محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1826528495
سرّ دار/2:روضه قتلگاه شهيد شيخ فضلالله نوري
واضح آرشیو وب فارسی:مهر: سرّ دار/2:روضه قتلگاه شهيد شيخ فضلالله نوري
مثل مور و ملخ از سر و كول هم بالا مي رفتند، همه مي خواستند خود را به جنازه برسانند؛ دور نعش را گرفند؛ آن قدر با قنداقه تفنگ و لگد به نعش آقا زدند كه خونابه از سر و صورت و دماغ و دهنش روي گونه ها و محاسنش سرازير شد. هر كه هرچه در دست داشت مي زد.
سرّ دار/1
زنده باد مجازات!
روي ايوان نظميه، ميرزا مهدي عموي بزرگ شما در نزديكي هاي من بود، با او چندان فاصله اي نداشتم. وقتي كه طناب دار كشيده مي شد و آقا بالاي دار مي رفت دو مرتبه فرياد كشيد: "زنده باد مجازات، زنده باد مجازات!" و دست مي زد!
پس از اين كه آقا، جان تسليم كرد، دسته موزيك نظميه پاي دار آمد و همان جا وسط حلقه شروع كرد به زدن. مزغون همين طور ميان آن باد و طوفان مي زد و مجاهدين با تفنگهايشان همين طور مي رقصيدند.
آن وقتها وسط توپخانه يك طارمي تز تفنگ بود و در گوشه هاي اين محوطه طارمي، چند ارابه توپ روي سكوهايي قرار داشت. ايوان نظميه پر از ارمني بود. ميرزا مهدي هم ميان همينها بود. وقتي كه موزيك راه افتاد، مخالفين و ارامنه اي كه توي ايوان جمع بودند و كف مي زدند و شادي مي كردند، ميراز مهدي را روانه كردند پايين؛ ميراز مهدي از بالاخانه پايين آمد و داخل گارد يكي از توپهاي جلوي نظميه شد، گارد طرف جنوبي، اين گارد چهار پنج متري با دار فاصله داشت. ميراز مهدي داخل گارد توپ شد و از روي سكو شروع كرد به نطق كردن و بد گفتن، مردم هم دست مي زدند. شنيدم كه بعضي ها مي گفتند: "شيخ فضله به درك رفت!" از بالاي ايوان نظميه يك كسي فرياد كشيد و به مردم گفت: "همچنين دست بزنيد كه صدايش توي سفارت به گوشش برسه!" يعني به گوش محمدعلي شاه.
در اثر تلاطم و طوفان كه دائماً جسد را بالاي دار تكان مي داد، يك مرتبه طناب از گردن آقا پاره شد و نعش گُرپي به زمين افتاد!
تقريباً يك ساعت و نيم به غروب بود كه عمليات شروع شد و آقا را به طرف دار حركت دادند و تا پاره شدن طناب و افتادن جسد، اگر نيم ساعت سه ربعي طول كشيد.
... اي داد و بيداد... يادم هست... خدا بيامرزد پدر شما را... يادم هست يك روزي با مرحوم حاج ميراز هادي از ميدان توپخانه مي گذشتيم، پدرت رويش را به من كرد و گفت: "مديرنظام! اينجا كجاست؟!" گفتم: "آقا شما كه نبوديد تا ببينيد اينجا كجاست، من ديدم اينجا كجاست، اينجا همان جايي است كه فجيع ترين جنايتها را به چشم خودم تماشا كردم!" پدرت گفت: "آنهايي كه آن جنايت را كردند، كجا هستند؟!" گفتم: "آقا به چشم خودمان ديديم چطور يكي به يكي همشان به غضب الهي گرفتار گرديدند: يكي درست سر سال آقا در همان دهه اول ماه رجب، توي خانه اش گلوله باران شد. يكي ديوانه شده بود، اين يكي اهل محل خودمان بود، از زور فكر و خيال ديوانه شده بود و همش مي گفت: شيخ فضل الله حق داشت، او بهتر از ما مي فهميد، آمديم سركه بيندازيم شراب به عمل آمد. يكي، همان يپرمه، به تير غيبي گرفتار شد. يكي كه مهم بود، ازدو تا چشم كور شد. آن يكي هم كه از همه مهمتر بود، با تفنگ شكاريش خودكشي كرد. عمارت خورشيد هم كه آتش گرفت! آقا خودمان به چشم خودمان ديديم كه بسياري از مجاهدين دو آتشه كنار كوچه ها و خيابانها نشسته، گدايي مي كردند. خودم به چشم خودم ديدم چند نفر از سران مجاهدين، همه دست و پا ناقص، توي همين ميدان ارك نشسته بودند و رؤسايي را كه رد مي شدند به اسم صدا مي كردند و مي گفتند: كو آن پلو خورشت هايي كه بنا بود در خانه هاي ما بياوريد و بدهيد، آخر مگر نه ما همانهايي هستيم كه شما را به اين رياست ها رسانيده ايم، به ما رحم كنيد، اما كي اعتنايشان مي كرد!
