تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1837957950
نامه يي درباره نادر ابراهيمي يك صادقانه آرام
واضح آرشیو وب فارسی:شبکه خبر: نامه يي درباره نادر ابراهيمي يك صادقانه آرام
ايوب آقاخانيہاز مجموعه نامه هاي جامانده در صندوق شماره 4444 پست1 كه هرگز به دست صاحبش نرسيد.---... و اما همشهري، آخرين دردي كه گوشه دلم مانده و سرت را كمي با آن درد مي آورم اينكه «نادر ابراهيمي» هم رفت. آخ... خواهش مي كنم تو يكي به من نگو كه «او ديگر با توي تئاترچي نسبتي نداشته و تعجب مي كنم از اين همه تاسف و واكنش ات،» اين روزها پيش چندتايي اظهار افسوس كرده ام و با اين جمله شگفت زده ام كرده اند. تو كه مي داني؛ من- مانند خيلي هاي ديگر- با نوشته هاي «نادر ابراهيمي» و داستان هايش رشد كردم. ما با آنها عاشق شديم، گريستيم، بالغ شديم و تحصيل كرديم و در حاشيه خوانده هايمان- با هر سليقه يي- او هم حضور داشت.«آتش بدون دود» را هم خوانديم و هم ديديم و عجب لذت غريب كشنده يي داشت خواندنش؛ حاشيه نويسي كردن كنار صفحات هر هفت جلدش و بعداً جمله هاي شاخصش را اين سو و آن سو خرج كردن. مهارتش را از ياد نمي برم؛ به طرز مهيب و كشنده يي بلد بود وصفيات و گفت وگوهايش را سرشار از نافذترين كنايه ها و استعارات كرده و آنها را بدل به جملات قصار كند. دفتر يادداشت قرمزرنگي داشتم آن روزها كه «آتش بدون دود» را مي خواندم. سطرهاي اين دفتر كوچك پر بود از يادداشت هايي كه هنگام مطالعه از روي آثار مختلف، كوتاه و گزيده مي نوشتم تا براي «چه» و «كي» به يادم بماند. از هر اثر و كتاب شايد دو سطري دشت مي كردم و از هر اثر و كتاب «ابراهيمي» چندين صفحه،، اين ويژگي اش بدجوري دل مرا برده بود. هيچ داستاني از او را به ياد ندارم كه جمله يي به آن دفتر كوچكم نيفزوده باشد. همواره اولين جمله اولين داستان كوتاهش «دشنام» در گوشم زنگ مي زند«سنجاب را از جنگل بزرگ راندند؛ چرا كه او دشنام داده بود،»بعدها اين ويژگي را حتي در يادداشت ها و خاطرات و آثار غيرداستاني اش هم ديدم. حتي در «ابن مشغله» و «ابوالمشاغل» كه دو اثر «اتوبيوگرافيكال» او محسوب مي شوند. «ابوالمشاغل» را كه جلد دوم داستان زندگي اش به قلم خودش بود با اين جمله شروع كرد؛«در روزگار ما اين ابداً مهم نيست كه ديگران، ما را چگونه قضاوت مي كنند. مهم اين است كه ما در خلوتي سرشار از خلوص، خويشتن را چگونه قضاوت مي كنيم.»و ادامه داد و وقايع زندگي اش را به دستچين و گزينش خود در اين كتاب هم آورد. اما جادويي، كًشنده، غريب. مثلاً يادم نمي رود در وصف حواشي سينماي آن سال ها كه در حاشيه اش «آتش بدون دود» را در قالب سريال توليد مي كرد، از پيرمردي- نماينده سينماي آن دوران- حرف مي زند و توگويي با شخصيتي زنده از يك رمان طرفي؛«پيرمرد خنديد، خنديد، خنديد و دندان هاي سراسر كرم خورده و زغال از سيگارش را به رخم كشيد. خنده اش، مفهومي آنچنان دوسويه داشت كه من هرگز ديگر چنان خنده غريبي را در عمرم نه ديدم و نه شنيدم. پيرمرد از يك سو به نانجيبي خودش مي خنديد و از سوي ديگر به نجابت من، و هر دو را هم درست به يك اندازه، خنده آور مي ديد.»