پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1851468296
گفتوگوى اشپيگل باهاروكى موراكاميوقتى مىدوم احساس آرامش مىكنم
واضح آرشیو وب فارسی:حيات نو: گفتوگوى اشپيگل باهاروكى موراكاميوقتى مىدوم احساس آرامش مىكنم
فرشيد عطايي-فرهنگ وهنر - در ماه آوريل سال 1978 يك روز در ورزشگاه جينگو در شهر توكيو داشتم يك مسابقه راگبى را تماشا مىكردم، آفتاب مىتابيد و من هم داشتم نوشيدنى ام را مىخوردم. درست در لحظه اى كه يكى از بازيكنان زمين ضربه محكمىبه توپ زد من با خودم گفتم مىخواهم يك رمان بنويسم. حس گرمىبود. هنوز هم مىتوانم آن را در درون قلبم احساس كنم. الان هم دارم زندگى قديمىو واز و ولنگم را از طريق زندگى بسته و محدود جديدم جبران مىكنم!،
اينها سخنان نويسنده اى است كه دويدن و نوشتن را از سالها پيش همدوش هم در زندگيش جارى كرده است. علاقه مندان آثارهاروكى موراكامىبه خوبى مىدانند كه اين نويسنده مشهور و 59 ساله ژاپنى سالهاست كه در مسابقات دو ماراتن شركت مىكند. «وقتى از دويدن حرف مىزنم از چه حرف مىزنم» نام جديدترين كتاب موراكامىاست كه در آن خاطرات خود درباره دويدن و تنهايى مشترك نويسنده و دونده نوشته است. گفتوگويى كه پيش رو داريد يكى از جديدترين گفتوگوهايى است كه با اين نويسنده گوشه گير و كم حرف انجام شده است.
اشپيگل: آقاى موراكامي، كدام سخت تر است: نوشتن رمان يا دويدن در يك ماراتن؟
موراكامي: نوشتن كار لذتبخشى است; دست كم در بيشتر موارد. من هر روز چهار ساعت مىنويسم. بعد از آن مىروم براى دويدن. به طور معمول روزى 10 كيلومتر مىدوم. البته به راحتى مىتوان از پس اين مقدار مسير بر آمد. ولى 195.42 كيلومتر را آدم بخواهد بدود كار سختى است. من هميشه به دنبال سخت ترين چيزها هستم. انگار خودم دنبال شكنجه مىگردم. اين از نظر من مهم ترين جنبه دويدن در يك ماراتن است.
كدام جالب تر است: به پايان رساندن يك كتاب يا عبور از خط پايان ماراتن؟
گذاشتن نقطه پايانى آخرين جمله يك داستان، مثل به دنيا آوردن يك بچه است; لحظه اى كه با هيچ چيز قابل قياس نيست. يك نويسنده خوش شانس شايد بتواند دوازده رمان در تمام عمرش بنويسد. نمىدانم چه تعداد كتاب خوب هنوز در درون خودم دارم; اميدوارم اين تعداد چهار، پنج تا باشد. من وقتى دارم مىدوم از اين جور محدوديتها را احساس نمىكنم. هر سال يك بار يك رمان قطور منتشر مىكنم، در حالى كه هر سال در مسابقات 10 كيلومترى و نيمه ماراتن و ماراتن كامل مىدوم. تا الان در 27 مسابقه ماراتن شركت كرده ام، كه آخرين بارش در ماه ژانويه گذشته بود و مطمئنم خيلى راحت اين عدد 27 را به 28 و 29 و 30 مىرسانم.