- از مدير نظام پرسيدم: آيا شما يقين داريد كه خود ميرزا مهدي بود؟
- جواب: اي آقا اختيار داريد، من و ميراز مهدي با هم بزرگ شده بوديم، چطور او را نمي شناختم؟!
- شما مي گوييد هوا منقلب شد و عكاسان نتوانستند عكسي بردارند، پس اين عكسي كه از دار شيخ نوري هست و او را بالاي دار نشان مي دهد، چيست؟
من چنين عكسي نديده ام، اگر هست يقيناً بعد درست كرده اند.
حمله به جنازه!
جنازه را آوردند توي حياط نظميه- مدير نظام مي گويد- مقابل در حياط روي يك نيمكت بي پشتي گذاشتند. اما مگر ول كردند؟! جماعت كثيري مجاهد و غيرمجاهد از بيرون فشار آوردند و ريختند توي حياط. محشري بر پا شد. مثل مور و ملخ از سر و كول هم بالا مي رفتند، همه مي خواستند خود را به جنازه برسانند؛ دور نعش را گرفند؛ آن قدر با قنداقه تفنگ و لگد به نعش آقا زدند كه خونابه از سر و صورت و دماغ و دهنش روي گونه ها و محاسنش سرازير شد. هر كه هرچه در دست داشت مي زد؛ آنهايي كه دستشان به نعش نمي رسيد، تف مي انداختند.
در اثر اين ضربات همه جوره و همه جانبه، جسد از روي نيمكت همين طور به رو به زمين افتاد... به همه مقدسات قسم كه در اين ساعت گودال قتلگاه را به چشم خودم ديدم (در اين وقت چشمان مديرنظام پر از اشك شد و با صدايي بغض آلود گفت) من از ملاحظه شما خودداري مي كنم وگرنه همين حالا هم دلم مي خواست زار زار گريه بكنم... ازدحام جمعيت دقيقه به دقيقه زيادتر مي شد... پناه بر خدا، پناه بر خداي بزرگ... حالا مي خواهم يك چيزي بگويم كه از گفتنش راستي راستي خجالت مي كشم، اما چه كنم، چيزي را كه به چشم خودم ديده ام بايد به زبان خودم بگويم. آرزويم هميشه اين بود كه روزي مشاهدات آن روز خود را بگويم و يك كسي بنويسد. خدا را شكر كه اين آخر عمري به آرزوي خود رسيدم و اين خاطره ها را با خودم به گور نمي برم، اما باز هم از تمام مسلمانها معذرت مي خواهم كه اين كلمات زشت را بر زبان مي آورم، از اسلام و اهل اسلام معذرت مي خواهم. وظيفه من اين است كه بگويم آنچه را كه آن روز بوده ام و ديده ام... ازدحام جمعيت دقيقه به دقيقه زيادتر مي شد. و تف و لگد و حملات مجاهدين و مردم بر جنازه بيشتر كه يك مرتبه ديدم يك نفر از سران مجاهدين، مرد تنومند و چهارشانه اي بود، وارد حياط نظميه شد.
مردم همه عقب رفتند و براي او راه باز گردند. من او را نشناختم، غريبه بود، اما مجاهدين خيلي احترامش مي كردند. جلو آمد و بالاي جنازه ايستاد، اين بي حيا هنوز نرسيده، جلوي همه دگمه هاي شلوارش را بازكرد و روبروي اين همه چشم شرُ شُر به سر و صورت آقا...! اين سرگذشت ها را يك روزي براي يكي از علماي زنجان نقل مي كردم، مثل عزاي حسين هاي هاي گريه مي كرد. به اينجا كه رسيدم از حال رفت و گفت: "مديرنظام! ديگه نگو، ديگه نگو!"