همشهري لطفاً در مشاعر من شك نكن، مي دانم اينگونه از نويسنده يي ياد كردن، عرف و باب اين سال ها و اين روزگار نيست؛ ولي اگر من باب دندان اين سال ها بودم كه برايت نامه نمي نوشتم و به سنت از ياد رفته در صندوق پست نمي انداختم. اين روزها پيامك و تلفن و اي ميل بيداد مي كند و من هنوز، بندي نوشتن روي كاغذم. پس بر من خرده نگير و بگذار با مرورش لذت و افسوسم را با تو شريك شوم. اولين كتابش را مي دانم داده بودم كه تو هم بخواني. شايد روزهاي محصلي مان بود؛ «خانه يي براي شب». حتي تو به من گفتي از ميان داستان هايش «دشنام» و «آسمان در تسخير كلاغ ها» را بيشتر پسنديدي. تو مي داني جمله اول داستان «آسمان در تسخير كلاغ ها»ي او را چند بار و براي چند نفر در فضاي تئاتر- كه امروز خانه اول و آخرم شده- خرج كرده ام؟ اغراق نيست اگر بگويم سالي يكي، دو بار در بزنگاه هاي جدي به زبانش آورده ام و به بهانه هايي جدي به افرادي جدي گفته ام؛«حرف مرا تنها از من بشنو و بگذار تمام كلاغ ها از خشم بميرند.»با «دوگانه اول» از مجموعه دومش با نام «آرش در قلمرو ترديد» زندگي كردم، تا امروز. يك داستان ساده دو صفحه و نيمه كه دو مسافر از شرق و غرب را در مهمانسرايي به هم مي رساند و چقدر راحت، تصويري بي پروا از همجواري هاي بدون ديالوگ ها در زندگي معاصر مي سازد و چه آسان مانيفست دقيقي براي آن ارائه مي دهد. شايد ادعاي بي راهي نباشد اگر بگويم اولين نمونه ها و قديمي ترين موارد شبيه داستان هاي ميني مال اين روزگار را در ادبيات خودمان فقط در آثار «ابراهيمي» مي شود يافت.همين طور اولين- و آخرين؟،- كسي بود كه با چيدمان بصري كلمات سعي كرد داستان هايي- يا شبه داستان هايي- متفاوت، تصويري و تجربي خلق كند و با ساختمان هاي استانده دورانش كشتي بگيرد.«مراسم» و «آهسته به ياد مي آورم» از مجموعه «مصابا و روياي گاجرات» را به ياد داري؟حالا من وارد اين بحث كه «مگر چقدر مهم است؟» و «مگر داستان هاي موفقي از دل اين تجربه به دست آمد؟» نمي شوم كه هدفم تاييد اين حركت و اين شكل نوشتن نيست بلكه مرور ويژگي هايي است كه بسياري- كه «ابراهيمي» را دوست نداشتند- هرگز طرف اين جسارت ها هم نرفتند و او رفت، با جسارت؛ و آثارش هر چه نيست، «يادمان» هست، به هر شكلش.مجموعه داستان هاي ديگرش را به ياد مي آورم و طعم غريب خوشايندي بر كامم مي نشيند؛ «افسانه باران»، «غزل داستان هاي سال بد»، «مكان هاي عمومي»، «هزارپاي سياه و قصه هاي صحرا»، «تضادهاي دروني» و «فردا شكل امروز نيست».تاثير يكي دو داستانش روي ذهنم بي رقيب بود و هرگز اثري را با آن قياس نمي كنم.