشنایی میده، هفته بعد که میشد اول مهر و دوباره دانشگاه باز میشد (اون موقع آخرای شهریور بود)، با هم یه جا قرار بذاریم تا صحبت کنیم. اونم زد و منو اد کرد! با خودم گفتم ای دختره چش سفید! به جای اینکه سنگین رنگین باشه و فوری هول بازی در نیاره اد میکنه! پایه شده بودم که حالا که چش سفید بازی درآورده یه چندوقتی حسابی سر به سرش یذارم. اما بالاخره دوست دوران راهنمایی و دبیرستان بود و ترسیدم خیلی ناراحت بشه، دیگه اصلا نرفتم روی خط و به روی خودمم نیاوردم که من بودم. هیچ وقت هم نفهمید!
...
حالا بهتره بقیه دوست جونا از شیطونی هاشون تعریف کنن تا من دوباره بیام و از لیست بی شمار آزار و اذیت هام، پرده برداری کنم.

چه شری بودی ساموان جان!
منم خیلی کارهای شیطونی کردم اما روم نمیشه همشو بگم

خوب تعریف کنین کتایون جان، بی‌ صبرانه منتظریم :-) اگه تعریف کنین، منم روم باز می‌شه بد تراش رو بگم :-) اوکی؟

7 ساله بودم که با مامان و بابام و داداشم رفته بودیم مسافرت خونه ی یکی از اقوام.
شب منو داداشم که ازم 4 سال کوچیکتره روی یه تخت خوابیدیم.
صبح که بیدار شدم دیدم به به چه دسته گلی آب دادم ! یه لکه زرد گنده
منم که بدجنس !
داداشم و هول دادم اون طرف و یکذره هم روش آب ریختم و خلاصه خرابکاریمو انداختم گردن داداش مظلومم!

آخی! عذاب وجدان گرفتین حسابی‌ پس :-))

ولی‌ باز اشکالی‌ نداره، چون پسرا بد جنسن، شما که به روی اون نیاوردین، اما اگه بر عکس بود اون احتمالا سر به سر شما می گذاشت!!!! خوب، بعدی؟؟؟؟



سلام نسیم جون
من مسینجر ندارم که وصل بشم میشه یه راه دیگه بگی منم بتونم پولدار شم



دوست جونا یه خاطره براتون بگم:


خواهر شوهرم تعریف می کرد که یه بار با دختردایی هاش نشستن و گفتن که بیاین مزاحم تلفنی بشیم و خلاصه تصمیم گرفتن که زنگ بزنن خلد برین(قبرستان)

وقتی تماس می گیرن یه آقاهی گوشی رو بر می داره، یکی از اون دخترها می گه:

- سلام آقا
- سلام دخترم بفرمایید
- ببخشید مزاحمتون شدم من یه سوال داشتم شما می تونید جوابمو بدین؟
- بپرس دخترم
- این درسته که می گن شهید ها زنده هستن و نمردن؟
- بله دخترم همه شهید ها زنده هستن و نزد خدا روزی می خورن.
-آها!! پس ببخشین میشه گوشی رو بدین شهید زارع
- ای دختر .......... (اینجاش سانسوریه)



سلام شيطنته من در 18 سالگي...
به همراهه دختر عموم توي خونه تنها بوديم تصميم گرفتيم مزاحم بشيم...شماره هاي اتفاقي ميگرفتيم......چند بار خانوم برداشت که قطع کرديم....آخر سر يه آقا پسره مباديه آداب برداشت....
-بله بفرماييد.
-( من با لهجه شديده ترکي و با هق هقه گريه و جيغ وداد ) الوووووووو اکبر ...خاک بر سرت کنن........منو با شيش تا بچه گذاشتي رفتي؟!!!! من جاوان بودم اومدم خونه ي تو خوشجليمو دادم جاوانيمو دادم شيش تا بچه برات زاييدم خاک بر سرت کنن...بي لياگت.....
-خانوم ببخشيد اشتباه گرفتيد(با تعجب)
-هاااان اشتباه جيريفتم............ بله....بايدم منو نشناسي رفتي شهر زاناي جاوان جاوان ديدي ديجه منو نميشناسي.......
- خانومه محترم گفتم که من اکبر نيستم!
- (با هق هقه گريه و بي توجه به حرفه اون ) من جاوابه اين بچه هاي بي پدرو چي بدم؟!!! الان دارم از مخابراته ده بهت زنگ مي زنم....ده نفر تو صف وايستادن.....گلي هم اينجاست ميخواد باهات حرف بزنه.........بابا بالاي سرش نيست بچم......خواستجار براش اومده من چه خاکي به سرم کنم؟!!!!!!بگم باباش کدوم گوري رفته؟!!! اجه تو مرد بودي چه منو با شيش تا بچه نمي ذاشتي بري!!
و خلاصه هر چي اون بيچاره مي گفت خانوم اشتباه گرفتيد من ول کن نبودم.......وسطشم دادم دختر عموم با باباش اختلاط کرد
گفت دده چرا نمياي خونه؟!بچه ها مسخرم ميکنن ميگن ددت رفته شهر زن گرفته هوايي شده ديگه شما رو نمي خواد( با گريه)راست ميگن دده؟!!
خلاصه دوتايي يه قيامتي راه انداخته بوديم که نگو پسره اولش باورش شده بود که ما واقعا ً از دهات زنگ زديم و اشتباه گرفتيم...ولي وسطاش فهميد که سره کاريه ولي اونم پايه بود!!! يه دفعه شد اکبر و شروع کرد مسخره بازي در آوردن که خوب کردم ولتون کردم اصلا من پشيمونم که تورو گرفتم......و خلاصه جاتون خالي خنده بازاري شده بود.

من مدرسه که میرفتیم کلاس سوم دبیرستان . درس کامپیوتر داشتیم که میرفتیم یه مدرسه دیگه . سایت داشتن.
کلاسهاش خیلی بی مزه بود از 8 صبح تا 12 ظهر و خیلی بی نمک.

یه روز ما رفتیم اون مدرسه و هیچکدوممون حوصله نداشتیم . در سایت از این قفلها بود که آویزون میکنن ما هم شروع کردیم آدامس جویده شده داخل سوراخ ( جائیکه کلید میره ) کردیم تا جائیکه میشد و بعد از مدتی سفت شدو حسابی چسبید.

خلاصه منتظر شدیم معلم امد و هرچه سعی کرد کلید رو داخل کنه نشد که نشد اخر سر نفت نداشتن رفتن خریدن و ریختن تو قفل و درب رو باز کردن که ساعت یک ربع به 12 بود و ما تعطیل شدیم






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2498]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن