واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: كره اسبي به نام ...
هومن ملوك پورwww.drhooman.comواقعيت اين است كه در هر حرفه و شغلي دردسرهايي وجود دارد كه گاه باورنكردني است. هميشه همه تصور مي كنند دامپزشكان به ويژه آن دسته از دامپزشكاني كه با حيوانات خانگي سر و كار دارند راحت ترين شغل دنيا را دارند. اين هفته در اين ستون يكي ديگر از دردسرهاي اين دامپزشك را با هم مي خوانيم.---نمي دانم چرا هميشه مشكلات حيوانات در نيمه شب رخ مي دهد. مثلاً بعد از يك روز پرحيوان سر بر بالش گذاشته، در خلسه خواب و بيداري به سر مي بري كه زنگ موبايل از خواب مي پراندت و تو با نگاهي عذرخواهانه به همسرت، صداي منشي را مي شنوي كه گربه خانم فلاني از 5 طبقه افتاده يا آقاي فلاني پاي سگش را لگد كرده و...حدود ده سال پيش، وقتي كه دامپزشك بعضي از باشگاه هاي سواركاري بودم، بامدادي حدود ساعت 2 مانند خيلي از آدم ها خواب بودم كه تلفنم زنگ زد. مثل منگ ها دستم را بردم بالاي تخت دنبال موبايلم، اول شيشه آب را انداختم بعد ليوان، بعد براي اينكه بقيه چيزهاي بالاي تخت را نيندازم، همسرم گوشي را داد دستم و با غرولند گفت؛ «اه، با اين موبايلت» و رويش را برگرداند. از پشت تلفن صداي مردي بود كه تندتند و با استيصال حرف مي زد، در وهله اول فكر كردم از سفارت ژاپني، چيني جايي تماس گرفته اند. تقريباً يكي دو دقيقه اول حرف هايش را نفهميدم. - آقاي دكتر با شمام.- ها؟ - من مي پرسم چي كار كنم؟ اون وقت شما مي گيد آها- چي رو چي كار كنيد؟ - دكتر جون «رايا» داره مي ميره. نمي تونه بزاد.- «رايا»؟ - اسبم آقاي دكتر. الان بالا سرشم. تو رو خدا به دادم برسين. آقاي صمصام بود. آقايي قدكوتاه و لاغر و مثل اسفند روي آتش بالا پايين مي پريد موقع حرف زدن معمولي، مي شد حالتش را در آن لحظه پراضطراب درك كرد. اسبش را اندازه بچه اش دوست داشت. (البته آن موقع بچه يي نداشت، چند سال بعد كه بچه دار شد به اين موضوع پي بردم،) پاورچين رفتم لباس پوشيدم و خودم را در اسرع وقت رساندم به بالين پر از كاه مريضم. وارد باشگاه كه شدم صداي تراكتور مي آمد. با تعجب از اين كه اين وقت شب تراكتور كجا كار مي كند وارد شدم. آقاي صمصام دوان دوان به سمتم آمد و با دستپاچگي پرسيد؛- آقاي دكتر، زنده مي مونن؟ - من كه هنوز نديدمشون. - يه كارگر افغان دارم، گفت مي تونه كره رو زنده بكشه بيرون - عجب... بعد همان طور كه لباس كار مي پوشيدم، پرسيدم؛ چطوري اون وقت؟- با تراكتور. الان دارن پاي كره اسب رايا رو با طناب مي بندن تا با تراكتور بكشنش بيرون.- نه... بدو بگو نكنن. جفتشون مي ميرن ... بدو. دوان دوان رفت. ماديان بيچاره روي زمين به پهلو افتاده بود و نفس نفس مي زد و آدم هاي زيادي دور و برش بودند. كارگر افغان كه تز «كره- طناب- تراكتور» را داده بود گوشه يي ايستاده بود چپ چپ من را نگاه مي كرد و با لهجه خاصش مي گفت «ما مي دانم مي ميره.» شكم «رايا» به اندازه يه بشكه آمده بود بالا. دست به كار شدم. وقتي دست كردم تا موقعيت جنين را بررسي كنم، متوجه شدم پاهاي كره اسب داخل شكم مادر، مثل تارهاي كنف، تابيده شده به هم. دست راستش را مي كشيدي، پاي چپش بالا مي آمد، پاي چپش را مي خواستي تصحيح كني گردنش تاب مي خورد. كارگر افغان؛ ما مي دانم، مي ميره.رايا يكي از بهترين اسب هاي آن زمان بود كه جوايز زيادي را در مسابقات پرش كسب كرده بود. يك ماديان كهر1 زيبا با پاهاي كشيده. به پهلو افتاده بود و نفس هاي تند و كوتاهي مي كشيد و هر از گاهي با تكان هاي جنين، او نيز جفتكي مي انداخت ولي چون پشت حيوان بودم براي من خطري نداشت.