تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام موسی کاظم (ع):افطارى دادن به برادر روزه دارت از گرفتن روزه بهتر است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815618544




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

عبــاس مــعروفی


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: MaaRyaaMi21-01-2009, 09:29 PMhttp://www.khabgard.com/images/persons/maroufi_1.jpg عباس معروفی به سال ۱۳۳۶ خورشیدی در تهران متولد شد. فارغ التحصیل هنرهای زیبای تهران در رشته هنرهای دراماتیک است و حدود یازده سال معلم ادبیات در دبیرستان‌های تهران بوده‌است. نخستین مجموعه داستان او با نام «روبه روی آفتاب» در سال ۱۳۵۹ در تهران منتشر شد. پیش و پس از آن نیز داستان‌های او در برخی مطبوعات به چاپ می‌رسید اما با انتشار «سمفونی مردگان» بود که نامش به عنوان نویسنده تثبیت شد. در سال ۱۳۶۹ مجله ادبی «گردون» را پایه گذاری کرد و بطور جدی به کار مطبوعات ادبی روی آورد. سبک و روال وی در این نشریه با انتظارات دولت ایران مغایر بود و موجب فشارهای پی در پی و سرانجام محاکمه و توقیف آن شد. معروفی در پی توقیف «گردون» معروفی ناگزیر به ترک وطن شد. او به آلمان رفت و مدتی از بورس «خانه هاینریش بل» بهره گرفت. اما پس از آن برای گذران زندگی دست به کارهای مختلف زد؛ مدتی به عنوان مدیر یک هتل کار کرد و پس از آن «خانه هنر و ادبیات هدایت» را که کتابفروشی بزرگی است در خیابان کانت برلین، بنیاد نهاد و به کار کتابفروشی مشغول شد. و کلاس‌های داستان نویسی خود را نیز در همان محل تشکیل داد و در حال حاضر از طریق این کارها روزگار می‌گذراند. تازه ترین اثر چاپ شده معروفی، «فریدون سه پسر داشت» نام دارد و اکنون مشغول نوشتن رمانی است با نام «تماما مخصوص». > او سردبیر نشریه‌ ادبی گردون بود که توقیف شد و خود عباس معروفی زیر فشار دولت ایران، سرانجام از کشور خارج شد. وی اکنون در برلین زندگی می‌کند. رمان سمفونی مردگان (۱۳۶۸) سال بلوا (۱۳۷۱) پیکر فرهاد فریدون سه پسر داشت (۱۳۸۲) مجموعه داستان پیش روی آفتاب (۱۳۵۹) آخرین نسل برتر (۱۳۶۵) عطر یاس (۱۳۷۱) دریاروندگان جزیره آبی‌تر (۱۳۸۲) آن شصت هزار، آن شصت نفر نمایشنامه تا کجا با منی (۶۲-۱۳۶۱) ورگ (۱۳۶۵) دلی بای و آهو (۱۳۶۶) آونگ خاطره‌های ما (سه نمایشنامه) (۱۳۸۲) جوایز جایزه«بنیاد انتشارات ادبی فلسفی سور کامپ»، ۲۰۰۱ :: به نقل از ویکی پدیا :: MaaRyaaMi21-01-2009, 09:30 PMما بلد نيستيم از خدا استفاده کنيم مثلاً گلدانش را آب بدهيم موهاش را نوازش کنيم لب‌هاش را ببوسيم دستش را بگيريم در خيابان نازش کنيم شب‌ها تا آرام بگيرد برای دوزار خرجش می‌کنيم قهر می‌کند می‌رود ... MaaRyaaMi21-01-2009, 09:31 PMمرا با این بالش و این دو تا ملافه و این سه تا شکلات روی میزت راه می د‌هی؟ می‌شود وقتی می‌نویسی دست چپت توی دست من باشد؟ اگر خوابم برد موقع رفتن جا نگذاری مرا روی میز ! از دلتنگیت می‌میرم وقتی نيستی می‌خواهم بدانم چی پوشيده‌ای و هزار چيز ديگر تو بگو چطور به خودم و خدا کلافه بپیچم تا بيایی؟ خنده‌های تو کودکی‌ام را به من می‌بخشد و آغوش تو آرامشی بهشتی و دست‌های تو اعتمادی که به انسان دارم ... چقدر از نداشتنت می‌ترسم ... MaaRyaaMi21-01-2009, 09:34 PMبا منطق رويا در آغوش من خفته‌ای می‌بينم که خفته‌ای خدا می‌آيد و می‌گويد: داری چکار می‌کنی؟ بهش می‌خندم و می‌گويم: ديدی باز نفهميدی که ما دو نفريم؟ به نگاهت راضی‌ام به صدات به بودنت آنقدر راضی‌ام که تکه‌های خوشبختی‌ام را پيدا می‌کنم؛ يک سنجاق سر يک دگمه يک آينه يک پنجره و يک گنجشک که در آغوش تو خواب تو را می‌بيند... MaaRyaaMi21-01-2009, 09:34 PMتنم را بکشم به لب‌هات می‌سوزم؟ يا آب می‌شوم؟ بگذار برات کتاب بخوانم بنشين اينجا کتاب را بگير توی دست‌هات ورق بزن دستم را دورت حلقه می‌کنم از بالای شانه‌ات کتاب نفس می‌کشم لای موهات ورق بزن. اگر توی گوش‌ت گفتم دوستت دارم و فرار کردم چی؟ از پله‌های کودکی بالا می‌آيم تاب می‌خوری در تنهايی من عاشقت می‌شوم نگاهت مرا مرد می‌کند. دلتنگی‌ام را به کی بگويم وقتی نيستی؟ تا کجا راه بروم تا تمام شوم؟ مثل يک جاده ... نيستی که! من هم عادت نمی‌کنم آقای من! همين. کتاب را بالا بگير ببينم گاهی هم برگرد و بوسم کن. حواست به داستان هست؟ نه بيا از اول شروع کنيم. ديدی؟ ديدی باز عاشقت شدم؟ MaaRyaaMi21-01-2009, 09:40 PMنمی‌دانم چرا هر وقت می‌روی سفر زندگی من گم می‌شود. مثل لحظه‌ای که گفتی برام سيب بخر جای من در آغوش تو امن‌تر می‌شود با هر نگاهی لبخندی حرفی... شهر به شهر تنم فتح شده با کلمات توست. حالا زندگی‌ام ‌را قد و قواره‌ی تو می‌برم و می‌دوزم. خواب بهانه است که باشی در بستری که تو را نفس می‌کشد می‌درخشی لای ملافه‌ها پيدات نمی‌کنم. با دست‌هام با چشم‌هام هر بار تو را کشف می‌کنم. MaaRyaaMi22-01-2009, 05:50 PMدريا دريا مهربانی‌ات را می‌خواهم نه برای دست‌هام نه برای موهام نه برای تنم برای درخت‌ها تا بهار بيايد. و تو فکر می‌کنی زندگی چند بار اتفاق می‌افتد؟ و تو فکر می‌کنی يک سيب چند بار می‌افتد تا نيوتن به سيب گاز بزند و بفهمد چه شيرين می‌بود اگر می‌توانستيم به آسمان سقوط کنيم؟ چند بار؟ راستی دريای دست‌هات آبی زمينی است؟ می‌دانی سياه هم که باشد روشنی زندگی من است. و تو فکر می‌کنی من چند بار به دامن تو می‌افتم؟ ... من فکر می‌کنم جاذبه‌ی تو از خاک نبوده از آسمان بوده از سيب نبوده از دست‌‌هات بوده از خنده‌هات موهات و نگاه برهنه‌ات که بر تنم می‌ريخت. MaaRyaaMi22-01-2009, 05:55 PMمرسی که هستی، و هستی را رنگ می‌زنی. هيچ چيز از تو نمی‌خواهم؛ فقط باش، فقط بخند، فقط راه برو. نه. راه نرو می‌ترسم پلک بزنم ديگر نباشی.... MaaRyaaMi22-01-2009, 06:00 PMگفتم که! راه رفتنت را دوست دارم روخوانی می‌کنم که در زندگی‌ام راه بروی. ... می‌شود برگردی از اول بيايی؟ بگو آ... barani70027-03-2009, 01:56 AMممنون از مطالبی که گذاشتی.جالب بود. فقط 2 سوال: این شعرها و دلنوشته ها برای جناب معروفیه. مگه ایشون شعر هم میگن.مجموعه شعر هم دارن آیا؟ من کتاب فریدون سه پسر داشت رو کمی خوندم.یعنی در حال خوندنشم.تموم شه نظرمو میزارم اینجا. دوستان اگه اطلاعات دیگه ای دارد بزارن اینجا ممنون میشم. موفق باشید. vahide27-03-2009, 12:06 PMعباس معروفي: «زماني رسيده است که ما اهل قلم تعيين کننده نيز خواهيم بود. عصر انفورماتيک است و ما روزنامه‌نگاران به احترام واژه، به احترام آزادي، و به احترام انسان، در جمهوری قلم دولت تعيين مي‌کنيم.» http://www.khabgard.com/images/persons/maroufi_2.jpg :: اول از همه مي‌خواهيم روايت معروفي را ازعباس معروفي بدانيم كه چيست؛ كودكي، خانواده، سير زندگي و چگونگي ورود به فضاي ادبي؟ عباس معروفي، متولد ارديبهشت ۱۳۳۶، بازارچه‌ي نايب السلطنه تهران، در خانواده‌اي مرفه و بي‌درد به دنيا آمد و کودکي‌اش در تنهايي گذشت، کلاس اول دبستان بود که پدر و مادرش به خانه‌ي جديد رفتند و او را که پسر سربه‌راهي بود در زادگاه جا گذاشتند که مادربزرگش تنها نباشد و خانه يک‌باره خالي نشود. و شايد از همان جا بود که اين بچه‌ي مرفه، رفته رفته در تنهايي دردمند شد و آن‌قدر سايه‌ها را اندازه گرفت، آن‌قدر درز آجرها را شمرد، آن‌قدر به آب انبار نگاه کرد و آن‌قدر کلاغ‌ها را بر شاخه‌هاي بلند کاج نشانه‌گذاري کرد که بچه گربه‌ها هم فهميدند پسرک خيلي تنهاست. شاگرد اول بود، و به کلاس پنجم که رسيد مدير مدرسه‌اش به مغازه‌ي پدرش رفت و از او خواست که اين پسر بي‌خود در کلاس پنجم نشسته، بهتر است برود کلاس ششم و امتحانات هر دو کلاس را با هم بگذراند. وقتي پدر قبول کرد، پسرک هم رفت کلاس ششم. پدر چند تا مغازه داشت، و لابد داشت نقشه مي‌چيد که هر چه زودتر او را به بازار کار بکشد و بخشي از بارش را به دوش او بگذارد. تمام دبيرستان را شبانه خواند، و روزها در يکي از مغازه‌هاي پدرش کار مي‌کرد. براي همين است تقريباً همه کاري بلد است، اما نمي‌داند در اين دنياي مدرن تخصصي به چه دردش مي‌خورد که مثلاً عطاري بلد باشد يا امورات خشک‌شويي، يا طلاسازي، يا نجاري، يا هر کار ديگري که نويسندگي نيست! ديپلم رياضي گرفت، چون ادبيات براي خانواده‌ي آن‌ها افت داشت. پيش از انقلاب به سربازي رفت، و پس از انقلاب به دانشگاه و رشته‌ي مورد علاقه‌اش راه يافت؛ ادبيات دراماتيک، دانشکده هنرهاي دراماتيک. در سال ۱۳۵۴ با محمد محمدعلي آشنا شد و اين آشنايي لحظه به لحظه او را با فضاي حرفه‌اي نوشتن آشناتر کرد. اولين داستانش در سال ۱۳۵۵ در مسابقه‌ي قصه‌نويسي جوانان کيهان چاپ شد، و پس از آن داستان‌هايش اين‌جا و آن‌جا به چاپ مي‌رسيد. تا اين‌که در سال ۱۳۵۹ اولين مجموعه‌داستانش روبه‌روي آفتاب با تيراژ ده هزار نسخه از سوی نشر انجام کتاب انتشار يافت و خيلي زود ناياب شد. وقتي چهارده پانزده ساله بود داستان هاي چخوف را کپي مي‌کرد و با تغيير نام‌‌ها و شهرها و گاهي سير قصه، ده بار آن را با خط زيبا پاکنويس مي‌کرد. در سال ۱۳۵۸ با گلشيري آشنا شد. چقدر دنبالش گشت تا تلفنش را پيدا کند، و روزي که در پستوي يک کتاب‌فروشي روبه‌روي هم نشسته بودند و او داشت داستاني برای گلشيری