شما در جديد ترين كتاب تان به نام وقتى از دويدن حرف مىزنم از چه حرف مىزنم، در مورد دويدن تان توضيح مىدهيد و مىگوييد كه دويدن براى حرفه نويسندگى تان چه اهميتهايى دارد. اين كتاب اتوبيوگرافى را چرا نوشتيد؟
از وقتى كه اولين بار 25 سال پيش يعنى پاييز سال 1982 دويدم هميشه از خودم پرسيده ام كه چرا تصميم گرفتم اين ورزش خاص را انجام بدهم. چرا مثلائ راگبى بازى نكردم؟ چرا وجود واقعى من به عنوان يك نويسنده جدى از همان روزى آغاز شد كه اولين دويدنم را انجام دادم.من فقط در صورتى كه افكارم را ثبت كنم مىتوانم از آنها سر در بياورم. فهميدم كه وقتى درباره دويدن مىنويسم در واقع دارم درباره خودم مىنويسم.
چرا دويدن را شروع كرديد؟
مىخواستم وزنم را كم كنم. در سالهاى اول نويسندگى ام خيلى سيگار مىكشيدم، حدود شصت نخ سيگار در روز. دندانهايم زرد شده بودند، ناخنهايم زرد شده بودند. وقتى در 33 سالگى تصميم گرفتم سيگار كشيدن را ترك كنم با اضافه وزن هم مواجه شده بودم و دور كمرم را چربى گرفته بود. به همين دليل شروع كردم به دويدن. به نظرم مىرسيد براى كم كردن وزن، دويدن بهترين كار است.
چرا؟
من اهل ورزشهاى گروهى و تيمىنيستم. اگر بتوانم در انجام كارى سرعت دلخواه خودم را داشته باشم ترجيح مىدهم آن را خودم تنهايى انجام بدهم. آدم براى دويدن نياز به همراه ندارد، مثلائ بر عكس ورزشى مثل تنيس، نياز به يك جا و مكان خاص ندارد، فقط يك جفت كفش ورزشى لازم دارد. جودو هم به درد من نمىخورد، چون من اساسا اهل جنگ و مبارزه نيستم. در دو استقامت چيزى به اسم ديگرى را شكست دادن وجود ندارد. خودت رقيب خودت هستى و هيچ رقيب ديگرى نداري، ولى با خودت از درون درگير هستي. از خودت مىپرسي: آيا من نسبت به دفعه قبل بهتر هستم؟ اينكه تا نهايت ممكن بارها و بارها تلاش كني، اساس دويدن است. دويدن دردناك است ولى اين درد دست بردار من نيست; مىتوانم از پس آن بربيايم. اين درد با ذهنيت من هماهنگ است.
آن موقع به لحاظ بدنى در چه وضعيتى قرار داشتيد؟
بعد از گذشت 20 دقيقه از نفس مىافتادم، قلبم محكم مىزد، پاهايم مىلرزيد. اوايلش وقتى مردم من را در حال دويدن مىديدند معذب مىشدم. ولى من دويدن را مثل مسواك زدن وارد برنامههاى روزانه ام كرده ام. اينطور شد كه سريع پيشرفت كردم. هنوز يك سال نشده در اولين دو ماراتن عمرم شركت كردم، هرچند اين ماراتن رسمىنبود.
شما از آتن تا ماراتن را خود تان تنهايى دويديد. اين كار چه جذابيتى براى تان داشت؟
خب اين ماراتن اصلى است، يك مسير تاريخي; هرچند البته مسير را برعكس دويدم، چون نمىخواستم در طول ساعت اوج شلوغى به آتن برسم. من پيش از آن هرگز بيشتر از 35 كيلومتر ندويده بودم; پاهايم و قسمت فوقانى بدنم هنوز خيلى قوى نبود. نمىدانستم چه چيزى در انتظارم است. مثل اين بود كه در يك سرزمين ناشناخته دارم مىدوم.
چگونه كار تان را انجام داديد؟
ماه جولاى بود و هوا خيلى گرم بود; حتى صبح زود هم گرم گرم بود. قبلا هرگز به يونان نرفته بودم. از ديدن چنين گرمايى حيرت كرده بودم. بعد از گذشت نيم ساعت پيراهنم را در آوردم. بعد هم خواب يك نوشيدنى يخ را ديدم و سگها و گربههايى را كه در طول مسير مرده بودند، شمردم. اعصابم از دست آفتاب خرد بود; آنچنان خشمگينانه به من مىتابيد پوستم تاولهاى كوچكى زد. ماراتن 3 ساعت و 51 دقيقه طول كشيد و اين زمان قابل قبولى بود. وقتى به خط پايان رسيدم در يك پمپ بنزين شلنگ آب را گرفتم روى سر تا پاى خودم و بعد هم آن نوشيدنى سردى را كه خوابش را ديده بودم، خوردم. وقتى متصدى پمپ بنزين شنيد چه كار كردم يك دسته گل به من داد.
