واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: فلسفه و عرفان عطّار
عارف در لغت به معني: آگاه، دانا و واقف به دقايق و رموز است، در تصوف عارف كسي است كه خداوند او را به مرتبه كشف و شهود رسانيده باشد.
هدف عارف است. رسيدن بدين هدف مقامها و رياضتهائي را الزام ميكند. شيخعطار اين منازل و مقامها را به لفظ تعبير ميكند.
در مثنوي مصيبتنامه از پنج وادي ياد ميكند كه عبارت است از: حس، خيال، عقل، دل و جان. در منطقالطير، جفت وادي را شرح ميدهد: .
حس: نقش عالم ظاهر با نيروي حسّ ديده ميشود، و جز پندار و خيال نيست.
جهان ظاهر را خيال، حسّ و عقل درمييابد. سالك بايد از اين مقام و منزلها بگذرد و به مرتبه تمكين كه زوال بشريت و درك عالم بينشاني است برسد.
خيال: اين نيرو صورتهايي را كه حسّ مشترك (حواس پنجگانه) درك كرده، حفظ ميكند و پس از پنهانشدن محسوسات باز آن صور در اين قوه محفوظ ميماند. سالك در اين مقام از خيال ميخواهد كه وي را به وحدت برساند و از تفرقه و كثرت برهاند و به وادي محبت هدايتش كند. خيال ميگويد: من از آنچه تو ميجويي بسيار دورم. همه چيز اين عالم از صورت گرفته تا معني جز در پرده بر من معلوم نيست.
عقل: شيخعطار ميگويد: عقل منشأ تكليف است و واسطه ميان حقتعالي و عالم خلق. كمال آن بستگي به حسّ و خيال كه مرتبه نزولي عقل است دارد.
سالك از عقل ميخواهد كه به وي زندگي معنوي ببخشد و او را به معبودش برساند، ولي عقل مي گويد: نميبيني منشأ اختلاف اديان از عقل است؟ انكارها و اقرارها از عقل بر ميخيزد؟ و هزاران حجّت و شبهت بيمجاز از او نمودار ميشود؟ او در تزلزل سرگشته و در تردّد طالب سررشته است؟
عقل اندر حقشناسي كامل است
ليك كاملتر از او جان و دل است
گركمال عشق ميبايد تو را
جز زدل اين پرده نگشايد تو را
دل: به قول عطار، دل تجلّيگاه حق و خانه سرّ اوست. عالم كبير در عالم صغير كه دل است قرار دارد. بحري است كه دو جهان در آن جاي گرفته - دو عالم دريائي است كه نام آن است. زماني در اين دريا شو تا دنيا را در وجود خويش گم بيني.
چو باشد صدجهان در دل نهانت
كجا در چشم آيد صدجهانت
زمين و آسمان آنجا نه بيني
كه تو هم زان جهان و هم ايني
چو داني كان جهان در تو عيان است
به جايي ننگري كان يك زمان است
اينجاست كه شيخ عطار عالم كبير را كه است در عالم صغير كه آدمي است مييابد و به عظمت مقام انسان اشاره ميكند و ميگويد:
به چشم خُرد منگر خويشتن را
مدان هر دو جهان جز جان و تن را
دل خزانه عشق است، امّا حديث دل و عشق گفتن كاري بس دشوار ميباشد. حديثي است كه بر سر دار بايد گفتن.
در مقاله 39 مصيبتنامه، آنجا كه سالك فكرت نزد دل ميرود، چنين به گفتوگو مينشيند: اي واسطه ميان جسم و جان، ذات تو، كلّ است و ذراّت عالم عكس اسرار تو. از تو ميخواهم مرا قرب حق بخشي.
دل ميگويد: كار جان برتر از من است. مرتبه من عالم ظاهر است و مرتبه جان عالم باطن.
كي كند ظاهر چو باطن كار راست؟ من پيوسته چون گوي ميگردم تا ذرّهاي از بوي جان به من برسد و بدين جهت ميگويند. قرب من به رياضت به دست آيد. تو ترك من گوي و سوي جان برو.
ديده را تاب ديدار جمال حق نبود، از روي كمال لطف آئينهاي ساخت تا وي را در آن آئينه بنگريم. آن آئينه است. دل را پاك كن تا او را در آن ببيني.