مي‌خواند، مي‌لرزيد و منتظر بود که آقای گلشيری نظرش را بگويد، و بگويد برای نويسنده شدن چه بايد کرد. اما وقتی داستان را شنيد گفت: «تو داستان‌نويس نمي‌شوی. برو لحاف‌دوزي.» جوانک دنبال گلشيری راه افتاد و از او کمک می خواست. گلشيری گفت: «بي‌سوادي. بي‌خود داستان مي‌نويسي. ول کن. برو وردست پدرت (کمي با وضعيتش آشنا بود) کاسب شو.» جوانک دنبالش راه افتاده بود و در ته نااميدی روزنی می‌جست. گلشيری گفت:«اگر مي‌خواهي داستان‌نويس بشوي بايد دو هزار تا کتاب بخواني.» و او از آن پس ديگر ننوشت. فقط خواند و خواند و خواند، تا اين که روزی داستانی نوشت و باز برای گلشيری خواند. آقای گلشيری گفت: «آفرين. اين داستان خوبي‌ست. می‌خرمش. چند؟» و از آن پس گاه گاهی سراغ جوانک را می گرفت، و بعد او را به جلسات داستان‌نويسي کانون نويسندگان پذيرفت. اما کانون در تابستان ۶۰ بسته شد. آقاي گلشيري با هيئت داوران وقت تصميم گرفتند که اسناد و کتاب‌ها و صورتجلسه‌ها را از کانون بيرون بکشند. معلوم نيست چرا آن‌ها براي نجات اسناد کانون، عباس معروفی را انتخاب کرده بودند. درهای کانون به وسيله‌ي دادستانی انقلاب پلمب شده بود. شکستن قفل و پلمب دادستانی و ربودن اسناد در تابستان ۶۰ کار واقعا دشواری بود اما همان کار شايد برای اين نويسنده‌ي جوان زمينه‌ای از درک و وفاداری به منشور کانون فراهم می کرد. سال ۱۳۵۸ با سپانلو آشنا شد. در دانشکده هنرهاي دراماتيک استادش بود، محسن يلفانی و محمد مختاري و سمندريان و خيلي‌هاي ديگر استادش بودند. اما سپانلو اين جوان را از جمع ديگر دانشجويان برداشت و براش وقت گذاشت. خيلي چيزها به او آموخت. آن وقت‌ها حوصله‌ي فراخناکي داشت، با هم در خيابان‌هاي تهران راه مي‌رفتند و او با آن قدم‌هاي بلند مدام جوان را جا مي‌گذاشت. سر هر کوچه‌اي مي‌ايستاد مي‌گفت: «نگاه کن! در تهران هر جا باشي، سر هر کوچه‌اي باشي، کوه شميران را مي‌بيني. اين يکي از مختصات تهران است.» و راست مي‌گفت. کوه برای کسی که تابستان های کودکي‌اش را با پدربزرگ در سنگسر مي‌گذراند معنايي خاص داشت. و سپانلو اين را می‌دانست. ادبيات و تاريخ و رنج و کار و داستان و خيابان و زندگی با هم پيش می رفت. جلسات دوران‌ساز گلشيري که با زراعتي، محمدعلي، صفدري، منيرو، جولايي، طاهري، روبين و خيلي هاي ديگر در خانه‌ي اعضا و يا در دفتر دوستی ادامه داشت، آرام آرام به بار می‌نشست و حاصل جمعی می‌داد. سال ۶۳ سال شروع سمفوني مردگان بود. چهار سال و هفت ماه گذشت و او با اين که دبير ادبيات بود، روزانه و شبانه مي‌دويد، سرانجام زير رمان را امضا کرد. به موازات جلسات داستان گلشيري او هم جلساتي به توصيه‌ي گلشيري با جوان‌ترها راه انداخته بود که مثلا رويا شاپوريان حاصل آن دوره است. يک بار در تابستان شصت و هفت که سپانلو مهمان جلسه‌شان بود، پس از جلسه پشت ميز او نشست و رمان را خواند. گفت: «اين شاهکار است، فقط توصيه مي‌کنم يک دور نثر کلاسيک‌هاي پس از مشروطه را بخوان، و بعد کتابت را بده براي چاپ.» سه چهار ماهي با نثر مينوي و فروزانفر و سعيدي و اقبال