بهترين ركوردى كه در دو ماراتن براى خود تان زديد چه بود؟
سه ساعت و 27 دقيقه طبق ساعت خودم در شهر نيويورك در سال 1991. يعنى 5 دقيقه در كيلومتر. من به اين ركورد افتخار مىكنم چون آخرين مسير اين ماراتن كه از سنترال پارك مىگذرد واقعا سخت است. البته تا الان چند بار سعى كردهام ركورد خودم را بهبود ببخشم ولى واقعيت اين است كه پير شده ام. از طرفى ديگر برايم ركورد شخصى و اين جور چيزها جالب نيست; فقط برايم كافى است كه از كار خودم رضايت داشته باشم.
آيا در هنگام دويدن مانترايى را هم زير لب زمزمه مىكنيد؟
نه. فقط هر از گاهى به خودم مىگويم: هاروكي! تو موفق مىشوي. ولى حقيقتش اين است كه من موقع دويدن به هيچ چيزى فكر نمىكنم.
چنين چيزى ممكن است؟ اينكه به هيچ چيز فكر نكنيد؟
موقع دويدن ذهنم از همه چيز خالى مىشود. هر چيزى كه در حين دويدن به آن فكر كنم نسبت به دويدن در مرحله دوم قرار دارد. افكارى كه در حين دويدن خود شان را به من غالب مىكنند مثل نسيمهاى باد هستند; ناگهان مىوزند و بدون اينكه چيزى را تغيير بدهند ناپديد مىشوند.
آيا موقع دويدن به موسيقى هم گوش مىكنيد؟
فقط موقع تمرين كردن. به موسيقى راك گوش مىدهم. در حال حاضر به كارهاى مانيك استريت پريچرز علاقه دارم. صبحها وقتى مىروم بدوم كارهاى گروه كريدنس كليير واتر را توى مينى ديسكم مىريزم و حين دويدن گوش مىكنم كه البته اين استثنا است. ترانههاى آنها يك ريتم ساده و طبيعى دارند.
چگونه هر روز در خود تان ايجاد انگيزه مىكنيد؟
بعضى وقتها هوا براى دويدن خيلى گرم است و بعضى وقتها خيلى سرد. و يا خيلى ابري. ولى با اين همه دويدنم را انجام مىدهم. مىدانم كه اگر امروز دويدنم را انجام ندهم فردايش هم انجام نخواهم داد. در طبيعت بشر نيست كه خودش را زير بار كارهاى غير ضرورى ببرد، به همين دليل آدم اگر كار سختى را انجام ندهد بدنش به انجام ندادن آن عادت مىكند. نوشتن هم همينگونه است. من هر روز مىنويسم تا ذهنم از حالت عادت خارج نشود. به گونه اى كه بتوانم ذره ذره معيارهاى ادبى ام را بالا تر و بالا تر ببرم، درست به همان شكلى كه منظم دويدن ماهيچههاى آدم را قوى تر و قوى تر مىكند.
شما تك فرزند پدر و مادر تان بوده ايد; نويسندگى هم كارى است كه در تنهايى انجام مىشود، و هميشه هم تنها مىدويد. آيا بين اينها ارتباطى وجود دارد؟
صد در صد. من به تنهايى عادت دارم. اصلا از تنهايى لذت مىبرم. من بر عكس همسرم دوست ندارم دور و برم كسى باشد. الان 37 سال است كه ازدواج كردهام; زندگى زناشويىام بيشتر به جنگ و جدل گذشته است. كار قبلى ام طورى بود كه مجبور بودم تا دم صبح كار كنم، ولى حالا تا ساعت نه يا ده شب رفتهام توى تخت.
