پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1851551701
سرشت زندگي امروز
واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: سرشت زندگي امروز
اشاره: عمق و گستردگي از نخستين ويژگيهاي زندگي به شمار ميرود. در پناه همين ويژگي است كه تحليلها و تفسيرهاي گوناگون از زندگي امكان مييابد و صورت ميپذيرد. از آن رو كه زندگي پايان ناپذير است، به فراواني ميتوان آن را يافت، ديد و روايت كرد، استاد دكتر ميرجلالالدين كزازي در مقام راوي ابعادي از زندگي جنبههاي مينوي زندگي را با دوستداران بحث زندگي در ميان مي نهد.
آنچه در پي ميآيد، بخش دوم و پاياني اين مصاحبه است كه اينك تقديم دانشوران ميگردد.
سؤالي كه الان به ذهن من رسيد، اين است كه زندگي در كدام متن ادب فارسي به درستي تفسير يا معرفي شده است؟
من پاسخي بيچندوچون به اين پرسش شما نميتوانم داد، زيرا هيچ متني را در ادب پارسي نميشناسم، نه تنها در ادب پارسي كه در ادب جهاني كه زندگي در آن، بدانسان كه ميسزد گزارش و معنا شده باشد. پيشتر هم گفتيم: هر معنا و گزارشي كه ما از زندگاني ميكنيم، به ناچار ريشه در آزمودهها و دريافتها و زيستهاي ما دارد. هر كدام از ما، زندگاني را به شيوه ويژه خود معنا ميكنيم. پس هيچ متني را به هر پايه ژرف، زيبا و فراگير باشد، نميتوان يافت كه معناي زندگي بدانسان كه ميسزد، در آن آمده باشد. سخنور و آفريننده متن هم، مانند هر انساني ديگر، گزارش و معنايي را كه خود ميخواسته و ميتوانسته است، از زندگاني كرده است. اين نكته درجاي خود درست است كه شما هميشه ميتوانيد اين معنا و گزارشهاي گوناگون را با يكديگر بسنجيد، ارزيابي و ردهبندي كنيد و بگوييد: اين معنا و گزارش ژرفتر است. سازگارتر است، پذيرفتنيتر است اما هرگز معنا و گزارش بازپسين نيست. يعني آن معنا و گزارشي كه همگان آن را بپذيرند. خواهناخواه هر معنا و گزارش از زندگي، سرشتي فردي دارد.
اما من ميتوانم متنهايي را درادب پارسي نام ببرم كه گزارش و معنايي ژرف از زندگاني در آنها ميتوان يافت. يكي از اين متنها، شاهنامه فردوسي است كه در آن گزارش و معنايي از زندگاني آورده شده است كه ايرانيان در درازناي زندگاني خويش بر پهنه خاك بدان دست يافتهاند. ما در شاهنامه گزارش و معناي زندگاني را از نگاه ايراني ميتوانيم بيابيم. اين گزارش و معناي زندگي در تاروپود شاهنامه تنيده شده است. اين برساختهها آفريده فردوسي نيست. هرچند استاد خود نيزگزارش و معنايي ويژه را از زندگاني گهگاه با ما در ميان مينهد.
متني ديگر كه ميتوان ياد كرد كه زندگاني گزارش ومعنايي ژرف درآن يافته است، مثنوي مولاناست. يا ديگر سرودههاي رازآلود و نهانگرايانه در پيوستههاي سنايي و عطار. شايد مايه شگفتي بشود اگر بگويم ما در غزلهاي خواجه نيز به گزارشها و معناهايي نغز از زندگاني ميتوانيم رسيد.