آشتياني و زرين کوب و ديگران دوش گرفت و بعد که پاکنويس نهايي را مي‌نوشت تازه مي‌فهميد که سپانلو چه خدمتي به او کرده است. در اين فاصله مجموعه‌داستان «آخرين نسل برتر» و نمايشنامه‌هاي: «دلي باي و آهو»، «ورگ»، و «تا کجا با مني» چاپ شده بود. نشر گردون هم تاسيس شده بود، با سابقه‌اي از «دشت مشوش» خوان رولفو و کتاب‌هاي ديگر. «سمفوني مردگان» را هم همين انتشارات چاپ کرد و با تيراژ يازده هزار نسخه به پيشخان کتابفروشی‌ها فرستاد. اين خودش ده سال از عمر او پس از انقلاب بوده است. :: تصور عمومي از جايگاه شما جايي ميان ادبيات و سياست است، هرچند در سال‌هاي اخير، چنين تصوري درحال رنگ‌باختن است. تابلويي كه از سال‌هاي نخست حضور شما در خارج از كشور ترسيم شده، آكنده است از فعاليت‌هاي سياسي اما آثار شما ميل شديد دارند كه شما را يك نويسنده‌ي ذاتي معرفي كنند، آيا شما خودتان اين تعريف را مي‌پذيريد؟ اساسا كدام يك از اين دو وجهه را قبول داريد؟ من هرگز کار تشکيلاتي و سياسي نکرده ام. اما در کشوري که بيرون ماندن طره‌اي از موي يک زن، و آستين کوتاه پوشيدن کار سياسي محسوب مي‌شود، من کار سياسي شديد کرده‌ام. من با سانسور جنگيده‌ام، براي آزادي بيان مبارزه کرده‌ام، فلسفه‌اي را تاييد کرده‌ام و به سياستي تاخته‌ام، بحث کانون نويسندگان را در مجله‌ام آغاز کرده‌ام، جايزه‌ي ادبي داده‌ام، به بزرگان ادبيات احترام گذاشته‌ام، جوانان را ديده‌ام و آنان را پرواز داده‌ام، همه و همه کار فرهنگي‌ست. تيرگي هاي جامعه را در سال شصت و نه، هفتاد و پس از آن تا جايي که بوده‌ام نشان داده‌ام، از پوسيدگي دندان جامعه عکس گرفته‌ام، و لت و پار شده‌ام. آن‌قدر اهانت شنيده‌ام، آن‌قدر کار کرده‌ام، و آن‌قدر کتک خورده‌ام که دندان‌هاي فک بالاي من کاملا از بين رفته است. دو تايش را شکسته‌اند و بقيه‌اش را لق کرده‌اند. حتا اگر فيزيک چهره‌ام تغيير نکند، مشت و لگدها که از يادم نمي‌رود. با اين حال من نويسنده‌ام و نويسنده باقي خواهم ماند. هيچ چيز نمي‌تواند حق‌طلبي‌ام را فرو بريزد. مگر اين که خدا را در کوه تور ببينم و او به من بگويد که همه چيز شوخي و مسخره بوده ‌است، ول کن، سخت نگير. بعدش مي‌دانم به چه قيمتي و کجا خودم را بفروشم. :: شما تحت حمايت بنياد هاينريش بل قرار داريد. فعاليت اين بنياد چگونه است؟ و آيا شما نيز تعهدي نسبت به اين موسسه داريد يا خير؟ آيا خانه‌ي هدايت هم كه شما در برلين راه انداخته‌ايد، ارتباطي به فعاليت‌هاي اين موسسه دارد؟ وقتي وارد آلمان شدم دو پيشنهاد داشتم. يکي اين که تحت حمايت پن (PEN) سوئيس مادام‌العمر در شهر برن در خانه‌اي بزرگ به زندگي ادامه دهم، و ديگري شش ماه مهمانی در خانه‌ي هاينريش بل. البته دومي را پذيرفتم و پس از آن، مدت يک سال هم به عنوان مدير خانه‌ي هاينريش بل آن جا کار کردم. مسئوليتم اين بود که براي مهمانان هنرمند کوبايي، روسي، نيجريه‌اي، الجزايري، چيني و ايراني نمايشگاه نقاشي ترتيب بدهم، به پزشک برسانم‌شان، ببرم‌شان اداره‌ي اقامت و گاهي مثلاً نيمه شب از اداره پليس ايستگاه قطار