پيش از آنكه شما نويسنده يا دونده بشويد، در توكيو يك كلوپ جاز داشتيد. چه شد كه زندگىتان چنين تغييرات شديدى را پشت سر گذاشت؟
موقعى كه آن كلوپ را داشتم پشت بار مىايستادم و با مردم وارد صحبت مىشدم. تا هفت سال اين كار را انجام دادم ولى من آدم پر حرفى نيستم. به خودم قول دادم هر وقت كار اينجا را تمام كردم فقط با كسانى صحبت مىكنم كه از حرف زدن با آنها لذت مىبرم.
چه زمانى متوجه شديد كه ديگر وقتش شده كه يك بار ديگر از صفر شروع كنيد؟
در ماه آوريل سال 1978 يك روز در ورزشگاه جينگو در شهر توكيو داشتم يك مسابقه راگبى را تماشا مىكردم، آفتاب مىتابيد و من هم داشتم نوشيدنى ام را مىخوردم. درست در لحظه اى كه يكى از بازيكنان زمين ضربه محكمىبه توپ زد من با خودم گفتم مىخواهم يك رمان بنويسم. حس گرمىبود. هنوز هم مىتوانم آن را در درون قلبم احساس كنم. الان هم دارم زندگى قديمىو واز و ولنگم را از طريق زندگى بسته و محدود جديدم جبران مىكنم! هرگز در تلويزيون ظاهر نشدم، هرگز صدايم از راديو پخش نشده، خيلى كم پيش آمده در برنامه خوانش آثارم شركت كرده باشم، اصلا دوست ندارم از من عكس بگيرند، به ندرت در مصاحبهها شركت مىكنم. كلا آدم گوشهگيرى هستم. آيا شما رمان تنهايى دونده استقامت نوشته آلن سليتو را خواندهايد؟
اين كتاب من را تحتتاثير قرار نداد. كتاب كسلكنندهاى است. به راحتى مىتوان فهميد كه سيليتو خودش دونده نبوده. ولى خود ايده موجود در كتاب جالب است; اينكه دويدن به قهرمان اجازه مىدهد به هويت خود دست پيدا كند. دونده فقط در هنگام دويدن آزادى را تجربه مىكند. من با اين موضوع همذات پندارى مىكنم.
دويدن چه چيزى به شما ياد داد؟
اين قطعيت را كه بالاخره به خط پايان خواهم رسيد. دويدن به من ياد داد كه به مهارتهاى خودم در نويسندگى ايمان داشته باشم. ياد گرفتم چقدر از خودم انتظار داشته باشم، چه زمانى به استراحت نياز دارم، و اينكه اين استراحت چه زمانى بيش از حد طولانى مىشود. و ياد گرفتهام تا چه حد مىتوانم يك كارى را زوركى انجام بدهم.
آيا شما به دليل اينكه مىدويد نويسنده بهترى هستيد؟
صد در صد. هر چقدر ماهيچههاى بدنم قوى تر شدند ذهنم هم شفاف تر شد. من معتقدم هنرمندانى كه كارهاى مضر براى سلامت انجام مىدهند زود تر از بين مىروند. جيمىهندريكس، جيم موريسون، جانيس جوپلين قهرمانهاى دوران جوانى من بودند; همه آنها جوانمرگ شدند، گو اينكه لياقت شان اين نبود. فقط نوابغى چون موتزارت و پوشكين لياقت مرگ زودهنگام را داشتند. جيمىهندريكس خوب بود ولى خيلى باهوش نبود چون مواد مخدر مصرف مىكرد. كار هنرى براى سلامت مضر است; هنرمند بايد در زندگى اش نكات مهم براى سلامتى را رعايت كند تا جبران ضرر كارش بشود. پيدا كردن يك داستان كار مضر و خطرناكى براى سلامت نويسنده است; دويدن به من كمك مىكند تا جلوى اين خطر را بگيرم.