اگر خيام وحافظ را يك نگاه و عطار و سنايي و مولانا را نگاهي ديگر در باب زندگي به شمار آوريم، شما كدام يك از اين دو نگاه را ميپسنديد يا به مفهوم زندگي نزديكتر ميدانيد؟
من اگر پايه پاسخ را بر سرشت وشيوه پاسخ گفتن بدين پرسش كه: معناي زندگي چيست، بنهم، خواهم گفت كه: شيوه پاسخگويي خيام و نگاه او را به زندگاني بيشتر ميپسندم. چرا؟ زيرا اين نگاه و اين شيوه، با چگونگي زندگاني سازگارتر است. كساني مانند مولانا و سنايي و عطار، هنگامي كه ميخواهند بدين پرسش پاسخ بدهند كه: زندگي چيست، يا معناي زندگي كدام است، به هر پايه ژرف ونغز پاسخ بدهند، پاسخشان وابسته و سويمند است. در سامانههاي ذهني، در دبستاني انديشهاي به اين پرسشها پاسخ ميدهند، امام خيام پاسخگويي است كه انديشه او در پاسخ گفتن وابسته و سويمند نيست. انديشه خيام رهاست. هيچ پاسخي به پرسشهايي از اين دست، به هر پايه نغز و ژرف و هوشمندانه باشد، براي مردي مانند خيام پاسخ فرجامين نيست. خيام آنچنان كه من او را مينامم، فرزانهاي است پرسشگر.
انديشه خيام ازپرسش مايه ميگيرد و بارور ميشود. ذهن خيام اگر نپرسد، آفريننده و زايا و بارآور نيست. هر پاسخي براي پرسش در ذهن خيام انگيزهاي، خاستگاهي و بنيادي ميشود، براي پرسشي ديگر. ذهن خيام ذهني است ناآرام و پويا كه هرگز هيچايستجايي براي خود نميشناسد. اين شيوه پاسخ گفتن با سرشت پيچدرپيچ و راز در راز و ماز در ماز زندگي بيشتر سازگار است. اگرماپاسخي به اين پرسشهابدهيم كه مايه خشنودي ما باشد، معناي زندگي و چگونگي آن را در آن پاسخ به فرجام رساندهايم.
اين رامي دانيم كه هرگز نميتوان به پرسشهايي از گونه زندگي چيست و معناي آن كدام است، پاسخي فراگير و فرجامين داد. پس ذهن خيام كه ذهني است ناآرام و رها كه به هيچ پاسخي خشنود نيست، همواره ميتواند پاسخي نغزتر و نابتر براي اين پرسشها بيابد. از اينروي، من بر پايه سرشت پاسخ، روند ذهن و در يافتن پاسخ، برآنم كه پاسخهاي خيام به پرسشهايي از اين دست، پاسخهايي است نغزتر و سازگارتر، زيرا به ياري اين پاسخها، ما زمينههايي نوآيين مييابيم براي رسيدن به پرسشهايي ديگر كه پاسخهايي ديگر را در پي خواهد داشت. ما در برخورد با زندگي چارهاي جز پرسيدن نداريم. اگر به پاسخي دلخوش كنيم، روند انديشيدن كه در پرسيدن پديدار ميشود، در آن هنگام براي ما به فرجام خواهد رسيد و ذهن ما از پويه وجويه بازخواهد بود.
پيش ازاينكه به بحث زندگي برگردم، ميخواهم بپرسم اگر شما بخواهيد از شخصي با عنوان خيام دوم نام ببريد، آن شخص چه كسي خواهد بود؟
من اگر همچنان فراخ و فراگير بنگرم و به شما پاسخ بدهم، سخنوري كه از اين ديد با خيام سنجيدني است در داشتن ذهني گشاده و پويا و پرسشگر، حافظ است. حافظ هم انديشمندي است پاسخگوي كه هرگز دل به هيچ پاسخي خوش نميدارد. هر پاسخي با شيوهاي رندانه، انگيزه و آغازي ميشود براي پرسشي ديگر.