به خانه برسانم‌شان و همين کارها. از فرودين ۱۳۷۸ که کارم در آن جا خاتمه يافته، فقط يک ارتباط دوستي با خانه‌ي هاينريش بل برايم مانده است. نه حمايتي در ميان است و نه سعادتي براي همکاري بيش‌تر. درضمن حکايت خانه هاينريش بل و بنياد هاينريش بل فرق دارد. بعدش هم کاري در آلمان شرقي پيدا کردم که پيرم کرد و دمارم را درآورد؛ مديريت شبانه‌ي يک هتل بزرگ در کنار درياچه‌ي واندليتز. دو سال و اندي مجبور به اين کار بودم که تقريباً در اين مدت هيچ چيزي ننوشتم، چون شب تا صبح اسير بودم، و فقط شب‌ها مي‌توانم بنويسم. در اين مدت روزها يا خواب بودم و يا خواب بودم. تا چشم باز مي‌کردم هشت شب بود و من مي‌بايست راه مي‌افتادم. يک ساعت راه بود و يک ساعت نفرين و يک ساعت در تنهايي به اين فکر ‌کردن که چقدر مرگ را دوست دارم. هر شب براي من آخرين شب زندگي‌ام بود. الآن که خانه هنر و ادبيات هدايت را در برلين راه انداخته‌ام باز هم خودم هستم و خودم. کتابفروشي بزرگي‌ست که پنج کلاس هنري، ادبي، فرهنگي در آن برقرار است. واقعا يک آکادمی هنري‌ست که به هيچ شخص و جايي ارتباط ندارد. مال خودم است. روزي يازده ساعت در آن کار مي‌کنم، اهميتی هم نمی‌دهم حتا اگر فکر کنند که مثلا سازمان سيا دارد کمکش مي‌کند. هم‌چنان که بازجويم در دادستانی انقلاب مدام مي‌پرسيد: «گردون را با کمک کجا اداره مي‌کني؟» آن‌قدر خسته‌ام که اگر اين‌جا را ازم بگيرند، براي هميشه مي‌روم تو زيرزمين يک کليسا. جايي که هم از آينه محروم باشم و هم از... چه بگويم؟ :: هنرمندان بسياري بوده‌اند كه تحت شرايط خاص سياسي و فرهنگي ناگزير به اقامت در بيرون كشور شده‌اند. شما اما از معدود كساني هستيد كه علي‌رغم زندگي در بيرون، هم‌چنان و حتا بيش‌تر از گذشته در عرصه‌ي فعاليت خود موثر هستيد. زندگی در خارج از کشور، جدايی از محيط بومی و برخورد نزديک با تفکرات مدرن چه تغييراتی در ديدگاه و جهان داستانی شما داده است؟ راستش من نتوانستم مهمان خوبی برای گروه‌های سياسی خارج کشور باشم. با دنبک هيچ کدام‌شان رقصم نمی‌آمد. احساس می‌کردم يک‌جورهايی خارج می‌زنند. مدت‌ها حتا منزوی بودم و ستون‌های اخبار ويژه و ستون های مشابه، و سنگ پرانی‌هاشان هر به ايامی به‌راه بود. هم جاسوس ايران خوانده می‌شدم، هم جاسوس آلمان، و هم آمريکا. جوری که فهميدم زندگی در تبعيد دشوارتر از زندانی کشيدن است. هم‌وطنان من اين‌جا معمولا آن‌قدر نويسنده را می‌زنند تا فرو بريزد و وقتی به سطح خودشان رسيد، باهاش مهربان می شوند. به همين خاطر با من نامهربان بودند. تقريباً با زندگي و کار نويسندگان تبعيدي جهان آشنا هستم. من واقعاً الگويي برای کار و يا نوشتن ندارم. هميشه به دلم نگاه کرده‌ام و راه رفته‌ام. با سبک و فرم خودم نوشته‌ام. از ايرانيان ديگر هم اطلاعات چندانی ندارم، برام مهم نيست که مثلاً فلاني چه‌کار مي‌کند. رابطه‌ي نزديکي با برخی از نويسنده‌ها و روشنفکران دارم که برای من کافی‌ست.. براي من مرزي وجود ندارد. هنرمند هنرمند است، و ميزان همان لحظه‌هايي‌ست که آدم مثل اکسيژن به ريه می