«هيچ كس صداي شيپور شامگاه را نمي شنود» از مجموعه «تضادهاي دروني» در پادگان مي گذرد و به درگيري سربازان اقوام مختلف ايراني كه با شوخي هاي موروثي به هم مي رسند، مي پردازد. شمالي، آذري و لر و هر آنچه تا امروز شوخي هاي سوءتفاهم برانگيز با اين قوميت ها، ضربه هايي پنهان و بطئي و سخت نامحسوس به بدنه دروغي با نام «اتحاد» زده. در پايان داستان، شيپور شامگاه در پادگان نواخته مي شود اما كسي پاي پرچم نيست كه بشنود،قبول كن همشهري؛ هر چقدر كهنه، هر چقدر نخ نما، او براي ابراز انديشه، در بدنه ساختمان يك برش شبه داستاني، راهي ويژه رفت و به نتايجي ويژه خودش رسيد، نتايج ستودني،چه پيشگويي عريان و بي پروا و غريبي در داستان «گفت وگو با يك ساواكي الگو» از مجموعه «فردا شكل امروز نيست» موج مي زند، اواخر نامه ام به ارزش هاي علمي و ادبي هم خواهم پرداخت اما ستودن اين موارد در اين فراز برايم امروز در نبود «ابراهيمي» وظيفه اولي تري است.كوتاه نويسي اش تا چندين سال پيش ادامه يافت. آخرين مجموعه يي كه از او خواندم «حكايت آن اژدها» بود كه همچنان طرفگي هايي براي خواندن داشت. مخصوصاً داستان غريب «چيزي هست كه هرگز پير نمي شود»؛ يك داستان شاعرانه جادويي، بي ادعا و سخت عميق. «نادر ابراهيمي» آثاري ميان اين داستان هاي كوتاه و رمان هاي بلندش هم دارد. رمان هايي كوتاه(نوولت) كه يكي از آنها مي دانم شهرت و طرفداران ويژه خود را دارد؛«بار ديگر شهري كه دوست مي داشتم» اين موفق ترين شان بود اما باز هم هست؛ «انسان، جنايت، احتمال»، «تكثير تاسف انگيز پدربزرگ» (كه دوست دارم از كارنامه «ابراهيمي» حذفش كنم چون تنها اثري بود كه نتوانستم رابطه مشابهي با آن برقرار كنم. منظورم رابطه يي مشابه با ساير آثار او است.) و «مردي در تبعيد ابدي» كه گزينش و وصفي جذاب و غريب از زندگي «ملاصدرا» است و دروغ چرا؟ من با اين نوشته جذاب- نمي گويم درخشان، نمي گويم علمي و سنجيده، بلكه بسيار «جذاب» «ملاصدرا» را شناختم. راستي همشهري، در آثاري كه ما براساس زندگي اين و آن نوشته ايم توانسته ايم كسي را هم جذب شخصيت اصلي اثرمان كنيم آنگونه كه پيگير تاليفات او شود؟ «ابراهيمي» توانست.در مقطع چاپ اين كتاب، بسياري را ديدم كه درصدد خواندن تاليفات ملاصدرا برآمده بودند و من به شوخي به همه مي گفتم؛«مطمئن باش به آن جذابي كه تو فكر مي كني نخواهد بود. مي خواهي نخواني تا لذت رمان از بين نرود؟»او چند كار هم ترجمه كرده كه موفق بوده «آدم آهني» و «مويه كن سرزمين محبوب».نمايشنامه هم نوشته «اجازه هست آقاي برشت؟» شامل دو نمايشنامه «چگونه گاليله ئو گاليله يي به عاليجناب گاليله تبديل مي شود؟» و «مذاكرات محرمانه ميان قديسين». همين طور «وسعت معناي انتظار» كه در ميان سه اثر موجود در آن، دو نمايشنامه با نام هاي «نفس انتظار» و «انتظار كور»را مي توان يافت. اضافه كن نمايشنامه «يك قصه معمولي و قديمي در باب جنايت» را به اين مجموعه و در نظر داشته باش قبل تر نيز برخي داستان هايش كم و بيش شاكله يك نمايشنامه را داشته اند تا داستان. به عبارتي تجربيات او در باب نمايشنامه نويسي كمي سيال، كند و به مرور زمان بوده است.اما دروغ چرا؟ آن خدا بيامرز هرگز نمايشنامه نويس و فيلمنامه نويس خوبي نبود.