واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: در این بحث همچنان که پیشتر گفته بودیم به بررسی و تحلیل داستان آفرینگان از مجموعه ی سایه روشن خواهیم پرداخت. داستانی که به زندگی و دنیای پس از مرگ از منظری نو می نگرد؛ سوالی که هزاران سال است ذهن فیلسوفان را به خود مشغول داشته است. و خواهیم فهمید که کمتر مضمون و محتوایی وجود دارد که از دید صادق هدایت پنهان مانده و در داستان هایش بکار نبرده باشد... در این بحث همچنان که پیشتر گفته بودیم به بررسی و تحلیل داستان آفرینگان از مجموعه ی سایه روشن خواهیم پرداخت. داستانی که به زندگی و دنیای پس از مرگ از منظری نو می نگرد؛ سوالی که هزاران سال است ذهن فیلسوفان را به خود مشغول داشته است. و خواهیم فهمید که کمتر مضمون و محتوایی وجود دارد که از دید صادق هدایت پنهان مانده و در داستان هایش بکار نبرده باشد. هدایت در این داستان به ستایش هستی و لحظه های خوش زندگی از زبان مردگانی می پردازد که تنها دلخوشی آن ها مرور خاطرات زندگی و کیف های آن از طریق تازه واردان به دنیای مردگان است. مردگانی که پس از مرگ وارد دنیایی شده اند که بر خلاف تصورشان درآنجا نه از عذاب خبری هست و نه از پاداش. بلکه تنها چیزی که باعث شادی روان مردگان می شود مرور لحظه های خوش زندگی و آفرینگان گفتن برایشان توسط خویشان مردگان است؛ دعایی که در آیین زرتشتی برای برای شادی روان مردگان می خوانند. می توان از آفرینگان گفتن برای مردگان چنین برداشت کرد که از نظر صادق هدایت تنها چیز مهمی که پس از مرگ انسان از او در روی زمین باقی می ماند، تحسین گفتن و خوب یاد کردن مردم از او بعد از مرگش می باشد که باعث شادی روان و پاداش اخروی او خواهد شد. واین مساله ای است که در زندگی انسان اهمیت دارد و باید به آن توجه کند. همان چیزی که در تعالیم دینی ما، در موارد بسیاری به آن اشاره شده است. در این داستان دنیای پس از مرگ بر خلاف تعالیم و گفته های ادیان الهی دنیایی نیست که در آن افراد بلافاصله بعد از مرگ، بر اساس کارهای خوب یا بدشان در زمین عذاب یا پاداش ببینند بلکه دنیای بی مقصدی است که هیچ چیز در آن معلوم نیست و روان مرگان در آنجا جمع می شوند بی آنکه بدانند چه چیزی در انتظارشان است؛ ارواح سرگرانی که از زندگی یکنواختشان خسته شده اند:« این انجمن خاموش صورت یک مجلس مهمانی را داشت که در آنجا دور از شهر، دور از مردم، دور از هیاهو برای مقصد مرموزی دور هم گرد آمده بودند » (آفرینگان، از مجموعه سایه روشن) در اوایل داستان وقتی روح زربانو دختری که تازه مرده است وارد دنیای مردگان می شود و این وضع را مشاهده می کند که نه از پاداش و نه از عذاب خبری هست، و این که دنیای پس از مرگ دنیای مبهم و بی مقصدی است، تعجب می کند که آیا آن همه رنج و دردی که در دنیا کشیده بیهوده بوده و پاداشی در انتظار او نیست!؟ در این حال یکی از مردگان برای او توضیح می دهد که وضعیت همه ی آنها همانند اوست. در ادامه وقتی زربانو یاد نادختری اش می افتد و از او حرف می زند یکی از مردگان می گوید:« غم خودت را بخور، زنده ها ... خوشبختند، آرادند ولی ما چه هستیم : یکمشت سایه های سرگردان با افکار شوریده که در هم میلولیم! » این توصیفات باز بیانگر ستایشزندگی و هستی از دیدگاه صادق هدایت می باشد. زربانو در دنیای پس از مرگ با ارواح مردگانی آشنا می شود که جسدشان در کنار جسد اوست؛ مردگانی که هر یک در دنیا افکار و عقایدی داشته اند. بعضی ها معتقد به دین و اهورامزدا و بعضی ها بدون اعتقادات دینی ولی وضعیت همه ی آن ها در آنجا شبیه یکدیگر است و از یکنواختی و سختی و عذاب گزراندن وقت شکایت می کنند. می توان گفت که سراسر این داستان به گونه ای غیر مستقیم ستایش زندگی ولحظه های خوش آن است: « خوب بود اگر زندگان برای ما ساز می زدند و میامدند اینجا پهلوی مرده ها کیف می کردند، برای خودشان هم بهتر بود، چون یادشان می افتد که روزی مثل ما می شوند. آنوقت بیشتر از زندگی لذت می بردند.» هدایت در این داستان شاید بیان می کند که انسان نباید از روی عقل ناقص خود، زندگی در دنیای بعد را پبش بینی کند: « چرا این طور شده؟ نه تو می دانی و نه من، منطق هم ندارد. چرا ما اینجا سرگردانیم؟ چرا روی زمین بودیم؟ نه تو میدانی و نه من. پس بهتر این است که حرفش را نزنیم.» وقتی ارواح از زربانو می خواهند که از زندگی وکیف های خود در دنیا بگوید، او برایشان تعریف می کند که با فردی به نام فرهاد همدیگر را دوست داشته اند ولی وقتی خواهر زربانو از عشق خود به فرهاد برای او صحبت کرده بود زربانو بهخاطر خواهرش از عشق خود چشم پوشی کرده بود و هر چه فرهاد به او پیشنهاد زناشویی داده بود، رد کرده بود. تا اینکه فرها ناخوش شده و مرده بود. یک سال بعد از فرهاد خواهر زربانو هم مرده و چون او تنها مانده بود، یک دختر سر راهی را بزرگ کرده بود. او که این ها را تعریف کرد اواح دیگر گفتند که این ها کیف نبود ولی زربانو گفت:« چرا، فقط یک شب، فقط یک شب من کیف کردم و از زندگی خودم لذت بردم و باقی زندگی من دور یادبود همان یکشب چرخ می زدو به امید آن زنده بودم. آن شبی بود که من تنها در خانه بودم و فرهاد بیخبر وارد شد... حیاط ما بزرگ است... جلوش باغ است که میان چمنزار یک چفته مو درست کرده اند. اتفاقا در آن شب هوا بقدری ملایم و خوب بود، مهتاب هم درآمده بود و نسیم خوشی می وزید. من و فرهاد رفتیم زیر چفته مو روی کنده درخت نشستیم. فرهاد از عشق خود برایم می گفت و... من هرگز این شب را فراموش نمی کنم.» هدایت در این جا هم مانند دیگر داستان هایش به ستایش عشق می پردازد و این نکته را بیان می کند که زندگی بدون عشق معنا ندارد و همه ی زیبایی و کیف زندگی به داشتن عشق است. یا به عبارت دیگر اینکه، عشق است که انسان را به زندگی امیدوار می کند. در شب سوم مرگ زربانو که مرده ها با او سر بام خانه اش میروند تا ببینند که نادختری اش برای شادی روح او در شب سوم مرگش آفرینگان می گوید یا نه، می بینند که خانه خالی است و نادختری اش در آنجا نیست. بدین ترتیب همه ناامید می شوند و از زربانو می خواهند که برگردند ولی همین که می خواهند بروند می بینند که نادختری اش باپسری دست در دست هم وارد خانه می شوند و به همان جایی می روند که آن شب زربانو و فرهاد در آنجا نشسته بودند. یکی از ارواح که آنها را نگاه می کند، به زربانو میگوید برویم جلوتر ببینیم چه می گویند ولی زربانو میگوید:« نه حیف است. حالا دیگر برگردیم، تا همین جا کافی است، یک تکه، یک لحظه ی زندگی مرا بیاد آورد. جلوم مجسم کرد، می ترسم از قدرش بکاهد. نزدیک نباید رفت. چون عشق مثل یک آواز دور، یک نغمه ی دلگیر و افسونگر است که آدم زشت و بدمنظری می خواند. نباید دنبال او رفت و از جلو نگاه کرد، چون یاد بود و کیف آوازش را خراب می کند و از بین می برد. در آستانه ی عشق هم نباید جلوتر رفت. تا همین جابس است. همین خوب بود. از هر درودی، از هر آفرینگانی روان من بیشتر کیف برد. چون تمام آن یک لحظه خوشی مرا، سرتاسر جوانیم را دوباره جلو چشمم مجسم کرد. نه نباید از آستانه ی آن گذر کرد. تا همین جا بس است.» این قسمت پایانی بیانگر این نکته است که از نظر صادق هدایتی که زندگی بدون عشق معنا ندارد و رو به نیستی است، عشق برای کسی که از دور آن را مشاهده می کند و آن را تجربه نکرده است، زیبا و خوشایند است. اما برای کسی که آن را تجربه می کند و وارد آن می شود، همراه با سختی ها و رنج های فراوانی است. برای همین است که وقتی زربانو در پایان داستان با مشاهده ی نادختری اش به یاد آن شب عاشقانه ی خود با فرهاد می افتد، می گوید که نباید نزدیک رفت زیرا می ترسد که همانند او، عشق آن ها نیز دارای مشکلاتی باشد. اما همین صحنه او را به یاد عشق خود انداخت، عشقی که در زندگی برا ی او از همه چیز مهمتر بود و از هر آفرینگان و دعا گفتنی روان او را بیشتر شاد کرد. در این داستان هم مشاهده کردیم که هنگامی که عشق در زندگی شخصیت های داستان نابود شد و از آن چشم پوشی گردید، شخصیت ها به سوی مرگی سوق داده شدند که از همان مضمون اصلی داستان های هدایت مایه می گیرد که زندگی بدون عشق معنا ندارد و انسان بدون عشق و هدف، امیدی به ادامه ی زندگی ندارد. مختار قادریاختصاصی /thought
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 805]