ازدحام مردم دم به دم زيادتر مي شد و ديگر توي حياط جاي سوزن انداختن نبود. پس از اين همه كارها تازه آقاي احمد عليخان، معاون يپرم، دريچه بالاخانه را باز كرد و به من دستور داد: "جمعيت را از حياط بيرون كن!" جواب دادم كه: "اين كار از عهده من خارج است!" آن وقت از بالا چند نفر مجاهد مسلح فرستادند و جمعيت را تماماً از بالا چند نفر مجاهد مسلح فرستادند و جمعيت را تماماً از حياط بيرون كردند. در حياط را بستم. توي حياط فقط من ماندم و تقي خان مزغان چي، يساول دسته موزيك نظميه با لباس رسمي اش. به تقي خان گفتم: پاي اين مسلمان را بگيرد تا بلند كنيم و بگذاريم روي نيمكت؛ او پاها را گفت و من شانه ها را گرفتم و گذاشتيم روي نيمكت. آقا يك قباي سفيد كتان تابستانه اي تنش بود؛ يك چادر نماز راه راه، يك راه سفيد يك راه سياه، از زير روي شكم و كمر آقا بسته بود. چند بار گفتم كه آقا اين روزها مريض بود؛ اين چادر نماز در اين كش و واكش ها باز شده بود؛ آن را از كمرش كشيدم و باز كردم و پهن كردم روي نعش آقا. در اين اثنا در حياط را زدند. گفتم "وازنمي شه!" ولي فوراً از بالاخانه كه محل سكونت و اجتماع رؤساي نظميه بود، به من دستور دادند: "واكن!" وا كردم. يك مردي با لباس مشكي وارد شد، عصا به دست، مقابل سر آقا ايستاد؛ با عصار چادر نماز را از روي آقا پس زد و همين طور كه تماشا مي كرد به تركي فحش نثار آقا مي كرد. اين شخص شارژدافر سفارت عثماني بود؛ او هم رفت!
ضمناً اين را هم بگويم كه چون روز كشيك من بود و نمي خواستم مورد سوءظن مجاهدين واقع شوم و خواهي نخواهي به من مظنون هم شده بودند، اين بود كه تا مي توانستم با كمال دقت و جديت دراين ساعات انجام وظيفه و حفظ ظاهر مي كردم تا بهانه اي به دست آنها ندهم. خلاصه كم كم هوا تاريك مي شد و جمعيت هم پراكنده مي شدند. كم كم مردم همه رفتند.
توپخانه خلوت شد. هيچ كس جز من و مأمورين نظميه نماند. فضاي توپخانه و نظيمه را سكوت نحسي فراگرفته بود. چراغهاي نفتي اين گوشه آن گوشه سوسو مي زد؛ همه جا بوي مرگ مي داد. من مشغول انجام كارهاي خودم بودم تا ساعت چهار از شب رفته. ساعت چهار بود كه تلفون زنگ زد؛ رفتم پاي تلفون و گوشي را ورداشتم. از خانه يپرم بود، به من از طرف يپرم تلفوناً ابلاغ كردند كه جنازه شيخ فضل الله را تحويل بستگانش بدهيد. جواب دادم اين امريه را نمي توانم با تلفون بپذيريم، ابلاغ كتبي لازم است. جواب دادند بسيار خوب، همين الآن. طولي نكشيد كه فولادي كه جواني بيست و پنج شش ساله بود با درشكه دم در نظميه پياده شده، من آنجا ايستاده بودم؛ فولادي دست چپ و راست يپرم بود. ضمناً بگويم كه اين فولادي يك مرتبه با چهار نفرديگر قصد ترور حاج شيخ را داشته اما موفق نشده بود. اين همان سرهنگ فولادي است كه پهلوي او را به جرم توطئه تيرباران كرد! اين هم از اين يكي!
