واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی:
داستان يك زن سابقهدار داستان زندگي «شيدا ـ ر» حكايت مفصلي از اوج و فرودهاست. اين زن كه حالا 41 سال دارد گاه چنان احساس سعادت ميكرد كه گويي بر فراز ابرهاست و گاه چنان سقوط ميكرد كه انگار ته چاهي عميق گير افتاده و اميدي به رهايياش وجود ندارد. شيدا داستان زندگياش را از روز ازدواج شروع ميكند: «من و سيامك زندگي خوبي را شروع كرديم. او به نظرم بهترين مرد دنيا بود، اما كمكم متوجه اشكال بزرگش شدم. بلندپروازيهاي ديوانهواري داشت. ميخواست پولدار شود و از چه راهي برايش مهم نبود. ماشين مدل بالا ميگرفت، خانه مجلل اجاره ميكرد، لوازم لوكس ميخريد و خلاصه اين كه طوري رفتار ميكرد كه انگار ماهي 10 ميليون درميآورد. در شغل خودش هم همين طور بود. ريسكهايي كرد كه بالاخره باعث ورشكستگياش شد و اين وسط من گير افتادم چون سيامك از دستهچك من خرج ميكرد.» فشار طلبكاران و ناتواني سيامك از بازپرداخت بدهيهايش باعث شد شيدا به زندان بيفتد. او ميگويد: «زندان خيلي به من فشار ميآورد. هر چه به سيامك ميگفتم مرا بياور بيرون جواب ميداد دستش خالي است. انگار برايش مهم نبود در زندان دارم ميپوسم. پيش خودش حساب كرده بود 2 سال كه بگذرد شاكيان رضايت ميدهند يا با نصف پولشان بيخيال ميشوند. او واقعا در حقم نامردي كرد. طمع سيامك دامن مرا گرفت.» شيدا بعد از 3 سال بالاخره از زندان آزاد شد. آن هم با همان طرح و نقشهاي كه در ذهن سيامك بود و با پرداخت تقريبا نيمي از بدهيهايش. او ادامه ميدهد: «31 سالم بود كه بيرون آمدم و تصميم گرفتم به سيامك درس ادبي بدهم تا ديگر هوس نكند از ديگران براي خودش پله بسازد. مهريهام را اجرا گذاشتم و درخواست طلاق دادم. او گفت مهريه را نميدهد و كشمكشهاي ما 2 سال ادامه داشت. ديگر داشتم پير ميشدم. اعصابم خرد شده بود و تحمل اين شرايط را نداشتم. بالاخره گفتم مهرم حلال، جانم آزاد. پدر و مادرم هم با اين تصميم من موافق بودند.» زن جوان كه تا آن زمان خانهنشين بود بعد از جدايي تصميم گرفت زندگي مستقلي داشته باشد. او ميگويد: «دنبال كار گشتم اتفاقا چند شغل هم پيدا كردم ولي به دردم نميخورد. يعني احساس ميكردم فضاي كاري مناسب نيست. بالاخره در يك عمده فروشي لوازم يكبار مصرف، صندوقدار شدم. رشته خودم در دانشگاه رياضي بود و از عهده يك جمع و تفريق ساده برميآمدم.» شيدا ميگويد وقتي شروع به كار كرد زندگي بار ديگر برايش شروع شد و احساس ميكرد به نوع ديگري از سعادت نزديك شده است، اما اين حس بعد از مدتي محو شد: «صاحب مغازه به من گير داده بود كه صيغه كنيم. اين هم يكي از دردسرهاي زنان مطلقهاي است كه ميخواهند روي پاي خودشان بايستند. وقتي ديد من بله بگو نيستم انگ دزدي زد و با دعوا و مرافعه اخراجم كرد. آن روز يكي از بدترين روزهاي زندگيام بود هنوز هم وقتي يادم ميآيد گريهام ميگيرد.» زنداني سابق باز هم مدتي را خانهنشين بود تا اينكه باز هم تصميم گرفت همه چيز را از نو شروع كند و اين دفعه با معرفي دايياش در يك آموزشگاه مشغول شد. او ميگويد: «در آموزشگاه همه چيز خوب پيش ميرفت تا اينكه يكي از معلمان از من خواستگاري كرد. روزي كه اين حرف را پيش كشيد ياد تجربههاي تلخ گذشتهام افتادم و پيش خودم گفتم باز هم بايد كارم را عوض كنم. چند بار به رضا جواب رد دادم و دفعه آخر گفتم اگر يك بار ديگر اين بحث را پيش بكشد از آموزشگاه ميروم. رضا از فرداي آن روز ديگر حرفي نزد و سر ترم هم از آنجا رفت تا اين كه بعد از مدتي برايم يك نامه فرستاد و بار ديگر خواستهاش را مطرح كرد. نميدانم چرا ولي احساس كردم برخوردش صادقانه است. براي همين قرار گذاشتيم با هم بيشتر حرف بزنيم.»شيدا يك بار ديگر داشت به خوشبختي نزديك ميشد، اما رضا وقتي فهميد كانديدايش براي زندگي مشترك 3 سال زنداني بوده، انصراف داد و زن جوان را با شكستي تازه و غمي جديد تنها گذاشت. زنداني سابق ميگويد: «بعد از آن ديگر هرگز به ازدواج فكر نكردم حتي چند باري به دروغ گفتم نامزد دارم. به هر حال سهم من از زندگي اين است. درعوض در اين سالها حسابي كار كردهام و حالا وام مسكنم آماده شده و اگر خدا بخواهد ميخواهم خانهاي بخرم. البته از پدر و مادرم جدا نميشوم. آنها در تمام اين سالها تنها پناهگاهم بودند و درست نيست وقتي پير شدهاند تنهايشان بگذارم بخصوص اين كه خواهرم مجبور شده به خاطر شوهرش به اروميه برود و برادرم هم در گلپايگان كار ميكند. به هر حال زندگي پستي و بلندي زياد دارد. آدم بايد تلخ و شيرين آن را با هم قبول كند.» جام جم
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 390]