واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: آوای دل (داستانی)
یكی بود یكی نبود. روز روزگاری، مرد بزرگی با زن رویاهایش ازدواج كرد. حاصل عشق آنها یك دختر كوچولو بود. او دختر شاد و سرحالی بود و مرد بزرگ، او را خیلی دوست داشت.موقعی كه دختر كوچولو، كوچولو بود، مرد بزرگ بغلش می كرد، برایش آواز می خواند و به او می گفت:« دختر كوچولو! خیلی دوستت دارم.»دختر كوچولو كه دیگر كوچك نبود، از خانه مرد بزرگ رفت تا دنیا را ببیند و زندگی را تجربه كند. هر چه بیشتر درباره خود می آموخت، مرد بزرگ را بهتر یافت. دختر كوچولو حالا خیلی خوب می فهمید كه مرد بزرگ حقیقتاً قوی و بزرگ است، چون حالا دیگر توانایی های او را تشخیص می داد. یكی از توانایی های مرد بزرگ این بود كه می توانست عشقش را نسبت به خانواده اش نشان بدهد و برایش اهمیتی نداشت كه دختر كوچولویش كجای دنیا باشد، او در هر حال و حالتی كه بود دختر كوچولویش را صدا می زد و می گفت:« دختر كوچولو! خیلی دوستت دارم.»یك روز، موقعی كه دختر، دیگر اصلاً كوچولو نبود، كسی به او تلفن زد و گفت كه مرد بزرگ بكلی از پا افتاده است. به او گفتند كه مرد بزرگ سكته كرده است و دیگر نمی تواند حرف بزند و شاید حتی حرفهایی را هم كه به او می زنند نفهمد. مرد بزرگ دیگر نمی توانست لبخند بزند، بخندد، راه برود، او را بغل كند، برقصد و یا به دختر كوچولو كه دیگر كوچولو نبود بگوید كه چقدر دوستش دارد.دختر كنار تخت مرد بزرگ رفت. وارد اتاق كه شد دید مرد بزرگ چقدر كوچك شده است و دیگر قدرتی ندارد. مرد بزرگ به او نگاه كرد و سعی كرد حرف بزند، اما نتوانست.دختر كوچولو تنها كاری كه توانست بكند این بود كه از كنار تخت مرد بزرگ بالا برود و در حالی كه اشك از چشمهایش جاری بود، دستهایش را دور شانه های از كار افتاده پدرش حلقه كند.سرش را روی سینه او گذاشت و به یاد خاطرات بسیاری افتاد. یادش آمد كه چه ایام خوبی را در كنار یكدیگر، با شادی و دلخوشی سپری می كردند و چطور همیشه احساس می كرد كه مرد بزرگ از او حمایت می كند و مایه شادی دل اوست. تصور از دست دادن مرد بزرگ و مصیبتی كه باید تحمل می كرد، اندوه جانكاهی را بر جان و دلش تحمیل می كرد. دیگر كسی نبود كه با كلام عشق مایه تسلّی خاطرش شود.و آنگاه دختر كوچولو از میان قفسه سینه مرد بزرگ صدایی شنید. صدای قلب او را كه همیشه موسیقی و كلام عشق از آن بیرون می تراوید. دل مرد بزرگ، بی اعتنا به ویرانی جسم مرد بزرگ، همچنان به تپش خود ادامه می داد. دختر كوچولو سرش را به قلب مرد بزرگ تكیه داد و این معجزه را به گوش جان شنید و درك كرد. این همان صدایی بود كه باید می شنید. دل مرد بزرگ حرفی را می زد كه دیگر لبهایش قادر نبودند بگویند...دوستت دارمدوستت دارمدوستت دارمدختر كوچولودختر كوچولودختر كوچولوو دختر كوچولو آرام گرفت. پتی هنسن
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 521]