شعر هم گفته، مجموعه يي هم دارد با نام «در حد توانستن»، ولي شاعر خوبي هم نبود. اما در عوض، در نوشتن داستان هاي شاعرانه بي رقيب بود. در اينكه شعر ميان توصيفات خود بگنجاند آنگونه كه هوش از سرت برود، يكتا و بي هماورد بود و همين بزرگ ترين دريغ من است امروز براي نبودش. همان گونه كه در سال هاي بيماري اش، دريغ بزرگ من بود كه ديگر نمي تواند بنويسد.يك ناراحتي مضحك هم دارم همشهري. به من نخند اما از اينكه چند بخشي از يك كتاب را در كتابخانه ام يا چند قسمت از يك سريال را در آرشيو فيلم هايم داشته باشم و نتوانم مجموعه اش را تكميل كنم بيزارم. عده يي مي گويند اين وسواس است و بايد درمان شود. نمي دانم، شايد ولي بسيار ناراحتم كه رمان به نيمه يي دارد با وعده ده جلدي كه من پنج جلدش را دارم و خوانده ام و تا حدود زيادي دوستش هم دارم به نام «بر جاده هاي آبي سرخ» كه ديگر امروز كه اين نامه را مي نويسم برايم مسجل است كه به نيمه خواهد ماند. (گرچه به سختي، با مرارت و دشواري مي توان فرض كرد پايان جلد پنجم، پايان اثر است، اما قانع نمي شوي) در آن به زندگي «ميرمهناي دغابي» سردار بي پرواي درياي جنوب كه از ديد غير ايرانيان خطرناك ترين دزد دريايي خليج فارس بوده، مي پردازد و چون هميشه جذاب و خواندني. خدايا چه مي شد نويسندگان هرگز نميرند؟ چه مي شد هرگز قلم از دستانشان نيفتد؟ چه مي شد هرگز توان نوشتن (و خوب نوشتن) را از كف ندهند؟ آرزوي محالي است، مي دانم. اما همشهري از اينها كه بگذريم بگذار، دل پرم را صادقانه خالي كنم كه بهانه اصلي نوشتنم براي توست.من خود، نويسنده ام، تو يكي كه مي داني. با باور و يقينم به تو مي گويم كه نوشتن سخت است حتي بد نوشتن، كاش تجربه كرده بودي تا بهتر مي دانستي چه مي گويم. عده يي در طول تمام اين سال ها گفتند؛«او پرنويس است و كم منزلت.» و تو يقين بدان آنها براي توجيه تنبلي خود بهانه يي بهتر نداشتند كه پرنويسي «نادر ابراهيمي»، پرنويسي رخ داده در عرصه تئاتر و سينما نبود كه پوك و توخالي و راحت تر بگويم «جمع اراجيف» باشد. او پرنويسي اش را هم پر مي نوشت و اين برگ برنده او بود در يك دادگاه عادلانه. شايد از منظر عملي و زيبايي شناسيك و با معيارهاي محدود موجود در اين عرصه بتوان آثارش را «نقد» كرد اما نمي توان «نفي» كرد.زماني شاگرد «هوشنگ گلشيري» فقيد و گرانقدر شدم.- يك ترم- و جمله يي شبيه به مضمون بالا از او هم شنيدم كه گفت؛ «كتابخانه من زير بار كتاب هاي «ابراهيمي» كمر خم كرده ولي دريغ از آثار خوب.» «گلشيري» عزيز، دلايل متفاوتي در حوزه داستان نويسي داشت كه محترم تر و قابل بحث تر از ارائه نظر تنبلان تاريخي تاريخ ادبيات فوق الذكر بود. كما اينكه در روزهاي مجاورتم با «جمال ميرصادقي»- كه زنده باشند ان شاءالله و پويا- كه سه ترم هم شاگردي ايشان را كردم، اعتقاد بر اين داشتند كه آثار ايشان «داستانواره» است و نه داستان و مبتني بر جملات قصار.