تحويل جنازه
فولادي به من ابلاغ كرد كه حسب الامر سردار يپرم خان، جنازه را بدهيد بستگان شيخ ببرند. گفتم تا خود شما حاضر هستيد بايد اين امريه اجرا شود، در حضور خود شما. او ايستاد، همان بيرون، تو نيامد. سه نفر از بستگان شيخ شهيد و سه نفر از نوكرهايش توي آن ظلمت توپخانه در گوشه اي با يك تابوت، منتظر تحويل جنازه بودند. اين شش نفر يكي مفتاح بود نوه عمري آقا، يكي محمدعلي برادر آقا، يكي يحيي نوكرش، يكي هم همان نادعلي كه آقا مهرهايش را پيش از شهادت جلويش انداخت، اينها بودند، دو نفر ديگر را يادم نيست. من برندگان جنازه را صدا كرده و با هم وارد حياط نظميه شديم تا جنازه را تحويل ايشان بدهم. چراغي دستي آنجا سوسو مي زد. لااله الا الله، ديدم كه اصلاً نه نيمكتي هست و نه جنازه اي، لااله الاالله، جنازه چه شد؟! وقتي كه گشتيم ديديم جنازه را برده اند و كنار ديوار غربي حياط انداخته اند، لخت لخت، فقط يك شلوار براي او گذاشته بودند و همين همه لباسهايش را، چادر هم روي همه، برده بودند. آقا لخت و عور آن گوشه، همين طور افتاده بود و اثري هم از آثار نيمكت نبود، لااله الا الله.
جنازه را در تابوت گذاشتيم و از حياط بيرون آورديم. ساعت پنج از شب رفته بود. شهر اكيداً غدغن و شديداً تحت كنترل بود. هيچ كس حق نداشت شب بيرون بماند. آمد و رفت، اسم شب لازم داشت. فولادي، دو نفر مجاهد همراه جنازه كرد و به ايشان دستورداد: "اين جنازه را با اين اشخاص مي بريد و غسل و مسلش را كه دادند، هركجا خودشان خواستند با ايشان مي رويد و شبانه دفن مي كنيد و آن وقت اين حضرات را به خانه شان مي رسانيد و خودتان برمي گرديد نظميه.
صبح شد. ساعت 9 كشيك من تمام شد. كشيكم را تحويل دادم و به منزل رفتم. دلم مي خواست براي خبرگيري به خانه آقا بروم ولي روز بود و مرا مي ديدند، ترسيدم كه بروم. آن روزها پرنده دور و ور خانه آقا پر نمي زد، همه مي ترسيدند. اين همان خانه اي بود كه هميشه ملاجأ الانام بود! گذاشتم تا شب شد. شب كه شد در تاريكي شب از آن عقب توي دالان رفتم و در حياط كوچك را زدم. در را باز كردند و تو رفتم، خدمت حاج ميرازهادي رسيدم و از قضاياي ديشبش پرسيدم. حاج ميرزا هادي براي من اين طور نقل كرد كه ديروز غروب، خانك يك كاغذ براي عضد الملك نوشت؛ مضمون كاغذ اين بود: "آخر كار خودتان را كرديد، حالا لااقل جنازه ما را به ما تحويل بدهيد!" اين كاغذ را توسط شيخ خيرالله به دربار پيش عضدالملك فرستاديم. عضدالملك به شيخ خيرالله پيغام داده بود كه: "من همين الآنه از واقعه خبردار شدم، از من پنهان كرده بودند و نگذاشتند من از قضيه خبردار شوم، چشم، فوراً براي تحويل جنازه اقدام مي كنم."
يكي دو ساعت مي گذرد، هيچ خبري از ناحيه او نمي شود؛ خانم دلواپس شده دوباره يك كاغذ ديگري باز به توسط شيخ خيرالله براي او مي فرستد. عضدالملك جواب مي دهد: "تا به حال كه هرچه كوشيده ايم، به جايي نرسيده ايم، يپرم از تحويل جنازه استنكاف مي كند ولي معذلك مشغول اقدام هستيم."
تا سه ساعت از شب گذشته باز هيچ خبري نمي شود. باز خانم براي دفعه سوم يك كاغذ ديگري توسط شيخ خيرالله به عضدالملك مي نويسد. اين كاغذ سومي موقعي به دست عضدالملك مي رسد كه مطابق معمول از دربار بر مي گشته. وقتي كه مي خواسته جلوي خانه اش در خيابان جليل آباد از كالسكه پياده شود، اين كاغذ سوم را شيخ خيرالله به دست او مي دهد. عضدالملك وارد هشتي خانه اش مي شود، پسر كوچكش با او بوده؛ اطرافيانش هم دور و ورش ايستاده بودهاند. كاغذ خانم را به دست پسرش مي دهد و مي گويد براي اين كار يك فكري بكن. پسرش جواب مي دهد از غروب تا به حال هرچه لازمه اقدام بوده است، كرده ايم. يپرم نعش را نمي خواهد بدهد، ديگر چه داريم كه بكنيم؟! سرهنگي كه معمولاً ملتزم ركاب نايب السلطنه بوده، پيشنهاد مي كند كه اگر اجازه بدهيد من شخصاً بروم و يپرم را ببينم، شايد بتوانم او را راضي كنم. عضدالملك از اين پيشنهاد خوشحال مي شود و مي گويد برو، به امان خدا!
