تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 23 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):خداوند نماز بنده‏اى را كه دلش همراه بدنش نيست نمى‏پذيرد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815403074




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

3 گانه ماجرا های دو برادر(سبک فانتزی تخیلی)


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: A.R.M.R19-11-2009, 10:16 AMسلام به همه... اسم جلد اول این 3 گانه گنج واقعی هست این داستان خودم هست که الان در حال نوشتن فصل آخرش هستم خواستم اینجا بزارم تا مشکلاتش بر طرف بشه(با نظر های شما دوستان)و احتمالاً تا عید چاپ میشه. یک خلاصه جزئی میزارم و بعد میریم سراغ خود داستان: بیلی و برادرش برایان که یک سال از خودش کوچکتر است طی ماجرایی نقشه گنجی پیدا میکنند که بی توجه به اتفاقاتی که برایشان خواهد افتاد به دنبال این گنج میروند.آنها به دنبال این گنج پا به دنیایی جادویی و خطرناک می گذارند ولی چیزی مانع از کشته شدنشان میشود... ----------------------------------------------------------------- من املام خیلی ضعیفه غلط املایی زیلده ولی به اونا توجه نکنین.فصل اول رو در 2 قسمت قرار میدم تا خوندنش آسون تر بشه: فصل اول:خانه متروکه(قسمت اول): -هووم. هیچ چیز برای خوردن نیست.این یکی از خصوصیات یخچال ماست که هر وقت گرسنه می شوم چیزی درونش پیدا نمی کنم.قهوه ای برای خودم می ریزم و به اتاقم در طبقه بالا می روم.اینجا به صورت مشترک مال من و برایان برادرم هست.نمی دونم دوباره کجا غیبش زده.با چیدمانی که این اتاق دارد خیلی کوچیکتر به نظر می رسد.مثلاً وقتی از در وارد مي شوم اولین چیزی که می بینم دو تا تخت و یک پنجره هست.در جلو تخت ها دو تا میز قرار دارد.روی یکی از آنها یک کامپیوتر و دیگری برای درس خواندن استفاده می شود.کنار در هم یک کمد دیواری سفید رنگ قرار دارد.صاحب دومین تخت من هستم.به خاطر اینکه من به پنجره نزدیک ترم همیشه دعواست.در بهار و تابستان برایان تخت من را می خواهد و در پاییز و زمستان من مال او را.خوشبختانه الان تابستان است و من در اتاق سروری می کنم.بعد از اینکه پنجره را کمی باز می کنم،روی تختم دراز می کشم و یکی از رمان های تخیلی ام را بیرون می آورم و شروع به خواندن می کنم.این یکی از بهترین کتاب هاییست که از برایان گرفته ام.کلاً هیجان را بیشتر از هر چیزی دوست دارم و این تنها نقطه مشترک من و برادرم است. قهوه داغی بود.آنقدر سرگرم خواندن شده بودم که وقتی به خودم می آیم قهوه کاملاً یخ کرده است.در با صدای قیژ قیژی باز مي شود.برایان که سر تا پا از عرق خیس شده است به داخل می آید و می گوید:((مثل همیشه باختیم)). کتاب را کنار می گذارم و رو به او می گویم:((برو لباسات رو عوض کن سرما نخوری)) -تو هم شدی مامان؟ دوباره کتاب را بر می دارم و شروع به مطالعه می کنم:جادو را احضار می کنم سعی می کنم آن را به طرف نور افکن ها منتقل کنم.تردید دارم که راستی راستی بتوانم- بیل-ای با تعجب می گوید:((لعنت بر شیطان))بعد نخودی می خندد:((عالیه)) کتاب در مورد پسری است که با توانایی های جودوییش می تواند کار های شگفت انگیزی کند.لحظه ای خودم را تصور می کنم که به جای شخصیت داستان هستم و نور افکن ها را با جادو خاموش می کنم.اگر جادو واقعی بود هر کاری می کردم تا آن را به دست آورم ،جادوگران دیگر را نابود کنم ،با مجودات اهریمنی و قول آسا بجنگم و چیز هایی را کشف کنم که دیگران نکرده اند.ولی چنین چیزی فقط در کتاب ها ممکن است نه در دنیای ماشین و تکنولوژی. وقتی حواسم سر جایش می آید می فهمم که برایان نیست.نمی دانم چه مدت در فکر بودم.کتاب را کنار می گذارم و به طبقه پایین می روم.برایان در حال تخمه شکستن و دیدن فوتبال است. مو های بور و لختش را که تا نیمیه پیشانیش بلند کرده زیر باد کولر تکان می خورد. مادرم هم در آشپز خانه مشغول درست کردن شام است.