به نظر شما ميان زندگي و زبان، از آن نوع كه زبانشناسان ميگويند، چه ارتباطي ميتوان برقراركرد؟
پيوند زندگي با زبان پيوندي است تنگ و ساختاري و انداموار. به سخن ديگر: نميتوان اين دو را از هم گسيخت ؛زيرا پيشتر هم گفته شد كه معناي زندگي و آماج آن رسيدن به شناخت از زندگي است. شناخت هم به ياري زبان به دست ميآيد. دست كم در زينهها و ردههاي آغازين آن. اگر همچنان نهانگرايانه و رازآشناي بنگريم، ذهن در ردهها و زمينههاي فرازين شناخت، پيوند خود را با زبان ميگسلد، اما در ردههاي فرودين، ذهن براي شناختن و انديشيدن نياز به زبان دارد، زيرا به ياري واژگان ميانديشد چون ذهن نميتواند به شناخت و دريافت ناب يكباره بيميانجي برسد، مانند آيينهاي كه پرتو را خواه ناخواه باز ميتابد، براي انديشيدن و شناختن نياز به ميانجي دارد. آسانترين و در دستترين ميانجي، واژهها يا نمادهاي زبان است. ذهن به ياري واژگان زبان ميانديشد. كساني شناخت را در همين زينه و رده به فرجام ميرسانند. به شناختي فراسوي آن باور ندارند، اما مردان راز - آنچنان كه گفته شد - به شناختي فراتر راه ميبرند. من نميخواهم به اين زمينه بپردازم، چون شايد از آنچه قلمرو اين گفتوشنود هست، دور خواهيم افتاد. تنها به يادكرد اين نكته بسنده ميكنم كه ما سه زمينه يا سه رده يا سه شيوه در شناخت و در آگاهي ميشناسيم:
يكي سرآگاهي است. شناخت به ياري زبان در اين گونه از اين شناخت است كه بيشترين كارآيي را دارد. ما شناخت سرآگاهانه را تنها به ياري زبان ميتوانيم به دست بياوريم . گونه ديگر يا رده دوم شناخت، آن است كه آن را چشم آگاهي ميناميم. آنچه را به سر شناختهايم، به حس در مييابيم و در برابر خود ميبينيم. با توانهاي حسي ميآزماييم . گونه سومين شناخت كه از ديد نهان گرايان برترين شيوه شناخت است، خداوند را تنها با آن ميتوان شناخت، همان است كه آن را ميناميم. اين شناخت هنگامي روي ميدهدكه آن پيوند جاودانه سه گانه پديد بيايد: شناخت و شناسنده و شناخته با هم يكي بشود. اگر اين پيوند رخ داد، آن سه گانه به يگانه دگرگون شده، شناسنده ميتواند به شناخت راستين برپايه دل آگاهي برسد.
آنچه گفتيد گفتاري فلسفي است كه با علم حضوري و علم حضوري و شناختهاي حسي و دروني و عرفاني قابل تطبيق است. بسيار نيكو خواهد بودكه مثالي هم براي اين بيان ذكركنيد.
نمونهاي بياورم كه پيشتر هم از آن در نوشتهها و گفتههاي خود بهره بردهام. كسي را بينگاريدكه هرگز آتش نديده است. او در باره آتش ميخواند، ميشنود و ميآموزد و به شناختي از آتش ميرسد: شناخت سرآگاهانه. روزگاري، كسي در برابر او آتش ميافروزد. او آتش را به چشم ميبيند، با توانهاي حسي در مييابد. آن زمان شناخت را برپايه چشم آگاهي به دست ميآورد و آتش را چشم آگاهانه ميشناسد. اما هنوز شناسنده ديگر است و شناخته ديگر: بيگانهوار، چونان انساني كه به آتش ميانديشد يا به آتش مينگرد، آتش را ميشناسد. اما اگر اين شناسنده به ميانه آتش درجست، با آتش درآميخت و با آتش يكي شد، به شناخت دل آگاهانه از آتش ميرسد و آتش را با ذهن آتش ميشناسد و با چشم آتش ميبيند. اين شناخت، شناخت راستين است. نهان گرايان برآنند كه خداوند را تنها به اين شيوه ميتوان شناخت. هنگامي كه من شناسنده در اوي شناخته رنگ ميبازد و از هم ميپاشد.
كلاً ماهيت زندگي مورد سئوال است كه آيا قابل انقسام به قديم و جديد هست يا نه !؟
اگر شما ديد تاريخي به زندگاني داشته باشيد، اين بخشبندي رواست. اگر زندگاني گذشتگان را با زندگاني اكنونيان بسنجيد، ميتوانيد زندگاني آنان را زندگاني كهن بناميد و زندگاني اينان را زندگاني نو. اما اگر ما ديد تاريخي را به كناري بگذاريم و به شيوهاي گوهري به زندگاني بينديشيم و بخواهيم سرشت و معناي زندگاني را بيابيم بدانسان كه پيشتر هم گفته شد - نوي و كهنگي پايهاي نخواهد داشت: گذشتگان ميتوانند با آنكه صدها سال، هزاران سال پيش از ما ميزيستهاند، زندگاني نوتر و پوياتر و شكوفانتر و پربارتر از ما امروزيان داشته باشند. باز بسته است به پاسخي كه ما به پرسشهاي ديگر ميدهيم كه زندگي چيست و معناي آن كدام است.