مىشود لطفا بيشتر توضيح بدهيد؟
وقتى يك نويسنده داستانى را مىسازد با سمىكه در درونش توليد مىشود مواجه مىشود. اگر اين سم در درون شما به وجود نيايد داستان تان خسته كننده و بى روح مىشود. مثل فوگو (پف ماهي) است; گوشت اين موجود بسيار لذيذ است ولى خاويار و جگر و دلش مىتواند به طرز مرگبارى سمىباشد. داستانهاى من در بخش تاريك و خطرناكى از خودآگاهم قرار گرفته اند، من اين سم را در ذهنم احساس مىكنم، ولى چون بدن قوىاى دارم مىتوانم با مقدار زياد اين سم مقابله كنم. وقتى جوان هستيد قوى هستيد; به همين دليل مىتوانيد حتى بدون ورزش و تمرين با اين سم مقابله كنيد. ولى پس از 40 سالگى قواى بدنى تان تحليل مىرود، و اگر زندگى ناسالمىداشته باشيد نمىتوانيد با اين سم مقابله كنيد.
جي. دي. سالينجر ناتور دشت را در 32 سالگى نوشته. آيا براى مقابله با اين سم به لحاظ قواى جسمانى ضعيف بوده؟
من اين كتاب را به زبان ژاپنى ترجمه كرده ام. اين كتاب اثر بسيار خوبى است ولى ناقص است. داستان تاريك تر و تاريك تر مىشود و هولدن كالفيلد قهرمان داستان از اين دنياى سياه و تاريك خارج نمىشود. به نظر من خود سالينجر هم از اين دنياى سياه خارج نشد. آيا ورزش مىتوانست او را هم نجات بدهد؟ نمىدانم.
آيا دويدن به شما براى نوشتن داستانهاى تان الهام مىدهد؟
نه، چون من از آن جور نويسندههايى نيستم كه با بى خيالى و بازيگوشى به يك ايده داستانى دست پيدا كنم. من اينقدر ذهنم را مىكنم تا به ايده مورد نظرم برسم. بايد اعماق تاريك و سياه روحم را گود بردارى كنم تا بتوانم به داستانهايى كه در آنجاها پنهان شده اند دست بيابم. براى اين كار هم بايد به لحاظ قواى بدنى قوى باشي.من از وقتى كه دويدن را شروع كردم توانسته ام مدت طولانى ترى روى كارم متمركز بشوم ولى وقتى كه بخواهم وارد دنياهاى سياه و تاريك روحم بشوم بايد مدت طولانى ترى تمركز كنم. در سر راهم همه چيز مىبينم: تصاوير، شخصيتها، استعارهها. اگر از نظر فيزيكى خيلى ضعيف باشيد اينها را از دست مىدهيد. آن قدرت لازم را نداريد كه بتوانيد اينها را نگه داريد و سپس به سطح خودآگاهى تان برگردانيد. وقتى مىخواهيد به دنبال ايده داستانى مورد نظر تان بگرديد مساله اين نيست كه چگونه روح خود را حفارى كنيد بلكه مساله مهم اين است كه چگونه از دنياى تاريك اعماق روح تان خارج شويد. دويدن هم همينطورى است. يك خط پايانى هست كه بايد از آن بگذريد، و اين كار هر هزينه اى داشته باشد بايد پرداخت كنيد.
آيا شما موقع دويدن هم در چنين دنياى تاريكى قرار داريد؟
هر وقت كه مىدوم احساس مىكنم در دنياى پر از آرامش قرار دارم.
چندين سال در آمريكا زندگى كرديد. آيا بين دوندگان آمريكايى و ژاپنى تفاوت هست؟
نه، ولى وقتى من در كمبريج بودم (به عنوان يك نويسنده مقيم در دانشگاههاروارد) فهميدم كه آدمهاى نخبه طرز دويدن شان با آدمهاى معمولى فرق مىكند.