کشد. آن‌چه مرا با زندگی پيوند می دهد، در حال حاضر کارهای ادبی و فرهنگی‌ست که امروز يا فردايی به ايران سرريزش کنم. ما اين‌جا هر درختی می‌کاريم ريشه‌اش را در آب می‌گذاريم تا روزی در خاک ميهن بکاريم‌شان. بنابراين دشوارتر زندگی می‌کنيم. يک نويسنده اگر در کشورش صد باشد، در تبعيد يک و يا دو است. اين سال‌ها بيش‌تر بر معماری رمان کار کرده‌ام. می‌خواهم ببينم چقدر می‌توان ساختار و معماری را دگرگون کرد، آن هم در ابعاد اين‌جا. در رمان‌هاي تازه‌ام به فرم‌هاي تازه‌تری دست پيدا کرده‌ام که يکي‌اش را خوانده‌ايد و ديگري را به زودي خواهيد خواند. در فريدون سه پسر داشت ابتدا رمان را نوشتم و بعد با يک روکش سياسي پوشاندمش. اطمينان دارم که با گذشت زمان پرده‌برداري خواهد شد. در رمان تماماً مخصوص به تم‌ها پرداخته‌ام. چهل و هشت فصل است، با چهل و هشت تم، همه به هم زنجير شده، همه منتظر همديگر، و همه تقريبا ناتمام، چرا که انسان موجودي‌ست ناتمام. شخصيت اول رمان يا راوي، «عباس ايراني» روزنامه‌نگار است. فيزيک خوانده، مدتي در موزائيک‌سازي کار مي‌کرده، و بعد مدير شبانه‌ي يک هتل مي‌شود. سفري به قطب شمال دارد، با دوست آلماني‌اش، دو سورتمه، و بيست و دو سگ. از نيمه‌ي رمان فضا تقريباً در لابه‌لاي ابرها مي‌گذرد. در فضايي کاملاً رويا گونه، يا سوررآليستي. عباس آدمي‌ست معمولي. کودکي‌اش در تنهايي وحشتاک گذشته، مادرش همه‌ي عمر در خياطي زنانه کار کرده، و پدرش کارگر آسفالت‌سازي بوده و معلوم نيست چه جوري در جاده‌ها سر به نيست شده است. عباس دو بار در عمرش سفر کرده، يک بار فرار به پاکستان، و پس از مدتي پرواز به آلمان، و سفر دومش سفري‌ست به قطب شمال. هر دو سفر، سفرهايي هستند تماماً مخصوص. عباس همه ی عمرش عاشق بوده، اما هرگز زندگی نکرده، و خيال کرده که دارد زندگی می کند. «عباس ايرانی» شخصيتي‌ست تماماً مخصوص، شايد همان است که بر پيشاني رمان نوشته‌ام: «و آن مرغي‌ست که کنار شط از تشنگي هلاک مي‌شود، از بيم آن که اگر بنوشد آب شط تمام شود.» :: بهتر است وارد مباحث ادبي شويم. در اين سال‌ها که شما اين امكان را داشته‌ايد كه از نزديک با فرم‌های مدرن ادبی آشنا شويد، فکر می کنيد زبان فارسی با آن ساختار سنتی خود تا چه حد توانايی دريافت فرم‌های ادبي مدرن در دنيا را دارد؟ زبان فارسي را من غني‌تر از زبان آلماني مي‌دانم. آلماني زباني‌ست محکم و قوی، ولي فارسي بسيار غني‌ست. جاي بازي‌ها دارد که مثلاً بسياري از زبان‌هاي ديگر ندارد. برخی از منتقدان ما يک صد سال تنهايی خوانده‌اند و با همان متر از رئاليسم جادويي آمريکای لاتين سخن می‌گويند، و با همان متر اندام رمان معاصر را اندازه می‌زنند. ديگر آيا از تذکره‌الاوليا جادويي‌تر مي‌خواهيد؟ يا از هفت پيکر، يا چه مي‌دانم، پر است. فقط اگر عمری باقی باشد دلم می خواهد محض نمونه يک بار رماني در اين فرم بنويسم که جادويي‌تر از رئاليسم جادويي باشد، و رئاليستي‌� سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 461]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن