تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1836786645
انديشه - جدال بر سر اخلاق
واضح آرشیو وب فارسی:دنياي اقتصاد: انديشه - جدال بر سر اخلاق
انديشه - جدال بر سر اخلاق
رئوف طاهري:اگر قرار بر نام بردن از چند متفكر ايراني باشد كه در قيد حياتاند و حق استادي بر نگارنده و همنسلان ما دارند، به قطع و يقين مراد فرهادپور يكي از آنها خواهد بود. بيشك اهتمام فرهادپور و حلقه فكرياش، در معرفي آرا و انديشههاي قابل توجه بخشي از فيلسوفان قارهاي و متأخر همچون بديو، آگامبن، ژيژك و... قابل انكارنيست. فرهادپور بيشك پرتلاشترين و چه بسا مؤثرترين كنشگر فكري- سياسي ايران در چهار سال گذشته محسوب ميشود و نگارنده در هر محفلي (فكري، سياسي، دانشجويي، صنفي) كه فرصتي دست داده، تلاشها و توليدات معرفتي رشكبرانگيز حلقه ايشان را به رخ مدعيان كنشگر كشيده است؛ گرچه اين تعريف، مستقل از رد يا تأييد مواضع آنان بوده است. مقاله حاضر اما به بررسي و نقد برخي نكات و سخنان فرهادپور طي سخنراني (مقاله)اي ميپردازد كه او اخيرا (در پي جدال قلمي سروش- سبحاني و به تبع مقاله نيكفر درنقد سروش) منتشر كرده و در ذيل آن به نقد توامان آراي نيكفر و سروش پرداخته و با تحويل مباني فكري آنان به عرفانگرايي و بوديسم، استهزا و تخفيف و البته تحريف انديشه آنها را هدف قرار داده است. مقاله حاضر اگرچه مدعيات فرهادپور در باب سروش، شبستري، ملكيان و عرفانگرايي آنها را مورد سنجش نقادانه قرار ميدهد اما در مقام ارائه دفاعيهاي از «مكتب روشنفكري ديني» و تبديل روشنفكري ديني به يك ايدئولوژي و مدرسه سياسي نيست.
1- فرهادپور كار خود را با بياني كه متضمن نوعي ناسزا، ايراد، تحقير يا انتقاد ضمني است آغاز ميكند و به اين منظور تلاشهاي فكري امثال سروش و شبستري را «مونتاژ پارهاي از انديشههاي غربي قديميتر» مينامد و به دليل «بيربط بودن با مسائل ما»، ملالآور ميخواند و با اين حال، ميگويد كه او هيچگاه «منكر اهميت خودبهخودي اين نوع تلاشها نبوده» و از جهاتي آنها را خلاقانه نيز به شمار ميآورده است! و البته كاسه صبر او كه سرريز ميشود مجددا ميگويد: «اين تلاشهاي نظري بهرغم نقش ستودني شان در حمايت از خواندن و فكر كردن، چيزي بيش از ترجمه پروژههاي فكري و فلسفه غربي نيستند.»(1)
فرهادپور با طرح اين نكات اما خواننده خود را اسير حيرت ميسازد كه چگونه ميتوان يك بار مدعي شد«براي مردم در دورهاي، قبض و بسط تئوريك شريعت مهمتر از نان شب است»؟(2) و باري ديگر اما اين نظريات را «ملال آور و خستهكننده» خواند. و البته اين پرسش نيز محتاج پاسخي قانع كننده است كه اگر ترجمه و مونتاژ افكار غربيها مستحق اين همه اتهام و تحقير و دست اندازي است، پس چگونه اين سخن را ميتوان توجيه كرد كه «ترجمه به وسيعترين معناي كلمه يگانه شكل حقيقي تفكر براي ماست. تجربه شخصي من در ترجمه و تاليف و همچنين دستاوردهاي ديگران در اين دو عرصه، مويد اين راي است. . . . در روزگاري كه ميگويند مولف مرده است و نسخه اصلي مفهومي بيمعناست، عملا همه متون ترجمه محسوب ميشوند.»(3) و به واقع اين سخن متضمن كدام ابژهاي است كه جان سالم از رد و انكار و تقليلگرايي ايشان به در تواند برد؟ و قابل توجه آنكه، جناب فرهادپور وقتي به طعنه، سروش و شبستري را مترجم و مونتاژگر ميخوانند تا تلاشهاي فكري آنها را تقليل دهند گويي به ياد ندارند توصيف خود از تلاشهاي فكري شخصيشان را:«به جرأت ميتوان گفت هيچ ايده، فكر يا نظري در آنها يافت نميشود كه پيشتر در جايي ديگر، به صورتي بهتر، بيان نشده باشد. اين حكم نه حاكي از شكسته نفسي است و نه بيانگر عدماعتماد به نفس يا غربزدگي»(4). بدين ترتيب دستكم هر حكمي كه از سوي ايشان براي ديگران (سروش، شبستري، ملكيان و. . . ) صادر شود، پيشاپيش بر شخص ايشان نيز تسري پيدا خواهد كرد؛ و اگر ما ضعفي را در خود بيابيم و آن را واقعيتي عمومي بناميم چگونه يافتن همين ضعف در ديگران را ميتوانيم اساس استهزاي آنها قرار دهيم؟
فرهادپور همچنين مدعي آن شده است كه سروش و شبستري خود را «نظريهپرداز جهاني» دانستهاند. در اين خصوص اگرچه بيصبرانه منتظر بايد ماند تا ايشان يا يكي از شاگردانشان، نشاني چنين ادعايي را در آثار آنان معرفي كنند، اما فيالحال جملاتي را به نقل از آنان مرور ميكنيم تا كذب بودن چنين برچسبي كه از قضا يادآور روش «كارتلهاي تبليغاتي نظام سرمايهداري هار» است روشن شود: شبستري: «من هيچ جا ننوشتهام كه آنچه من در باب هرمنوتيك ميگويم مخلوقات و مبدعات من است و تصريح كردهام كه اين سخنان، نظرات دانشمندان علم هرمنوتيك است»(5) و نيز سروش: «من كه چنين ادعاي مبدئيت و خاتميتي ندارم. فرض كنيد كه قبل از من دهها نفر هم اين نظر را گفته باشند، اصلا چه اهميتي دارد كه من اولين باشم يا دومي؟»(6)
2- فرهادپور براي نقد انديشههاي هرمنوتيكي شبستري و رد مباني فكري سروش در «بسط تجربه نبوي» مدعي به بن بست رسيدن هرمنوتيك معرفت شناختي ميشود و به منظور بياعتبار و بيارزش شمردن آن ميگويد: «پرداخت پول به جاي شتر براي زكات با همين روشها [تعويض زمينه تاريخي] صورت ميگيرد. منتها اين كاري است كه فقها خيلي بهتر انجام ميدهند بدون نياز به هر گونه هرمنوتيك گادامري»(7). با اندك تاملي در اين سخن، پرسيدني است كه چرا او چنين بيمحابا به تحريف مفهوم هرمنوتيك ميپردازد و با غبار آلود كردن تقابل «روح» و «كلمه»، راه دستيابي به نتايج دلخواه را براي خود هموار ميكند؟ مگر هرمنوتيك همان «تئوري فهم» نيست كه شبستري و سروش ترجمه و بسطاش دادهاند؟ و مگر اين قطعه از فرهادپور نيست: «روح ترجمه روحي هرمنوتيكي است كه همه سطوح و زواياي حيات فرهنگي را در مينوردد تا شرق و غرب، و گذشته و حال را با هم آشنا سازد»؟(8) چگونه ميتوان در ذيل انديشه اسلامي مدعي بينيازي از هرمنوتيك معرفتشناختي مدرن بود و مگر ظرفيت نهفته در هرمنوتيك را ميتوان مساوي با ظرفيت برآمده ازعصري شدن فقه دانست؟ چه آسان همچون فرهادپور به حكم مغلطه و ابزار مضحكه ميتوان حكم صوري صادر كرد؛ و اگر جناب فرهادپور متوقعند كه ما روايت و چگونگي استدلال ايشان در باب پيشدستي فقه بر هرمنوتيك را بخوانيم و در مقام نتيجهگيري از چنين تاخري نيز حكم ايشان به بياعتباري هرمنوتيك را بپذيريم، به رسم جوانمردي توقع ميرود كه جناب فرهادپور نيز، پذيراي اين حكم و گزاره باشد كه متشابه با شيوه استدلالي ايشان، با ابزار مضحكه و مغلطه نتيجهگيري شده است: «آدم وحوا از قوه ادراكشان براي تشخيص خير از شر استفاده ميكردند، آنها براي چنين تشخيصي بينياز از آشنايي با پوزيتيويسم منطقي و حلقه وين بودند. بنابراين براي تمييز خير و شر از يكديگر اعتبار و ضرورتي نيست كه به دنبال تبيين و بسط حلقه وين و انديشه عقلانيت پوزيتيويستي باشيم.»
جداي چنين شيوههاي استدلالي جدلي و سفسطهآميزي كه صرفا به كار زير سوال كشيدن حريف ميآيند، آيا براي فرهادپور تفاوت حيطه فقه و كلام و فلسفه و جايگاه هرمنوتيك در ميان آنها روشن نيست؟ فرهادپور حتما واقف به چنين تفاوتهايي است ولي مشكل آنجاست كه او از چهار سال پيش تصميم به تغيير نحوه برخورد خود با انديشه گرفته است و از آن پس نه تنها انديشه كه اخلاق را نيز از دريچه سياست مينگرد. همچنانكه در همين مقاله ميگويد: «بين دوگانه «اخلاق» و «سياست» وقتي اخلاق را انتخاب كنيد هر دو را از دست ميدهيد. لذا به عوض اخلاقي كردن سياست بايد اخلاق را سياسي كنيم. » نتيجه عملي نشستن غبار سياست بر اخلاق و انديشه، آشكار شدن تناقضگوييهاي آگاهانه و تحريفها و تقليلگراييهاي عامدانه و استدلالتراشيهاي غيرصادقانهاي است كه نمونه آن در سطور فوق و بخشهاي آتي اين مقاله نيز مشهود است و اينچنين چوب حراج بر اخلاق زدن، راه را براي هر فاجعه غير اخلاقي در سياست خواهد گشود و زمينه ظهور بسياري اتفاقات غير منتظره را فراهم خواهد كرد. مبتني بر چنين شناختي است كه گاندي ميگويد: «من از عرفان به سياست رسيدم» و داستايفسكي نيز دلسوزانه و شورمندانه در گوش ما ميخواند: «اگر خدا نباشد همه چيز مجاز است» و فردي همچون محمد مجتهد شبستري نيز چنين پندي را با ما در ميا ن ميگذاردكه «ايمان يك انتخاب سرنوشت ساز است». و چگونه ميتوان از كنار چنين حساسيت و احساس مسووليتي در گاندي، داستايفسكي و مجتهد شبستري گذر كرد و با اخلاق سياست زده همدل شد.
3- مراد فرهادپور مكرر و بدون استثنا اهل عرفان را به باد تمسخر و توهين ميگيرند و نمونه آن را در همين مقاله مورد بحث نيز ميتوان نشان داد: «[راه حل عرفان] بيشتر به درد فضاي هاليودي و لس آنجلسي ميخورد... كما اينكه خوانندههاي مشهور نيز غزليات مولوي را به انگليسي ميخوانند و جزء آهنگهاي پر فروش روانه بازار ميكنند»(9). فرهادپور همچنين با نقد راه حل عرفاني براي خروج از بن بست هرمنوتيكي، راه حل عرفاني را متضمن تقويت ايدئولوژي صاحبان قدرت و حفظ وضع موجود خوانده است و به رسم و عهد معمول، عرفان و بودا و مولوي را هدف تيغ پرطعنه و نقد غير استدلالي خود قرار داده است؛ و جالب آنكه راه حل نيكفر را نيز در نهايت تحويل به عرفان كرده و لاجرم مردود شمرده و دست آخر اما راه حل خويش را چنين توضيح داده است: «پرسش «كدام ستم؟» با پاسخهاي حقوقي، سازمان مللي و دولتي (كه همگي نهايتا مبتني بر همان نگرش اخلاقياند) حل نميشود. . . و ضرورتا [محتاج]پاسخي است سياسي» (10). اگر از نبرد و دشمني ايشان با سازمان ملل و حقوق بشر و دموكراسي و نيز ريشههاي معرفتي، سياسي و روانشناسانه آنها بگذريم اما نفرت ايشان از سروش و شبستري و ملكيان و عرفان نهفته در كلام آنها را از چه جنسي بايد دانست؟ از جنس علت يا از جنس دليل؟ فرهادپور ميگويد: «يكي از مهمترين قواعد هنر ناب رابطه معكوس ميان سرمايه معنوي با سرمايه اقتصادي است و به قول بورديو در اين بازي، باختن شرط بردن است»(11) آيا اين سخن با هدفي جز التذاذ رواني و كيفور شدن و آرامش بخشيدن به خويش ميتواند به بيان آيد؟ بنا به چه حكمي ميتوان هر انديشهاي را كه مخاطبش بيشتر باشد به همان ميزان تحقير و نفرين و سرزنش بيشتر كرد؟ و چگونه و با چه توجيه و استدلالي ميتوان عرفان را با قدرت و ستم و منافع صاحبان قدرت در پيوندي مستحكم ديد؟