يعني همان ويژگي كه ابتداي نامه ام گفتم مورد ستايش من است. افرادي نظير اين دو بزرگ حداقل وارد بحث علمي مي شوند و تو مي داني سرشار از حسن نيتند و اگر نقدي دارند از صاحب نظري است. اما با خيل منتقدان بي سواد اين بزرگمرد چه كنم؟ مردي كه تنها ذكر نام آثارش تبديل به يك مقدمه طولاني مي شود؛ تازه من گذشتم از فعاليت ها و پژوهش هاي چاپ شده اش در حوزه نويسندگي، نوشتن براي كودكان و... كه الحق نمي شود گذشت.ديگر آنكه بسياري گفتند (و مي گويند) او برخوردهاي ديپلماتيكش با نظام هاي حاكم در دو دوران تجربه شده اش جاي نقد و بحث دارد. همشهري، تو كه مرا مي شناسي. از بچگي، از مدرسه، من ارزني سياست نمي فهمم؛ يعني مي فهمم اما به قدر خودم. راستش را بخواهي اصولاً اين جهان كثيف را نفهمم آسوده ترم. اما خيلي برايم اهميت نيافت كه اساساً اين بحث و دست راستي بودن و نظاير اين صحيح است يا نه. بگذار كودكانه و سرراست بگويم برايم آثارش مهم ترند تا خودش. روزگاري كه مي خواندمش و يادداشت مي كردم (در آن دفترهاي كوچك قرمز رنگ ده گانه ام) اصلاً خودش را نمي شناختم و برايم مهم هم نبود. حالا فرض كنيم امروز فهميدم و تازه- بر فرض- كه واقعيت هم داشت، با خاطرات و تجربياتم چه كنم؟ يعني تاثيرش را از حافظه ام پاك كنم، مگر مي شود؟ اين نگاه سنتي را بخواهي علم كني مجبوري در بسياري از آثار محبوب عمرت تجديدنظر كني. در شاهكارهاي «ميلر» در عرصه نمايشنامه نويسي، در شاهكارهاي «كازان» در سينما و در آثار درخشان نمايشنامه نويش بزرگ ديگري از كشور عزيز خودمان. بگذاريد براي آنچه روي كاغذ آمده، ارزشي جدا قائل شويم. نمي دانم، شايد هم ديدگاه من جاي نقد دارد؛ اما همشهري چه كنم؟ دلم گرفت كه او رفت.من «نادر ابراهيمي» را دوست داشتم. وقتي «يك عاشقانه آرام» را كه تازه چاپ شده بود، از دست خودش گرفتم برايم در صفحه اول نوشت؛ «در عشق، صبر ايوب بايد اي ايوب،» هر دو خنديديم و من آن نسخه و اين جمله را در كتابخانه ام «عاشقانه» حفظ كرده ام. من صبر دارم همشهري. شايد روزي درباره همه چيز جور ديگري نگاه شود. شايد جهان ديگر شود و شايد چيزي كه حرمت دارد، بيشتر و بهتر حرمت نهاده شود و شايد اين نامه كه نيمه شبي از سر «دلتنگي براي يكي از نادرترين نادرها» نوشته شد، به دست تو برسد. راستش كمي شك دارم. اين وقت شب، سركوچه آبشار كه نبش كوچه دنياست خيلي سوت و كور است و اين صندوق رنگ و رو رفته پست كه به نظر روزي زرد بوده- و من نامه ام را در آن خواهم انداخت- اصلاً نمي دانم، سركشي و كنترل دارد يا نه، ولي من اميد دارم؛ اينكه ديگر بد نيست، هست؟*نويسنده، كارگردان و مدرس تئاترپي نوشت؛------------------------1- اين صندوق قديمي و مهجور از عهد «نوح» سر خيابان «آبشار» نبش كوچه «دنيا» واقع شده و ظاهراً ديگر كسي به آن سر نمي زند،
پنجشنبه 23 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: شبکه خبر]
[مشاهده در: www.irinn.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 599]
-
گوناگون
پربازدیدترینها