موقعیت خوبیست که تنهایی به بیرون بروم و کمی با خودم خلوط کنم.شب را با سکوتی که به آن معنا می دهد دوست دارم. گاهی می ترسم،ولی باز هم به راهم ادامه می دهم. خیابان پایین تر از خانه یک امارت متروکه وجود دارد.بعضی ها می گویند که آنجا خانه ی ارواح است ولی من تا کنون باور نکردم. تقریباً به جلو خانه رسیدم.من هیچ وقت به نزدیکی اینجا هم نی آمدم ولی این بار بدون اینک حواسم به راه باشد می بینم که رو به روی این خانه هستم.چند دقیقه ای به نگاه کردن آنجا سپری می کنم.فکری احمقانه به سرم می افتد که به داخل بروم.با قدم هایی آهسته به جلو می روم.قبل از رسیدن به در اصلی چند پله چوبی قرار دارد.با پا گذاشتن روی آنها صدای قیژ قیژه شدیدی بلند می شود.می توانم صدای قلبم را احساس کنم که می خواهد از جایش بیرون بیاید.دستم را روی دست گیره می گذارم.آماده ام که فشار دهم و آن را باز کن- -بیلی با آن شدتی از جا می پرم و جیغ می کشم که محکم روی زمین می افتم. برایان پشت سرم با نیشخندی گشادی ایستاده و پاکت تخمه را در دستانش گرفته.با عصبانیت می گویم:((دیوونه شدی،نزدیک بود سکته کنم)) -نه بابا شجا شدی...البته یکمی احمقم شدی بلند می شوم و تا خانه دنبالش می دوم.او یک سال از من کوچک تر است با این حال هیکلش درشت تر و تقریباً هم قد من است و خیلی تند و تیز تر از من می دود.ماشین بابا جلو خانه پارک شده است و این معنی را میدهد که به دردسر افتادیم.می گویم:((وای پسر بابا اومده)) برایان دستی به موهایش می کشد و می گوید:((خدا کنه رفته باشه دستشویی)) -ها؟ -که ما بریم بالا توی اتاق و وانمود کنیم بالا بودیم.چون مامان نمی دونه ما بیرونیم. آرام آرام در را باز می کنیم و به طرف پله ها به راه می افتیم.هنوز از اولین پله بالا نرفتیم که صدای پدر که جلوی تلوزیون نشسته می آید:((ساعت 10 شبه نه بیلی؟))بدنم شل می شود و آرام می گویم:(( ببخشید)) -برو به مامانت کمک کن شام رو حاضر کنه برایان را حل می دهم و با صدایی بسار آهسته می گویم:((با تو بود))قبل از اینکه اعتراض کند به پاکت تخمه اشاره می کنم و او ساکت می شود. با ناسزا گفتن به آشپزخانه می رود.می روم و کنار بابا می نشینم.او می گوید:((مگه نگفتم بری به مادرت کمک کنی)) -برایان سخاوت مندانه قبول کرد این کار را بکنه -نمی دونم تخمه ها رو کجا گذاشتم.تو ندیدی،دست برایان که نیست؟ کله برادرم را می بینم که از در آشپز خانه بیرون آمده و به لب های من خیره شده است.با یک کلمه می توانم او را از یک هفته پول تو جیبی گرفتن محروم کنم.می گویم:((نه دست اون نیست فکر کنم تو آشپز خونه دیدمش)) پدرم با این حال که روی بعضی موارد سخت گیر است ولی بسیار روشنفکر و مهربان است.من و برایان بعضی اوقات از او به عنوان اصلحه ای در مقابل مادر استفاده می کنیم.مامان بیشتر حوادث بد را مورد توجه قرار می دهد و برای همین ما را از خیلی از کار ها منع می کند. یک روز کسل کننده دیگر.امروز هیچ حوصله درس را ندارم و سر کلاس تمام حواسم به آن خانه متروکه بود.نمی دانم که چرا اشتیاق عجیبی برای رفتن به داخل آن در ذهنم افتاده.بدون اینکه هیچ مطلبی از درس های امروز بفهمم مدرسه را به پایان می رسانم.بین راه از دنی می پرسم:((اون خونه متروکه واقعاً روح داره؟))او می خنندد و می گوید:((از تو دیگه انتظار نداشتم این حرف ها رو باور کنی))او را به کناری می کشم و به آرامی می گویم:((هستی با هم بریم توی اون خونه؟))چشمانش گشاد مي شود. -دیوونه شدی؟ حتی اگر حرف های مردم هم درست نباشه،اونجا خیلی خطرناکه -از چه لحاظ -اون خونه تماماً با چوب درست شده و الان تمام اون چوب ها پوسیده کمی فکر می کنم.نمی توانم از رفتن به آنجا منصرف شوم.بنا بر این می گویم:((من می خوام برم میای یا نه؟))دنی بهترین دوست من است و خیلی هم کله شق.قبل از پرسیدن سوال جوابش را می دانستم. -بله...چه کنیم،رفیقمی دیگه -پس امشب ساعت 8 رو به روی خونه سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 364]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن