واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
آخرين برگ درخت افتاد.... نويسنده:فرزاد زاد محسن
با كاروان بگوئيد احوال آب چشمم تا بر شتر نبندد، محمل به روز باران كوه و درخت و هوا و سنگ و هوا گريه مي كنند؛ رود گريه مي كند؛ نسيم گريه مي كند و آفتاب... پرنده ها گريه مي كنند. حتي خيابان هاي خوابمرده دلگرفته شهر... چندم آبان است امروز؟ چندم آبان بود پارسال؟ براي تو مي خواندم و ابرت هواي باريدن داشت: «پائيز شد باغ تو، ماندم اي عشق ! اي مهاجر! من جاده بي انتهايت اي روح تنهاي مسافر...» اي خسته! اي قامت تكيده ويران! اي جسم درهم شكسته از درد... ققنوس جان آتش گرفته ات بر قاف قلب كدام رسيدن به كران نشسته و پرو بال زخمي و شكسته اش، از پس عمري قلندروار و غريب زيستن، از سماع كدام خاكستر بر لامكان ؟ اي قلب زخمي! اي قلب خسته! چه شد كه ايستادي؟ بگو آن درياي درد را، به شطح شعله، به خنياي خون، تا كدام كرانه درياي درد را، به شطح شعله، به خنياي خون، تا كدام كرانه بردي ؟ تپيدنت نبض تمام شعرها و شورا، بغض آتش گرفتن تمام ترانه ها بود. اي گلو گاهت شرق تغزل آتشفشاني آواز. بگو اين دلدادگي، اين دلتنگي را بعد از تو كجا بريم؟ اين تابوت را كجا مي بريد؟ دارد خودش مي آيد. تازه از بيمارستان مرخص شده. ريش هايش همه سفيد؛ صورتش سخت تكيده و قامت بلندش يكسره فرو ريخته. اين هم درست ! اما با آن دو عصا، لنگ لنگان و خسته و بي تاب، دارد به هزار زحمت خودش را بالا مي كشد از آن چهار طبقه، از آن همه پله... دارد بالا مي آيد. خودش دارد مي آيد. اين تابوت را كجا مي بريد؟ براي اين روزهاي بي باور و بي باران، ما را به خويش وامگذار و مرو كه بي تو با دعاي بي آيه و آشنا، بوئي از آن بهارهاي دور نمي آرند. مي دانم قيصر كه بي تاب رفتن بودي: «كي بنشينيم چند ساعت سير محبت كنيم؟.... فعلا نه ! درد.... اين درد اگه امون بده...» يادت هست ؟ رسيده بوديم كنار آن نرده هاي سبز. ديرت بود و دلت نيامد بروي: «حالا همين جا چند دقيقه اي صحبت كنيم در مورد اون كارت. خوبه ؟ بذار وقتي اين بيمارستان رفتنام تموم شد؛ قشنگ سر فرصت...» بگو تكليف ما چه مي شود با دنيائي كه بعد از تو بي معناتر شده است كه : «زمين، عريان مانده است و باغهاي گمان» طوفان را در تابوت نشانديم و بر سر دست، در خيابان هاي خسته و مغموم شهر چرخانديم. اقيانوس را در كفن پيچيديم و بر او نماز كرديم و كوهي را كه بلنداي بليغ درد بود و ستيغش بوسه گاه سجده آفتاب كه در بي قراري قلبش، آسماني از آينه بود. باراني از بال گشودن آواز را به گور سپرديم و باز مانديم. اي قيصر امين پور! شهادت مي دهم كه بي تو، دريا و كوه و جنگل و باران غروب كرده اند و ما مانده ايم اين همه نظاره مي كنيم و آتش نمي گيريم و آب نمي شويم و در خاك فرو نمي شويم...ما را ببخش قيصر... باغ هاي شرقي شهود كه خيس ازخنكاي نواز آن نگاه نازنين، برگ و شكوفه در وسعت آغوش آفتاب مي افشاند و عطر نفس نور را در مشام آينه ها مي ريخت؛ بي تو سوختند و با باد رفتند قيصر... به دنبال محمل... به دنبال محمل... به دنبال محمل چنان زار گريم... كه از گريه ام... خيابان ها را از اشك، در خون نشانديم قيصر....«از اينجا تا بخارا، لاله باشد»...«چندان گريم كه كوچه ها گل گردد/ ني رويد و بوي ناله ها خيز د از او»...«ناقه گريد، بار گريد، در هواي يار گريد»... نگاه كن ! توي دانشكده ادبيات، روي پله ها، كف راهروها، آن راهروئي كه انتهايش، آغاز هر شكفتن و پرگشودن بود؛ آنجائي كه هميشه دكتر شفيعي كدكني عزيز... همه نشسته اند و دارند زار مي زنند؛ ضجه مي زنند... خرما گذاشته اند برايت، شمع روشن كرده اند به يادت... باور مي كني قيصر؟ همان راهروئي كه هنوز خاطره خنده هاي بلندت را در سينه دارد، بغل كتابخانه دكتر مدرس رضوي، كنار دفتر گروه... بيا! دكتر شفيعي نازنين، آغوش را، دو دستش را تا انتها باز كرده تا محكم بغلت كند و بلند بگويد، «كجائي تو قيصر؟»... و تو تا چند دقيقه توي بغلش بماني، مثل همان اولين سه شنبه بعد از مرخص شدن كه در اشك غوطه ور بودي و محكم خودت را توي بغلش انداخته بودي، كه مثل آغوش آفتاب، سرپناه و تكيه گاه همه ماست در همه اين سال هاي بي كسي... «اما اعجاز ما همين است مي آيد تنها تو مي ماني ما مي رويم از ياد» تو مي ماني، با زخم هائي كه هيچ وقت هم وقت نكردي كه بشمري، با كهكشان متبلور درد كه مثل آخرين سوسوهاي ستاره اي غريب در عمق نجابت آن نگاه مي سوخت و شعله اش در كمركش باد قد راست مي كرد... ما را ببخش كه رفيق نيمه راه بوديم، تو آن همه ناب شده بودي كه از اين بيش، درنگ جايز نبود. مباركت باد اين ديدار كه آن سوتر از همه ديدن هاست؛ آنجا كه آسمان ها در اعجاب، پرو بال مي ريزند و چشم ها در حيرت مكاشفه نور نور، تاب نظر نمي آرند. ما بر ماتم دل خود مويه مي كنيم و دريغا گوي غربت روح خويشتنيم كه : «غم آيد و چون تو غمگساري نايد» تصوير تو را در چشمه اشك غسل مي دهيم و زلال مي كنيم. پرواز تو آغاز توست، بال در بال بيكرانگي تا آنجا كه جز عشق نماند: «بسوز هستي ما را ميان آتشت اي عشق چنان بسوزم كه خاكستري به جاي نماند» چرا مي خواندم و نگاهت محو يك جاي دور بود. يادت هست قيصر؟... چه سبز مي گذري اي صداي سرخ عبور، تا آنجا كه جز عشق را تاب پريدن نيست ؛ تاآنجاكه نسرودنت، سماع هر سخن است راه سپرده به سدره المنتهاي خاموشي كه : «روشن تر از آن، چراغي نيست» اين آخرين آواز، اين خوش ترين آغاز، مباركت قيصر... «آواز تو در حنجره رود گذشت طوفان شد و از هر چه گل آلود گذشت پايان سفر به سوختن هاي تو بود از سينه ام، آتشي كه بي دود گذشت» خداحافظ قيصر عزيز...
تهران، 9 آبان 86 منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 24 /ع
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 563]