اين سخن را زياد ميشنويم از طيفهاي گوناگون كه ميگويند: زندگي سخت شده است . سئوال اين است كه آيا اين موضوع را قبول داريد يا نه؟ اساساً تلقي شما از اين مسئله چيست؟
آنچه سخت ميشود، زندگي نيست، زيست است. زيست به معني آن زندگاني كه بي خواست و آگاهي ما به ما داده شده است، ميتواند سخت باشد يا آسان. شايد بتوان انگاشت انساني كه تندرست است يا توانگر است، آسانتر از انساني كه بيمار است يا بينواست، ميزيد. اما اگر ما زندگاني را بخواهيم از اين ديد بسنجيم، زندگاني به خواست آگاهانه را، نميتوانيم به روشني و بي چند و چون از سختي و آساني آن سخن بگوييم. در آن هنگام، سختي و آساني بروني نيست، دروني است. باز ميگردد به شيوه برخورد ما با زندگاني. اگر آنچنان كه پيشتر همه گفته شد، ما آگاهانه زندگاني بكنيم و داد هر دم از زندگاني خود را بدهيم، در زندگاني به آرامش برسيم، زندگاني در چشم ما آسان خواهد بود، چه بيمار باشيم، چه بينوا. اما اگر چنين نباشد، زندگاني در چشم ما سخت خواهد شد، چه تندرست باشيم، چه توانگر.اين نكتهاي است كه دل آگاهان و راز آشنايان همواره از آن ياد كردهاند. براي نمونه مولانا فرموده است:
پيش چشمت داشتي شيشهي كبود
زان سبب عالم كبودت مينمود
كسي كه شيشه كبود در برابر چشم دارد، خواه ناخواه جهان را كبود و دل آزار ميبيند. اگر اين شيشه را برداشت، جهان را روشن و دلپذير خواهد ديد. اين است كه سختي و آساني زندگاني، نه زيست باز ميگردد به شيوه برخورد و پيوند ما با آن. براي نمونه خواجه فرموده است:
خوش وقت بوريا و گدايي و خواب امن
كاين عيش نيست در خور او رنگ خسروي
دو تن را با هم سنجيدهاند. آن دو تن را كه سخت دور از يكديگر و ناساز با يكديگر شمرده ميشوند: يكي پادشاهي است توانگر و توانمند كه در ناز و نوش به سر ميبرد و بر بستر ابريشمين ميآرامد. دو ديگر گدايي است كه بر بوريايي افكنده در رهگذار، سر بربالين مينهند. آن گداي راه نشين از آن پادشاه ميتواند خوشبختتر باشد و زندگاني را آسانتر بگذراند. چرا؟ چون از آرامش و آسودگي افزونتر بهره دارد. او بر آن بوريا خوش و گران ميخسبد، در خوابي نوشين فرو ميرود كه به دشواري ميتوان او را از آن خواب برانگيخت. اما آن پادشاه در بستر ابريشمين چشم بر هم نميتواند نهاد: گرفتاريها، نگراني و دلواپسيهاي بسيار او را از خواب امن به دور ميكند. اين است كه در زيست، يعني آنچه به نيازهاي تن باز ميگردد و در زندگاني تني و به اصطلاح گياهي ميتوان از آساني و سختي سخن گفت، اما در زندگاني دروني و آگاهانه سختي و آساني باز بسته است به نگاه آدمي به زندگاني و شيوه برخورد وي با آن .
چه مخاطراتي زندگي را تهديد ميكند؟ بهتر بپرسم: زندگي كه ما الآن در آن واقع هستيم، داراي چه مخاطراتي است؟
شايد بيشترين دشواري در زندگاني نو، اين است كه ما در اين شيوه از زندگاني كمتر بخت و امكان آن را داريم كه با خود تنها باشيم، به خود بينديشيم و بپروازيم. برترين ويژگي زندگاني در جهان نو ميتوانم گفت: بيگانگي با خويشتن است كه نشان و نمود آسيب شناختي آن آسيمگي است. انسان امروز، انساني است آسيمه. فراوان ميكوشد، شتاب زده است. آرامش ندارد، اما خود نميداند كه در پي چيست. سرشت زندگاني امروز جستن و پوييدن بيهوده و نافرجام است. اين آسيمگي و اين بيهودگي از ديد من باز ميگردد به اينكه انسان امروز از خود بيگانه شده است. نميتواند با خود تنها بماند.