خانه يپرم در شمال خيابان اسلامبول بود. سرهنگ به خانه او مي رود؛ پيغام عضدالملك را به او مي رساند و براي تحويل جنازه اصرار مي كند. يپرم باز سرسختي كرده، مي گويد: "اين لاشه بايد سوزانده شود."
اما سرهنگ يك حرفي به او مي زند كه در او مؤثر واقع مي شود. سرهنگ به يپرم مي گويد: "امروز مسلمانها همه مست و خواب هستند ولي طولي نخواهد كشيد كه همه هوشيار و بيدار خواهند شد، آن وقت اين عمل شما كه امروز رئيس نظميه هستيد يك كينه بزرگي از ملت ارامنه در دل مسلمانها كه اكثريت اين مملكت را درست مي كنند، خواهد انداخت كه ابداً به صلاح ارامنه نيست، ديگر خود دانيد!"
يپرم يك فكري كرده، مي گويد: "بسيار خوب... به نظميه تلفون كنيد كه لاشه را به صاحبانش رد كنند!" (در اين موقع بوده كه از منزل يپرم مرا- مديرنظام مي گويد- در نظميه پاي تلفون خواستند) سرهنگ، مظفر و فيروز برمي گردد و اين مژده را به عضدالملك مي دهد. عضد الملك هم فوراً به ما اطلاع مي دهد كه بفرستيد و نعش آقا را از نظميه تحويل بگيريد. ساعت چهار، چهار و نيم از شب رفته بود. ما هم از آن شش نفر را با تابوت فرستاديم كه شما نعش را تحويل داديد.
پس از اينكه نعش را از نظميه حركت دادند- مدير نظام از قول حاج ميراز هادي مي گويد- وسط خيابان جليل آباد تابوت مي شكند. آن را به زمين مي گذارند و نادعلي با شال خود آن طناب را پيچ مي كند. تابوت را از درب سرگذر وارد حياط خلوت كردند. دو مجاهد را در يكي از اطاقهاي اين حياط خلوت جا داديم و يكي از آدمها را گماشتيم تا از ايشان پذيرايي كند، خلاصه سرشان را گرم كند. جسد را از حياط خلوت وارد حياط بزرگ كرده، از آنجا به حياط خلوت دوم كه درب حمام سرخانه در آن باز مي شد برديم؛ به اندرون سپرديم كه بنا بر دستور نظميه دخترها نبايد سر جنازه پدر بيايند و كمترين صدايي از خانه نبايد بلند بشود كه كار خطرناكي است.
شيخ ابراهيم نوري از شاگردان و بستگان مرحوم آقا كه در مدرسه يونس خان، عقب خانه حجره داشت، حاضر شد جنازه را غسل بدهد. جنازه را به حمام برديم؛ او غسل مي داد و من كمكش مي كردم.
پنهان نمودن جنازه در خانه شيخ
غسل داديم و خلعت كرديم و آن را برديم و در اطاق پنج دري ميان دو حياط كوچك پنهان نموديم. آن وقت آمديم سر تابوت؛ تابوت را با سنگ و كلوخ و پوشال و پوشاك خوب پر و سنگين كرديم، به طوري كه صدا نكند و يك لحافي هم تا كرده، روي آن كشيديم؛ بعد من- حاج ميرزاهادي مي گويد- يك كاغذي براي متولي سر قبر آقا كه از مريدان بود نوشتم، به اين مضمون: "نعش پدرم را براي شما فرستادم؛ از آقايان مجاهدين در حجره خود پذيرايي شايسته بنماييد. دستور بدهيد جنازه را ببرند و در قبرستان دفن كنند و صورت قبري بسازند، آن وقت تابوت را به مجاهدين برگردانيد تا به معيت همراهان به خانه برگردند."