تا بدينجا آنچه در غايت اختصار بيان شد، سيرالنفسي سالك در منازل و راههاي مختلف در مثنوي مصيبتنامه بود. امّا منطقالطير را جفت وادي است. به شرحي كه در فوق گفته شد.
نخستين مرحله سلوك عرفا است. چيزي كه ابنسينا در نمط نهم كتاب اشارات به تعبير ميكند. عطار ميگويد: اين وادي مقرون به رنج و لقب است، انتظار بايد كشيد، تحمّل درد بسيار بايد كرد، از ثروت دنيا بايد دست كشيد و ترك همه چيز گفت تا در سايه زوال ملك اين جهاني نور حق تافتن گيرد و از جلوه آن نور، يك، هزار گردد. بنابراين بايد نظر بر مطلوب داشت نه بر نعمت و نقمت دنيا. اگر آنچه نميجويي نمييابي، دست از طلب باز مدار و يك لحظه آرام منشين.
عطار در اكثر حكايتهاي مثنوي خود به جهل انسان از آفرينش جهان اشاره ميكند و چون حقيقت را مانند اكثر فلاسفه و انديشمندان درنمييابد به بيان درد و دريغ و سرگشتگي خود ميپردازد. در حكايت كه خيام را مردي ناتمام ميشناساند ميگويد:
مرا اين چرخ چون صندوق ساعت
ز بازيچه رها نكند به طاعت
كمان حق به بازوي بشر نيست
كزين آمد شدن كس را خبر نيست
كه ميداند كه بودن تا به كي داشت؟
كسي كامد چرا رفتن ز پي داشت
اينجا عطار تصويري از رباعيات خيام ميسازد. اين حال حيرت و سرگشتگي در مقابله 12 مصيبتنامه آمده است. در اينجا ميگويد: بسي رفتم، بسي جستم، اكنون بي دل و بي خويش شدم، و دانستم كه هيچ دل بيتحيّر نيست، ميروم بيخبر از ابتدا و انتهاي كار.
نه جان دارد خبر از جان كه جان چيست؟
نه تن را آگهي از تن كه تن كي است
نه از گردش فلك آگاهييي و نه از انس و ملك و شيطان خبري. خلقي از قطرهاي به وجود آمدند و بدان قطره بسيار انديشيدند و در درك فطرت آن سرگردان در پرده پندار بماندند و سوداي بيهوده گفتند.
مشكلترين منزل سالك به باور عطار، است كه مهمترين ركن طريقت است، عشق يا صوري است و مجازي، يا الهي است و عرفاني. در عشق صوري عاشق در بند رنگ است و هوس، آنگاه كه گذر ايام زبيائيهاي صورت و اندام از معشوق بازگيرد، عشق روي به كاستي مينهد. مثال آن حكايت در دفتر اول مثنوي و حكايت دو دلدادهي مكتب در مثنوي مصيبتنامه و منطقالطير عطار است.
عشق الهي نيرويي است كه طالب عاشق را به معشوق مطلوب ميرساند. اين نيرو در تمامي جهان هستي ساري است. مرغ حق در دل شب بر شاخ درخت ميآويزد و نداي ميدهد.
ذراّت عالم به مدد اين نيرو روي به كمال ميگذارند. ابيات مشهور مولوي، نظير: در بيان همين معني است.
عشق حقيقي هستي را از وي ميستاند، و عاشق ترك ترهات ميكند
عقل در شرحش چوخر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقي هم عشق گفت
پس از وادي عشق، وادي است. سالك در فضاي نامحدود اين وادي، گلخن دنيا به چشمش گلشن ميشود و در آن هنگام حقيقت دروني هر چيز را درك ميكند. مغز ميبيند نه پوست. و خويشتن را در درياي وجود ذرّهاي ميبيند بينياز از همه چيز. در اين حال، عدد از ميان برميخيزد، كثرت به وحدت بدل ميشود، ازل و ابد گم ميگردد و جز نميماند. و اين مقام است. تو بي تو شد تا بدانجا راهيابي.
چنان گم شو كه ديگر تا تواني
نيابي خويش را در زندگاني
اين عالم بعد از است. علامت بقا و سرحدّ است.
پنجشنبه 30 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 822]