آقاي صمصام مثل كساني كه سردشان شده باشد دستش را گرفته بود جلوي دهنش و روي پنجه پا بالا پايين مي رفت و با نگراني نگاه مي كرد .بسيار كار طاقت فرسايي است سخت زايي اسب. كساني كه تجربه كرده باشند، مي فهمند. چيزي حدود يك ساعت انواع و اقسام فنون كشتي را روي هم ردوبدل كرديم و در اين بين، صداي كارگر افغان مثل آرشه يك ويولن نواز مبتدي روي ذهنم عقب جلو مي رفت «ما مي دانم، مي ميره.» «ما مي دانم، مي ميره.»صدايش كردم و با يك محاسبه كوتاه، دامنه جفتك پراني هاي رايا را سنجيدم و گفتم كه همان جا بايستد. كارگر بخت برگشته كه احساس كمك جراح بودن مي كرد با دقت چشم دوخته بود به حركات دست من و با تكان هاي دستم او هم به خود تكاني مي داد، ياد نوجواناني مي افتادم كه بازي كامپيوتري مي كردند و در زمان بازي خود را در ميان كارزار جنگ يا فينال فرمول يك احساس مي كردند و با شور و هيجان زياد همراه حركات رقيب فرضي دست و بدنشان را حائل ضربات آن تكان مي دهند. انگار اوست كه مشغول به دنيا آوردن كره اسب است. برگشت و به چند كارگر ديگر نگاهي از سر فخر انداخت و برگشت كه بگويد «ما ميدا...» كه رايا با جفتكش 2 متر آن طرف تر پرتش كرد. كارگرسرش را گرفته بود و ناله كنان بردنش بيرون. خلاصه دردسرتان ندهم، بعد از حدود 2 ساعت زور زدن كره را دنيا آوردم. با بيرون آمدن كره زيبا با پاهاي كشيده اش، آقاي صمصام كره را بغل كرده بود و گريه مي كرد، آمد طرفم تا مرا هم بغل كند و ببوسد، ولي با ديدن سرو وضعم منصرف شد.«من اين دو تا رو از شما دارم، جبران مي كنم دكتر جون، جبران مي كنم.» من هم همان طور كه از سر و صورتم مايعات لزج و خون آلود را پاك مي كردم، گفتم؛ «خواهش مي كنم، من كه كاري نكردم.» موقع رفتن صداي ناله كارگر افغاني به گوش مي رسيد.چند روز بعد كه براي ويزيت دوره يي به باشگاه مورد نظر رفته بودم و مشغول كار بودم از پشت سرم شنيدم كه يك نفر مدام اسمم را صدا مي كرد. گذشته از اين كه صدا و لهجه اش برايم آشنا بود، از اين متعجب شدم كه اسمم را بدون پيشوندي مثل «دكتر» يا پسوندي مثل «آقا» صدا مي كردند. «هومن... هومن بيا اينجا، مگه با تو نيستم جوون مرگ شده. ببين چي كار كردي. حالا من چي كار كنم.» به طرف صدا رفتم كه ديدم همان كارگر افغاني لگد خورده است. مدام صدايم مي كرد اما به سمت من نگاه نمي كرد. با يك زاويه 90 درجه يي نسبت به من ايستاده بود و مدام و يك نفس بد و بيراه مي گفت. يك لحظه ترسيدم. حتماً لگدي كه رايا اون شب بهش زده، كورش كرده. «اينجا هستم، كاري داري؟» به طرفم برگشت و گفت؛ «ااا... آقاي دكتر، خوبي، خوشي؟» «داشتي من رو صدا مي كردي؟»«نه آقاي دكتر» و حد فاصل بين شست و سبابه دست راستش را به دهان برد و با تواضع گفت؛ «با اي بودم» و با دست اشاره كرد به سمتي كه من نمي ديدم. رفتم جلوتر و ديدم رايا با كره اش ايستاده اند داخل اصطبل شان و يكي شان يونجه مي خورد و يكي شان شير. - آخه آقاي صمصام اينقدر شما رو دوس داره، بعد از اي كه رايا رو زائندين به خاطر شما اسم كره اش رو گذاشته «هومن». تازه ياد شب زايمان افتادم و گفته هاي آن شب را مرور كردم و معني «جبران مي كنم» آقاي صمصام را مي فهميدم.«هومن كوچولو» بي توجه به نگاه هاي متعجبانه من كه در برزخ بين خوشحالي و عصبانيت تاب مي خوردم به سينه مادرش مك مي زد و من بسيار خوشحال بودم كه آن «رايا» يي را كه زائانده بودم اش، خر نيست.پي نوشت؛--------------------------1- به اسب قهوه يي كه يال و دم مشكي داشته باشد گفته مي شود.
پنجشنبه 20 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 172]