نميتواند خويشتن را برتابد. خوي گرفته است به زيستن با ديگران، در ميان جمع بودن. حتي در آنهايي كه در برون به تن تنهاست، در ذهن و درون خويش در ميان جمع است. انسان امروز فرديت خويش را برخي جمعيت گردانيده است.
من از شما باز مثال ميخواهم.
شما بيازماييد، ببينيد كه آيا ميتوانيد با خود تنها بمانيد؟ به خانه ميرويد. كسي در خانه نيست، مينشينيد. اما تاب نمي آوريد كه نشسته بمانيد، يا آنچنان كه امروزيان ميگويند: بيكار. روزنامهاي برميداريد. نگاهي بدان ميافكنيد. روزنامه را به گوشهاي مياندازيد. راديو يا تلويزيون را روشن ميكنيد. ميشنويد يا ميبينيد. يا گوشي تلفن را بر ميداريد. به كسي زنگ ميزنيد. تو گويي كه تنها ماندن با خويش به راستي كاري است كه از شما ساخته نيست. خود را تاب نمي آوريد: انديشيدن، درون خويش را كاويدن يا آنچنان كه پيشينيان ميگفتند: پاس دل داشتن، براي انسان امروز انجام ناشدني است. اين از خود بيگانگي، خويشتن را تاب نياوردن و از خود گريختن، پيامد آسيب شناختي رسانهاي شدن است. ما در جهاني به سر ميبريم كه به درستي گفته شده است روزگار رسانههاست.
مقصود شما از رسانه چيست ؟
رسانه ابزار در ميان جمع بودن است. ما به ياري رسانه با ديگران پيوند ميگيريم. اما رسانه كاركرد ابزارينه خود را از دست داده است. رسانه، امروز ابزار نيست. اگر ابزار بود، ما تنها هنگامي كه نياز داشتيم، از آن بهره ميبرديم. رسانه بخشي ناگزير، ساختاري و سرشتين از زندگي امروز شده است. بيرسانه نميتوان زيست. نميتوان به سر برد. رسانهها نه تنها تا كنج خانههاي ما راه بردهاند، تا نهانگاه نهاد ما را هم ميكاوند. دمهاي دلآويز تنهايي را از ما ستاندهاند. ما از اين روست كه بي رسانه، به سخن ديگر: بي ديگران نمي توانيم زيست. اين از ديد من بزرگترين آسيب و گزند و آزار روزگار ماست.
ما هر جا باشيم در برابر چشم ديگرانيم، به ياري رسانهها. همواره با ديگران بودن، به راستي برتافتني نيست. شما نياز داريد به اين كه با خود تنها باشيد. تنهايي يكي از نيازهاي ناگزير هر انساني است. اما چندي است كه ما تنهايي را از دست دادهايم.
ناچار همواره با ديگران به سر ميبريم. همين، مايه آشفتگي و آسيمگي در ما شده است و آرامشي را كه به جهان آمدهايم و پاي به گيتي نهادهايم كه آن را بجوييم، از دست دادهايم. هيچ يك از نياكان و گذشتگان ما در چنين دشواري و تنگنايي در نيفتاده بوده است.
رسانهها در گذشته ابزار بوده است. هر زمان نياز بوده است، به آن ميپرداختهاند: كتاب، رفتن به ميهماني، خواندن نامه و هر چه از اينست. نياكان ما زماني فراخ همواره داشتهاند كه با خود تنها بمانند. از ديگر سوي كه كاركردي بنيادين تر دارد، بدين تنهايي توانا بودهاند. ميدانستهاند كه چگونه بايد با خود تنها بود.
پس ميتوانستهاند با خود تنها بمانند، بي آنكه آشفته و آسيمه و بي تاب بشوند، حتي بسيار كسان را كه در شمار برجستگانند، ميشناسيم كه تنهايي را بيشتر خوش ميداشتند و بر ميگزيدند، يا حتي براي اينكه بتوانند در جمع باشند اما آسيب نبينند، به شيوهاي آگاهانه، روشمند و برنامه ريزي شده تنها ميماندند، يا روشن تر بگويم: تمرين تنهايي ميكردند. آيينهايي مانند چله نشيني يا بيرون از شهر و به دور از مردمان در اشكفت كوهي چندي به سر بردن، تمرين و ورزش تنهايي بوده است، براي اينكه بتوانند در جمع باشند اما از جمع اثرنپذيرند و فرديت شان را پاس بدارند. اما ما مردماني هستيم كه خود را گم كردهايم. به گونهاي كه نمي توانيم با خويشتن تنها بمانيم. اين از ديد من، بزرگترين، زيان بارترين و بنيادي ترين آسيبي است كه رسانهها به زندگاني ما رسانيدهاند، ما را از خود گسستهاند، اين مخاطره مهينه روزگار ماست.
اين مخاطره زماني است يا مكاني؟ يعني عصر ما اين را بر ما تحميل كرده، يا غرب به عنوان مكان و جغرافيا آن را تحميل كرده است؟
خب، پيداست كه ما خودآگاهانه اين شيوه را برنگزيدهايم. اگر آگاهانه بر ميگزيديم، آسيبي كمتر ميديديم. اين شيوه زندگاني، بر ما يار شده است. ما ناچار بدان تن در دادهايم. اگر به آنچه بايستگي جبر تاريخي خوانده ميشود، بينديشيم، ميتوانيم گفت كه: حتي مردمان باختر زمين هم اين شيوه را بر نگزيدهاند. الآن هم در اين دام افتادهاند. اما به هر روي اين پديده آسيب شناختي ارمغان فرنگستان است به ديگر كشورهاي جهان. آنچه ميتوان گفت اين است كه: شايد بخت ما در اين بوده است كه خود اين گزند و آسيب گران و شگفت را پديد نياوردهايم.
ما هنوز مانند انسان باخترينه يكسره از خود نگسستهايم. هنوز كاسه تنهايي در ما هست، بدان ميانديشيم و آن را ميجوييم، هر چند كار بر ما دشوار شده است. پس به گونهاي، توان گزينش داريم. ما هنگامي كه زندگاني باخترينه را با زندگاني ايراني خود ميسنجيم، ميتوانيم ديگر بار بكوشيم كه شيوه زندگاني ايراني را نيرو ببخشيم، بدان روي بياوريم و به هر شيوه بكوشيم كه از پيامدهاي آسيب شناختي اين روزگار كمتر زيان ببينيم.
شما ميبينيد در باختر زمين، چگونه خيزشهايي اجتماعي و فرهنگي پديد آمده است در پرخاش به اين شيوه زندگاني. اين كنش كه بر گزاف و بيمارگونه بوده است، به ناچار واكنشهايي همگون با خود پديد آورده است؛ پديدههايي بسيار دامنگستر در جامعههاي باخترينه مانند هيپي گري يا ديگر نابهنجاريهاي فراگير اجتماعي از اين دست، پيامد آن آسيمگي و آشفتگي است. نشانه آسيب شناختي بيگانگي با خويشتن است كه دامنه و بازتابي فراگير در گستره جامعه يافته است، يا ستيزه كور با فناوري. چنين كساني، شما ميدانيد در باختر زمين به هم رسيدهاند، حتي به مهستانهاي اين كشورها راه جستهاند و حزبهايي پديد آوردهاند: حزب سبز - براي نمونه - در پي آن است كه به جهان پيشين، به طبيعت و به جهاني پيراسته از ابزار و فن آوري بازگردد. خوشبختانه جامعه ما از اين نابهنجاريها با آن دامنه گسترده به دورمانده است. اگر هم ما نشانههايي از آن را ميبينيم، بيشتر بر پايه پيروي است، بر پايه آن چه آن را من مينامم، يا مد، هنجاري بنيادين و ريشه دار و ساختاري در جامعه ايراني نيست. كساني از آن شيوههاي بيمارگونه و نابهنجار بر پايه پسند روز پيروي ميكنند. اين بخت بلند ماست كه ميتوانيم از فن آوري و ابزارسازي بهره ببريم اما بكوشيم كه زيانها و پيامدهاي آن را به كمترين بكاهيم. فرديت خويش را برخي جمعيت نگردانيم.
