واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : پیر صنعان bb27-09-2007, 03:51 PMفریدالدین عطار نیشابوری گر مريد راه عشقي فكر بدنامي مكن شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت پیر صنعان پير صاحب كمال و پيشواري مردم زمان خويش بودو قريب پنجاه سال در كعبه اقامت داشت. هر كس به حلقـﮥ ارادت او در ميآمد از رياضت و عبادت نميآسود. پیر خود نيز هيچ سّنتي را فرو نمي گذاشت و نماز و روزﮤ بيحد بجا مي آورد. پنجاه بار حج كرده و در كشف اسرار به مقام كرامت رسيده بود. هر كه بيماري و سستي يافتي از دم او تندرستي يافتي پيشواياني كه در پيش آمدند پيش او از خويش بيخويش آمدند چنان اتفاق افتاد كه پیر چندين شب در خواب ديد كه از كعبه گذارش به روم افتاده و در برابر بتي سجده مي كند. از اين خواب آشفته گشت و دانست كه راه دشواري در پيش دارد كه جان بدر بردن از آن آسان نيست. انديشيد كه اگر بهنگام در اين بيراهه قدم نهد راه تاريك بر وي روشن گردد و اگر سستي كند هميشه در عقوبت و شكنجه خواهد ماند. آخر الامر به رفتن مصمم گشت و مطلب را با مريدان در ميان گذاشت و گفت بايد زودتر قدم در راه بنهم و عزم سفر روم كنم تا تعبير خوابم معلوم گردد. ياران در سفر با وي همراه گشتند و به خذاك روم قدم گذاشتند و همه جا سير ميكردند تا ناگهان در ايواني دختر ترسائي ديدند چون آفتاب درخشان: هر دو چشمش فتنـﮥ عشاق بود هر دو ابرويش بخوبي طاق بود روي او از زير زلف تابدار بود آتش پاره اي بس آبدار هركه سوي چشم او تشنه شدي در دلش هر مژه چون دشنه شدي چاه سيمتن بر زنخدان داشت او همچو عيسي بر سخن جان داشت او دختر جون نقاب سياه از چهره برگرفت آتش به جان پیر انداخت و عشقش چنان او را از پا در آورد كه هر چه داشت سر بسر از دست داد. حتي ايمان و عافيت فروخت و رسوائي خريد. عشق بحّدي بر وجودش چيره شد كه از دل و جان نيز بيزار گشت. چون مريدان, او را به اين حال زار ديدند حيران و سرگردان بر جاي ماندند و از پي چارﮤ كار برآمدند. اما چون قضا كار خود كرده بود هيچ پندي اثر نداشت و هيچ داروئي دردش را درمان نمي كرد. تا شب همچنان چشم بر ايوان دوخته و دهان باز مانده باقي ماند. شب نه يك دم بخواب رفت و نه قرار گرفت. از عشق به خود مي پيچيد و زار مي ناليد. گفت يارب امشبم را روز نيست شمع گردون را همانا سوز نيست در رياضت بوده ام شبها بسي خود نشان ندهد چنين شبها كسي همچو شمع ازتف و سوزم مي كشند شب همي سوزند و روزم مي كشند شب چنان به نظرش دراز مي آمد كه گوئي روز قيامت است يا خورشيد تا ابد غروب كرده است. نه صبري داشت تا درد را هموار كند و نه عقلي كه او را به حال خويش برگرداند؛ نه پائي كه به كوي يار رود و نه ياري كه دستش گيرد: رفت عقل و رفت صبر و رفت يار اين چه دردست اين چه عشقست اين چه كار؟ مريدان به گردش جمع شدند و به دلداريش زبان گشودند و هر يك راهي پيش پايش گذاردند. اما پیر با استادي به هر يك جواب ميگفت: همنشيني گفت اي پیر كبار خيز و اين وسواس را غسلي برآر پیر گفتا امشب از خون جگر كرده ام صدبار غسل اي بيخبر آن دگر گفتا كه تسبيحت كجاست كي شود كار تو بي تسبيح راست گفت آن را من بيفكندم زدست تا توانم برميان زنار بست آن دگر گفتا پشيمانيت نيست يك نفس درد مسلمانيت نيست گفت كس نبود پشيمان بيش از اين كه چرا عاشق نگشتم پيش از اين آن دگر گفتش كه ديوت راه زد تير خذلان بر دلت ناگاه زد گفت ديوي كو ره ما مي زند گو بزن, الحق كه زيبا مي زند آن دگر گفتا كه با ياران بساز تا شويم امشب به سوي كعبه باز گفت اگر كعبه نباشد دير هست هوشيار كعبه شد در دير مست چون هيچ سخن در او كارگر نيامد ياران به تيمارش تن در دادند و با دلي خونين به انتظار حادثه نشستند. روز ديگر پیر معتكف كوي يار شد و با سگان كويش همطراز گشت و از اندوه چون موي باريك شد. عاقبت از درد عشق بيمار گشت و سر از آن آستان بر نگرفت و آنقدر خاك كويش را بستر و بالين ساخت تا دختر از رازش آگاه شد و گفت «اي پیر كجا ديده اي كه زاهدان در كوي ترسايان مقيم شوند؟ از اين كار درگذر كه ديوانگي بار مي آورد.» پیر گفت: «ناز و تكبر به يك سو نه كه عشقم سرسري نيست, يا دلم را باز ده يا فرمان ده تا جان بيفشانم. روي بر خاك درت جان مي دهم جان به نرخ روز ارزان مي دهم چند نالم بر درت در باز كن يكدمم با خويشتن دمساز كن گرچه همچون سايه ام از اضطراب درجهم از روزنت چون آفتاب.» دختر با سختي پاسخ داد كه: «اي پير خرف گشته! شرم دار كه هنگام كفن و كافور تست, نه زمان عشق ورزي! با اين نفس سرد چگونه دمسازي مي كني و با اين پيري عشق بازي؟» پیر از سرزنش دختر دل از جاي نبرد و همچنان با او از غم عشق سخن راند. دختر گفت اگر راستي در اين كار ايستاده اي نخست بايد دست از اسلام بشويي تا همرنگ يار خويش بشوي. چون پیر به اين كار تن در داد دختر او را به قبول چهار چيز دعوت كرد: از او خواست كه پيش بت سجده كند و قرآن را بسوزاند و خمر بخورد و چشم از ايمان بربندد. اما پیر يكي از چهار را اختيار كرد, و ميخوارگي را برگزيد و از سه ديگر سرباز زد. دختر او را به دير برد و جام مي به دستش داد. پیر كه مجلس را تازه ديد و حسن ميزبان را بي اندازه, عقل از كف داد و جام مي از دست يار گرفت و نوش كرد. عشق و شراب چنان او را بيخود كرد كه هر چه مي دانست از مسائل دين و آيات قرآن از ياد برد و جز عشق دلبر چيزي در وجودش باقي نماند و چون بكلي بيخويش گشت و از دست رفت خواست تا دستي برگردن يار بيفكند. دختر او را از خويش راند و گفت: «عاشقي را كفر بايد پايدار.» اگر در عشقم پايداري بايد كيش كافران را اختيار كني تا بتواني دست در گردنم بيندازي و اگر اقتدا نكني اين عصا و اين ردا. پیر كه عشق جوان و مي كهنه او را در كار آورده بود چنان شيدا و مست گشته و طاقت از دست داده بود كه يكبارگي به بت پرستي تن در داد و حاضر شد پيش بت مصحف بسوزاند. دخترش گفت اين زمان شاه مني لايق ديدار و همراه مني ترسايان از اينكه چنان زاهد و سالكي را به طريق خويش آوردند خشنود گشتند او را به دير خويش رهبري كردند و زنار بر ميانش بستند. پیر يكباره خرقه را آتش زد و كعبه و پیري را فراموش كرد. عشق ترسازاده ايمانش را پاك شست و به بت پرستيدنش و واداشت و چون همه چيز را از دست داد روي به دختر آورد و گفت: ‹‹ خمر خوردم بت پرستيدم زعشق كس نديدست آنچه من ديدم ز عشق قريب پنجاه سال راه روشن در پيش چشم داشتم و درياي راز در دلم موج مي زد تا عشق تو خرقه بر تنم گسست و زنار بر ميانم بست. اكنون تا چند مرا در جدائي خواهي داشت؟ “ دختر گفت: «آنچه گفتي راست است. اما اي پير دلداده! مي داني كه كابين من گران است و تو فقيري. اگر وصل مرا مي خواهي بايد سيم و زر فراوان بياري و چون زر نداري, نفقه اي بستان و سرخويش گير و مردانه, بار عشق مرا به دوش بكش» پیر گفت: «اي سيمبر سرو قد! چه نيكو به عهد خويش وفا مي كني! هر دم بنوعي از خويش مي رانيم و سنگي پيش پايم مي نهي. چه خونها از عشقت خوردم و چه چيزها در راهت از دست دادم. همـﮥ ياران از من روي برگرداندند و دشمن جانم شدند: توچنين, ايشان چنان, من چون كنم چون نه دل باشد نه جان, من چون كنم » دل دختر بر او سوخت و گفت حال كه سيم و زر نداري بايد يك سال تمام خوكباني مرا اختيار كني تا پس از آن عمر را بشادي بگذرانيم. پیر از اين فرمان هم سر نتافت و خوكباني پيش گرفت. ياران چون اين شنيدند مات و حيران شدند و از ياريش رو برگرداندند و عزم كعبه كردند. از آن ميان كسي نزد پیر شتافت و گفت: «فرمان تو چيست؟ يا از اين راه برگرد و با ما عزم سفركن يا ما نيز چون تو ترسايي گزينيم و زنار بر ميان بنديم يا چون نتوانيم ترا در چنين حال ببينيم از تو بگريزيم و معتكف كعبه شويم.» پیر گفت «تا جان در بدن دارم از عشق ترسا دختر برنگردم و چون شما خود اسير اين دام نگشته ايد و از رنج دلم آگاه نيستيد همدمي نتوانيد كرد. اي رفيقان عزيز! به كعبه برگرديد و به آنها كه از حال ما بپرسند بگوييد كه پیر با چشم خونين و دل زهر آگين عقل و دين و پیري از دست داد و اسير حلقـﮥ زلف ترسا دختري گشت.» اين سخن گفت و از دوستان روي برتافت و نزد خوكان شتافت. ياران با جان سوخته و تن گداخته به كعبه بازگشتند. پیر در كعبه ياري شفيق داشت كه بهنگام سفر او حاضر نبود. چون برگشت و جاي از پیر خالي ديد حال او را از مريدان پرسيد. ايشان آنچه ديده بودند, از عشق او به دختر ترسا و زنار بستن و خمر خوردن و بت پرستيدن و خوكباني كردن, حكايت كردند. چون مريد آن قصه را تمامي شنيد زاري در گرفت و ياران را سرزنش كرد كه: «شرمتان باد از اين وفاداري! چه شد كه به آساني دست از او برداشتيد و تنهايش گذاشتيد و چون او را در كام نهنگ ديديد جمله از او گريختيد. آيين حق شناسي آن بود كه جمله زنار مي بستيد و غير ترسايي چيزي اختيار نمي كرديد.» ياران گفتند: «چنان كرديم, اما چون پیر از ياري ما سودي نديد صلاح خود را در آن دانست كه از ما جدا شود و همه را به كعبه برگرداند.» مريد گفت: «بايستي به درگاه حق ملتزم شويد و شب و روز براي پیر شفاعت كنيد.» آخر الامر جملگي بسوي روم عزيمت كردند و پنهان معتكف در گاه حق گشتند و شب و روز گريستند تا چهل روز نه خواب داشتند و نه پرواي نان و آب، تا از تضرع بسيارشان شوري در فلك افتاد و تير دعايشان به هدف رسيد و جهان كشف بر مريد يكباره آشكار شد و بر وي الهام گشت كه پیر گمراه از بند خلاصي يافته و گرد و غبار سياه از پيش راهش برخاسته است. مريد از شادي بيهوش گشت و پس از آن به ياران مژده داد و جمله گريان و دوان عزم ديدار پیر خوكبان كردند. چون به او رسيدند، ديدند كه خوش و خندان زنار گسسته و دل از ترسائي شسته و از شرم جامه برتن چاك كرده است. جملـﮥ حكمت و اسرار قرآن كه از خاطرش فراموش شده بود به يادش آمد و از جهل و بيچارگي رهائي يافت و چون نيك درخود نگريست سجدﮤ شكر بجا آورد و زار گريست. ياران دلداريش دادند و گفتند: «برخيز كه نقاب ابر از چهر ي خورشيد زندگيت برگرفته شد و خدا را شكر كه از ميان درياي سياه راهي روشن پيش پايت گشوده گشت. برخيز و توبه كن كه خدا با چنان گناه عذرت را مي پذيرد.» شيح باز خرقه در بر كرد و با ياران عزم حجاز نمود. از سوي ديگر چون دختر ترسا از خواب برخاست نوري چون آفتاب در دلش تابيد و بدو الهام گشت: «بشتاب و از پي پیر روان شو و همچنانكه او را از راه بدر بردي راه او را برگزين و همسرش بشو!» اين الهام آتشي در جان دختر افكند و در طلب بيقرارش كرد چنان كه خود را در عالمي ديگر يافت. عالمي كانجا نشان راه نيست گنگ بايد شد زبان آگاه نيست ناز و نخوت از وجودش رخت بربست و طرب جاي خود را به اندوه داد. نعره زنان و جامع دران ازخانه بيرو رفت و با دلي پردرد از پي پیر روان گشت. دل از دست داده و عاجز و سرگشته مي ناليد و نمي دانست چه راهي در پيش گيرد تا به محبوب برسد. هر زمان مي گفت با عجز و نياز كاي كريم راه دان كارساز عورتي درمانده و بيچاره ام از ديار و خانمان آواره ام مرد راه چون تويي را ره زدم تو مزن بر من كه بي آگه زدم هرچه كردم بر من مسكين مگير دين پذيرفتم مرا بي دين مگير خبر به پیر رسيد كه دختر دست از ترسايي برداشته و به راه يزدان آمده است,پیر چون باد به ياران به سويش باز پس رفت و چون به دختر رسيد او را زرد و رنجور و پا برهنه و جامه بر تن چاك كرده يافت. دختر چون پیر را ديد يكباره از هوش رفت. پیر از ديدگان اشك شادي بر چهره فشاند و چون دختر چشم بر وي انداخت خويش را به پايش افكند و راه اسلام خواست. پیر او را عرضـه ي اسلام داد غلغلي در جملـه ي ياران فتاد چون ذوق ايمان در دل دختر راه يافت به پیر گفت: «ديگر طاقت فراق در من نمانده است. از اين خاكدان پر دردسر مي روم و از تو عفو مي طلبم. مرا ببخش.» اين سخن گفت و جان به جانان سپرد. گشت پنهان آفتابش زير ميغ جان شيرين زو جدا شد اي دريغ قطره اي بود او در اين بحر مجاز سوي درياي حقيقت رفت باز سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 369]