منظور تان چيست؟
مسير دويدن من باعث مىشد من از كنار رودخانه چارلز عبور كنم; در اينجا هميشه دانشجويان دختر را كه ترم اولى دانشگاههاروارد بودند مىديدم كه با گامهاى بلند مىدويدند، آي-پادهاى شان هم توى گوش شان بود و موهاى دم اسبى شان هم در پشت سر شان به اين سو و آن سو حركت مىكرد. كل وجود شان مىدرخشيد. آنها خود شان هم مىدانستند كه با ديگران فرق دارند. همين خود-آگاهى آنها من را عميقا تحت تاثير قرار مىداد. من البته دونده بهترى بودم ولى آنها يك جور ديگرى بودند. خيلى با من فرق داشتند. من هرگز عضو جامعه نخبگان نبوده ام. مىتوانيد يك دونده تازه كار را از يك دونده كهنه كار تشخيص بدهيد؟
دونده تازه كار خيلى تند مىدود، خيلى عميق نفس نفس مىزند. ولى دونده كهنه كار آرامش دارد. يك دونده كهنه كار يك دونده ديگر را مىشناسد درست مثل يك نويسنده كه سبك و زبان يك نويسنده ديگر را تشخيص مىدهد.
كتابها شما به سبك رئاليسم جادويى نوشته شده اند; مرز واقعيت و خيال به هم مىريزد. آيا دويدن داراى ابعاد سوررئاليستى و يا متافيزيكى هست؟ يعنى كاملائ جدا از موفقيتهاى صرف فيزيكي.
هر كارى را اگر خيلى طولانى انجام بدهيد به يك عمل فكورانه تبديل مىشود. من در سال 1995 در يك مسابقه دو 100 كيلومترى شركت كردم و اين مسابقه براى من 11 ساعت و 42 دقيقه طول كشيد. در پايان مسابقه انگار يك جور تجربه مذهبى را پشت سر گذاشته بودم. بعد از 55 كيلومتر ديگر كم آوردم; پاهايم ديگر تابع دستورات من نبودند. احساس مىكردم انگار دو تا اسب دارند بدنم را از دو طرف مىكشند. بعد از حدود 75 كيلومتر بار ديگر توانستم خوب بدوم. از درد ديگر خبرى نبود. من به سمت ديگر رسيده بودم. حس خوشحالى وجودم را فرا گرفت. در حالى به خط پايان رسيدم كه وجودم مملو از حس وجد و شعف بود. باز هم مىتوانستم به دويدنم ادامه بدهم. البته ديگر در يك مسابقه فرا ماراتن شركت نخواهم كرد.
چرا؟
پس از اين تجربه افراطى دچار وضعيتى شدم كه خودم اسمش را گذاشتم آبى دونده.
يعنى چي؟
يك جور بى حوصلگي. من از دويدن خسته شده بودم. يكصد كيلومتر دويدن تجربه بسيار كسل كننده اى است; آدم بيشتر از يازده ساعت فقط خودش است و خودش. اين حس بى حوصلگى من را آزار مىداد. تا هفتهها از دويدن بدم مىآمد.
چگونه به حالت سابق تان برگشتيد و دوباره از دويدن لذت برديد؟
سعى كردم خودم را مجبور به دويدن كنم ولى اين كار فايده اى نداشت. دويدن ديگر برايم لذتى نداشت. بنابراين سعى كردم بروم سراغ يك ورزش ديگر. سعى كردم انگيزههاى متفاوتى در خودم ايجاد كنم، به همين دليل ورزشهاى سه گانه را انجام دادم (شنا، دوچرخه سواري) و اين مؤثر واقع شد و پس از مدتى دوباره ميل به دويدن به من برگشت.
شما 59 سال داريد. تا كى مىخواهيد در مسابقات ماراتن شركت كنيد؟
مادام كه بتوانم راه بروم به دويدن ادامه مىدهم. مىدانيد دوست دارم روى سنگ قبرم چه بنويسند؟
بگوييد.
او حداقل هيچ وقت راه نرفت.
آقاى موراكامىبابت اين گفتوگو بسيار متشكرم.
سه شنبه 28 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
-