دين و معنويت چه تأثيري در زندگي و زندگيها برجاي ميگذارد؟
دين --- معنا، نياز ما را به تنها ماندن با خويشتن و به يافتن خود بر ميآورد. دين، من اگر بخواهم، شيوهاي فراگير، آن را باز نمايم، ميتوانم گفت: روش تنها ماندن با خويش است. تنها ماندن باخويش، روزن گشودن به جان نهان است، راه بردن به مينوي درون، گسستن از گيتي برون است. تنها ماندن با خويش به بزم ايزدي فرا خوانده شدن است. ما تنها هنگامي پيوند ميتوانيم با داشت كه با خود تنها شده باشيم. حتي اين تنهايي بايد به گونهاي باشد كه نه تنها از جمع و از ديگران جدا شويم، خود را نيز فرو نهاده باشيم؛ يعني تنهايي در تنهايي. ما به تن از ديگران جداييم. پس تنهاييم. اما به جان و به ذهن هم ميبايد از خود جدا بشويم. خود را فرو بگذاريم و به نهانگاهي نهان تر و به خلوتي خاص تر برسيم تا بتوانيم راهي به او ببريم.همه دينها، شيوه اين تنها مانده را به ما آموزش ميدهند. همه رفتارها و رسم و راههاي ديني، ورزشي است، تمريني است براي اينكه ما بتوانيم به اين تنهايي برسيم. بزرگ ترين پرسمان روزگار ما اين است كه ما در اين زمانه، بيش از هر زماني ديگر از تنهايي و از خود و سپس از دورافتادهايم. هم از اين روست كه گونهاي از آن نابهنجاريهاي اجتماعي كه در برابر گسترش فناوري، به ويژه فن آوري رسانهاي پديد آمده است، نمودي ديني دارد.
نمود دينيِ درست يا نادرست ؟
بيشتر نادرست ! شما ميبينيد كه در كشورهاي به اصطلاح پيشرفته و فرا صنعتي، چگونه پيمبران دروغين سر بر ميآورند و پيرواني بسيار مييابند. بهشتي شده است براي فريفتاران رند وهوشيار كه از كشورهاي خاورانه، بيشتر از آسيا به باختر زمين ميروند و آنجا بساطي ميگسترند و پيرواني مييابند و به نام و نان ميرسند. شما ميبينيد كه چگونه پديدههاي آيين مانند، آنچنان در اين كشورها روايي و گسترش يافته است كه در زندگاني روزانه مردمان كاركرد يافته است. براي نمونه، سروران كشورها، رئيسهاي جمهور و مردان بلند پايه در كنار رايزنان گوناگوني كه آنان را ياري ميدهند، رايزني هم دارند كه به كارهايي از اين دست ميپردازند: طالع بيني و پيشگويي و از اين گونه. اين، نشانه آن است كه نياز را نمي توان ناديده گرفت و سركوب كرد. به هر روي، خود را به گونهاي آشكار ميدارد. اگر زمينه براي برآوردن آن نياز به شيوهاي درست و به آيين فراهم بنا شد، به گونهاي آسيب شناختي، نابهنجار و روان پريشانه - هم در غرب، هم در دامنهاي گسترده در جامعه ما - به نمود ميآيد. انسان امروز خود راگم كرده است. توان تنها ماندن با خود را ندارد. از همين روي آسيمه است و نارا. از ديد من، اگر نگويم همه نابسامانيها و نژنديهاي روزگار ما به اين پديده، پديده روان شناختي و جامعه شناختي باز ميگردد، دست كم بسياري از آنها چنين است.
و سرانجام، واپسين گفتار درباره زندگي.
واپسين گفتار درباره زندگي اين است كه: زندگي زيباست، گرامي است، گرانمايه است، اگر ارج آن را بشناسيم، اگر بدانيم كه چرا زندگي ميكنيم، اگر بكوشيم كه داد دمهاي زندگاني خود را به شايستگي بدهيم. اگر چنين باشد، از هر دم زندگي ما بيشترين بهره را خواهيم برد، اگر باور كنيم كه آن دم به بيهودگي نگذشته است، به آرامش دست خواهيم يافت، يا به سخني ديگر: در گيتي به مينوي خود خواهيم رسيد.
دوشنبه 24 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
-