آيا نگاه فرهادپور به عرفان، گزينشي و دلبخواهي و علتي است يا مبتني بر دليل و واقعيتهاي تاريخي؟ آيا حلاج در تأييد ايدئولوژي قدرت حاكم به دار آويخته شد؟ آيا عين القضات به اتهام تأكيد بر حفظ وضع موجود شمعآجين شد؟ آيا شهابالدين سهروردي به دليل پناه بردن به غار و عدمانتقاد از وضع موجود كشته شد؟ آيا زبان فرخي يزدي به دليل اينكه اشعارش در مدح قدرت زمانه بود، دوخته شد؟ آيا خاندان مولوي به اتهام فقدان برخورداري از «هرگونه حضور مؤثر اجتماعي» وادار به جلاي وطن (بلخ) شدند؟ آيا مولوي بر درِ ارباب قدرت زانو ميزده است و آيا اين سخن مولوي نيست در آغاز «فيه ما فيه» كه:«قال النبي(ع) شر العلماء من زار الامراء و خير الامراء من زار العلماء نعم الامير علي باب الفقير و بئس الفقير علي باب الامير». عرفا و اهالي عرفان در زمانه خويش با بلا زندگي كرده و زندگي خود را نيز در خانه بهدوشي تجربه كردهاند. شمس و مولانا را چگونه ميتوانيم حافظان وضع موجود و قدرت خواند و خود را اما بيكمترسابقهاي از محروميت درمقايسه با آنها كه مورد تحريم و تكفير نزديكترين ياران و شاگردان خود قرار گرفته بودند راديكال بناميم؟ مگر با فرياد سر دادن و جيغهاي سرخ و بنفش تغييري در واقعيت رخ ميدهد؟ چگونه ميتوان اين انديشه را راديكال شمرد و در مقابل، فردي همچون شبستري را - كه تا قصد كرد در مصاحبهاي با نشريه كم نظير مدرسه به بيان تأملات چند سالهاش پردازد، نشريه مربوطه تعطيل شد و غائله كفنپوشان عليهاش آغازيدن گرفت- با عناويني همچون «عرفانگرايي و هرمنوتيكِ بيربط و به بن بست رسيده و محافظهكار» معرفي كرد؟ چگونه ترويجِ رجعت به كمونيسم را ميتوان به عنوان سياست پيشگي راديكال جا زد و در مقابل اما فردي همچون سروش كه تا آمد لبتر كند و از «شير و شكر» بگويد تكفير شد را فردي محافظه كار ناميد و به ارمغان آورنده «خستگي همگاني»؟ اگر جناب فرهادپور در حيات فكري متأخر خود به اين نتيجه رسيدهاند كه همه معرفت و بلكه تاريخمندي تفكر را در پاي سياستورزي ذبح كنند، آيا پيشاپيش حكم اخراج عموم فيلسوفان و متفكران و متكلمان و شعرا و عرفا و نويسندگان تاريخ بشريت از حوزه انسانيت را نيز نبايد صادر كنند؟ آيا خلاصه و عصاره «تحويل همه چيز به سياست» و سياست ورزي راديكال اين است كه در انتخابات رياست جمهوري، مردم را از ترس ظهور فاشيسم چنين اندرز و بلكه دستور دهيم كه: «از تمامي فرهيختگان منتقدي كه به آينده و سرنوشت ايران اهميت ميدهند ميخواهيم تا در شرايط كنوني، از بحثها و نقدهاي تفرقهافكن خودداري كرده و ضمن رأي دادن به هاشمي رفسنجاني ديگران را نيز دعوت به رأي دادن به ايشان كنند». (12) جالب آنكه پس از كسب چنين سرمايه عملياي براي سياستورزي راديكال كه البته نسبتش با راديكاليسم كاملا پنهان و غير قابل لمس بود، در آستانه انتخابات مجلس هشتم جناب فرهادپور و اعضاي حلقه فكريشان، اينچنين از گذشته خود به مقصدي نامشخص عبور كردند: «حال كه سياست در قالب انتخابات بيمعنا شده است و شكست و فروپاشي سياستورزي اصلاحي و اعتدالي رخ داده، يگانه روزنه اميد را بايد در آن جنبشهايي جست كه از نظام حاكم مطالباتي دارند... هدر دادن بازمانده شور و شعور سياسي در پاي انتخابات يا پيروي از اصلاح طلبان نگران و اصلاحطلبان كاسه ليس، انتخاب سياسي نادرستي است»(13) چرا رويكرد «سياست راديكال» در هنگام شركت در انتخابات، نپذيرفت كه چه بسا اين ساكنان كوي عرفان و به زعم شما مروجان كنوني بيعملي سياسي از جمله كساني باشند كه پيش از ديگران در بن بست سياست به ديوارسر ساييده و چونان ماجراي كتيبه اخوان ثالث، پيشتر از شما نيز كسان ديگري پشت و روي اين كتيبه را يكي يافتهاند؟ و اين طنز زمانه بود كه آنها خود در فصلي دگر، رهرو راهي شدند كه تا ديروز نهياش ميكردند و به قول «كتيبه» اخوان ثالث: «كسي راز مرا داند كه از اين سو به آن سويم بگرداند». طنز ماجراست كه اگر رويكرد «سياست راديكال» در انتخابات شركت كند، مخالفان شركت را سريعا به عرفانگرايي و پناه بردن به غارها و نفي و تحقير آرزوهاي محقق نشده متهم ميكنند؛ و اگر رويكرد «سياست راديكال» مايوس از عدمتحقق آرزوهايشان، به انتخابات پشت كند و از «امر منفي» بگويند و از اصلاحطلبان رويگردان شوند نيز گروه مقابل يعني شركتكنندگان در انتخابات بايد در معرض تخريب قرار گيرند و به كاسه ليسي متصف شوند. انصافا آيا خود را مركز ثقل جهان دانستن، معنايي جز اين دارد؟ آيا منطقي است كه هر اقدام سياسي را- چه شركت در انتخابات و چه تحريم آن- به صرف آنكه خودمان انجام داديم راديكال بناميم و هر اقدام سياسي را به صرف همسان نبودن با اقدام خود با واژههايي نظير محافظهكاري و بيعملي و عرفانگرايي محكوم كنيم.
از شما ميپذيريم كه بگوييد كساني را كه «درست همزمان با دستگيري و ضرب و شتم دهها دانشجوي چپگرا، در نهايت حقارت و زبوني، ترس و كينه خود را بر سر كوتاهترين ديوار فرو ميريزند تا مبادا براي هميشه از سر سفره قدرت حذف شوند»، نميتوان ليبرال ناميد. اما از جناب فرهادپور هم ميپرسيم كه به هنگام برخورد با دراويش گنابادي در قم (مرد و زن و كودك)، آناني كه به جاي حمايتي در خور سياست راديكال، تمام عقدههاي فروخورده تاريخيشان از ستم زمانه را به بهانه و توجيه مقابله با عرفانگرايي و دفاع از سياست راديكال بر كوتاهترين ديوار ممكن در ايران فرو ريختند را چه و كه ميتوان ناميد؟ به راستي آيا آن دراويش به دليل تأييد قدرت حاكمان و فقدان برخورداري از هرگونه كاركرد و نقش اجتماعي بود كه چنان سرنوشتي يافتند؟ آيا در نگاه شما عرفانگرايي و انتخاب سبك زندگي درويشي، آنچنان نابخشودني است كه ستم بر آنان را استثنائا ستم ندانيد و از كنار آن به راحتي بگذريد؟ آيا در قاموس شما اصلا «ستمي» در حق آنها روا شده است يا نه؟ و البته براساس «اخلاق سياسي شده» در مسلك «سياست راديكال»، گويا به خاطر هدفي شريف كه همان ريشهكني عرفانگرايي است، سكوت در برابر چنين اتفاقات و برخوردهايي نه تنها مجاز كه واجب است. كساني كه از سنت بسيار غني و پيچيده چپ دم ميزنند اما از نقش اساسي عرفان در كم كردن شدت توحش مدرن و كهن و نيز ممانعت از خيره شدن در ثروت و ترويج قناعت و مناعت غافلند و زين چپ را بر اسب حاكمان تكنوكرات و حاميان فوق ثروتمندشان سوار كردهاند چگونه ميتوان NEW LEFT ناميد؟ اگر در نگرش «اخلاقي»، ستم، در حق هر گروهي از اجتماع ستم باشد، در نگرش «سياسي» اما ستم هم رنگ و بوي ايدئولوژيك ميگيرد و هم از اينروست كه در بين كثيري از اصناف مورد ستم واقع شده (كارگري، دانشجويي، احزاب، دراويش، معلمان، زنان، اقوام و. . . ) فقط دو گروه از دفاع جناب فرهادپور برخوردار ميشوند: «كارگران و دانشجويان چپ». و البته اين را نيز چه بسا بتوان تحت عنوان «عدالت سياسي» توجيه كرد!