كاغذ را با سفارشاتي به دست يكي از آدم ها دادم؛ مجاهدين را صدا كرديم و تابوت قلابي را با ايشان به سر قبر آقا فرستاديم؛ متولي كه قضيه را فهميد و به او فهمانيدند، عيناً به مضمون كاغذ عمل كرد. مجاهدين با تابوت خالي و با مشايعين به خانه برگشتند بعد خودشان رفتند نظميه و گزارش كفن و دفن را دادند.
امروز صبح اوسا اكبر معمار را آورديم و درهاي اطاق پنج دري را كه نعش آقا را ديشب در آن گذاشته بوديم، تيغه كرديم و رويش را گچ كاري نموديم.
روزها مي گذشت. اين چيزي نبود كه پنهان بماند. كم كم مردم فهميدند كه نعش شيخ نوري در خانه اوست. صبح تا شب همين طور مي آمدند و توي دالان، پشت ديوار، فاتحه مي خواندند و مي رفتند. كم كم سر و صداي بدخواهان بلند شده بود و از گوشه و كنار پيغام مي دادند: "امامزاده درست كرده ايد؟!"
هجده ماه از شهادت شيخ گذشته بود. معلوم نيست چه نوع حالت سياسي پيش آمده بود كه بازاريها به خيال مي افتند بيايند و امانت را بشكافند و جنازه را برداشته، دور شهر بيفتند و وا اسلام، واحسينا!" راه بيندازند، البته پيراهن عثمان براي مقصد خودشان! باري دو خطر در كار بوده، يكي اينكه دولتي ها ناگهان بيايند و جنازه را در آورده، به هركجا كه دلشان مي خواست، ببرند و ديگر خطر بازاريها و تظاهرات احتمالي ايشان، اين بود كه پدر من به فكر مي افتد جنازه را از خانه خارج كرده، به قم بفرستد، محرمانه!
حمل جنازه به قم
حاج ميراز عبدالله سبوحي واعظ مي گويد: "يك روز زمستاني بود كه خانم مرا خواند؛ خدمتشان رسيدم، ديدم دختر حاج ميراز حسين نوري زار زار گريه مي كند. گفتم خانم چه شده؟! گفت ديشب مرحوم آقا را خواب ديدم كه خيلي خوش و خندان بود ولي من در همان عالم خواب گريه مي كردم، آقا به من گفت: "گريه نكن، همان بلاهايي را كه سر سيد الشهدا آوردند، سر من هم آوردند. اينها مي خواهند نعش مرا دربياورند تا درنياورده اند زود آن را به قم بفرست." حالا شما را خواسته ام تا با حاج ميراز هادي كمك كنيد و نعش را هرچه زودتر از اين شهر بيرون بدهيم و به حضرت معصومه بفرستيم."
اين بود كه همان شب، آقا حسين قمي و پسرش آقا نوري را خبر كرديم و با حضور خانم و حاج ميراز هادي و حاج ميرزا علي اكبر محرر، صندوقه را شكافتيم و نعش را درآورديم.
با اينكه دو تابستان از آن گذشته بود و جايش هم نمناك بود، معذلك جسد پس از هجده ماه همانطور تر و تازه مانده بود. جايش نمناك بود، براي اينكه پشت كوچه جوي آب بود. فقط كفن كمي زرد شده بود. اين بود كه به دستور خانم دوباره كفن كرديم و نمد پيچ نموديم و همان شبانه آن را از ته دالان و راه سرتون، به مسجد يونس خان كه پشت خانه بود، برديم. شب آنجا بود. صبح به اسم يك طلبه اي كه مرده آن را با درشكه به امامزاده عبدالله برديم؛ در امامزاده عبدالله، شب آن را در حجره اي قرار داديم و شيخ علي اكبر قاري را بالاي سر او براي قرائت قرآن گذاشتيم. شب يك نفر ناشناس براي شيخ علي اكبر نان و تخم مرغ و چوب سفيد برده بود، زمستان بود.
صبحش جنازه را روي سقف دليجاني گذاشتيم و به طرف حضرت معصومه(س) حركت كرديم.
گزارش مرتبط:
به سوي دار
سه شنبه 15 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: مهر]
[مشاهده در: www.mehrnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 447]
-
گوناگون
پربازدیدترینها