اما اگر قرار بر آن باشد كه از اشكال مبتذل و انديشهسوز عرفان سخن به ميان آيد، چرا ردپايي از اين عرفانگرايي كاذب و سرگرمكنندگي و تسكين بخشي آن را در نظريه انتقادي - به معناي وسيع كلمه- (آدورنو، بديو، آگامبن، ژيژك و...) نشان ندهيم و از مضرات موجود در بطن اين تفكر نگوييم. در اين روايات و توصيفها دقت كنيد:
الف: «اسلاوي ژيژك بيشتر يك پديده است تا يك فيلسوف. . . ژيژك همچون يك ستاره روشنفكر راك طي 20 سال گذشته در روي كره زمين طي طريق كرده است، روز به روز بر جماعت شيفتگانش افزوده ميشود. او نامتعارف، تحريك كننده و سرگرم كننده است. . . او نمونه اعلاي يك فيلسوف پسا مدرن در اروپا است. . . نوعي لجبازي مشخصه تفكر كلي وي است. . . از نظر وي پيوند هايدگر و نازيسم. . . حاوي تعهد به ضرورت تغيير انقلابي و در نتيجه قابل دفاع است»(14).
ب: «ژيژك خود از سنخ همان كلبي مشرباني است كه در آثارش آنان را به شدت محكوم ميكند. . . ژيژك يك محصول فرهنگي عامهپسند است. . . انتشار كتابهاي او منظمتر از انتشار تك آهنگهاي مدونا است».(15)
4- مرور گوشهاي از مقاله «پسروي روشنفكري ديني» نوشته مراد فرهادپور كافي است تا خاستگاه انديشه «سياست راديكال» روشن شود و استواري بسياري از مدعيات اين تفكر بر پيشگوييهاي پيامبرانه و هگلي آشكار گردد. «ضد عقلاني شمردن انقلاب از سوي كساني كه تا پيش از آن در فرنگستان فيزيك و شيمي ميخواندند و فقط به لطف اين رخداد، يك شبه به ايدئولوگ اصلي جريان حاكم بدل شدند- به لطف معرفي نصفه و نيمه آراي كساني چون پوپر و هايدگر و تكرار نظرات پوپر درباره غير علمي بودن ماركسيسم و روانكاوي كه از قضا در فضاي بحثهاي فلسفي امروزه ديگر هيچ خريداري ندارد- جاي بسي تعجب دارد. همه نشانهها حاكي از آن است كه روشنفكري ديني دستكم به عنوان يك نيروي تاريخي مؤثر و بالنده در حال كنار رفتن از صحنه و تبديل شدن به فرقههاي كوچك آكادميك است.»(16) بلي، با كمي ترديد ميتوان به اين باور رسيد كه اين همه نبرد با سروش و شبستري و عرفان و هرمنوتيك، به تعبير زيباي سارا شريعتي « نه بر سر حقيقت بلكه بر سر كسبِ هژموني و اِعمال آن نسبت به ديسكورسهاي ديگر» است. شاخهاي از ماركسيسم ايراني براي تفوق زودهنگام و خارج از نوبت خود، در كار اتهام زني به حريفان است. خلق فضايي پر ابهام، غبار آلوده و ايدئولوژيك مقدمهاي است براي خلق دشمني فرضي به نام عرفانگرايي؛ و بزرگ كردن و مقابله همهجانبه و غير ضرور با اين دشمن خودساخته، وسيلهاي است كه به كار ماركسيسم ايراني آمده است براي تضعيف حريفان و البته پنهان ساختن تناقضات دروني خود.
پانوشتها در دفتر روزنامه موجود است
چهارشنبه 23 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: دنياي اقتصاد]
[مشاهده در: www.donya-e-eqtesad.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 264]
-
گوناگون
پربازدیدترینها