تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 18 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):هر که رکوع نمازش را کامل انجام دهد هیچ ترس و وحشتی در قبر با سراغش نمی آید. ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805625051




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

درختو


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: درختوداستانی از هوشنگ مرادی کرمانی* برای عبدالمحمد آیتینیمه شب صدای گرمبی آمد. اول ترق و تروق آمد و بعد صدای گرمب. درخت افتاد. توفان دم صبح خوابید. هوا روشن شد.
هوشنگ مرادی کرمانی
مادربزرگ گفت: «امشو درختو می شکنه.»تند و بی امان، باد می آمد. شب بود، انتهای شب. خواب از چشممان پریده بود، انتهای شب. خواب از چشممان پریده بود. دلم می خواست حیاط را ببینم، باغچه جلوی خانه را ببینیم، درخت ها را، در هجوم سوت و زوزه باد ببینم، درخت عزیز مادر بزرگ را ببینم، همان که می گفت «درختو». «او»یِ ته اسم، لهجه بود، شیوه ای گفتار در نشانه ی «مهربانی و عزیز کردگی». درختو، درخت سیب بود، سیب سرخ. بلند بود، خیلی بلند، لاغر و کشیده. سیب هایش را که نگاه می کردم گردنم درد می گرفت. توی روستا، آن درخت زبانزد بود. سیب در روستای ما کم نیست. اما این یکی از آن سیب هاست که همه دوست داشتند توی باغ و خانه شان باشد.مادربزرگ که به خانه بابابزرگ آمده بود، عروس بود. درخت نهالی بود، هیچ کس نمی دانست چگونه توی باغچه پیدایش شده. مادربزرگ می گفت از ما بهترون آن را کاشته اند. بابابزرگ که شوخ بود می گفت: «از من بهتر، کی؟» درخت با مادربزرگ قد کشیده بود و میوه داده بود و مادربزرگ مادر شده بود. بهار، درخت غرق شکوفه بود، سفید و صورتی.مادربزرگ گفت: «امشو درختو می شکنه، با این تیفون!»از لای در نگاه کردم. درخت توی تاریکی از باد شلاق می خورد، در خود می پیچید. صدای شکستن استخوان هاش می آمد. شاخه های پایینش خشک شده بود. شاخه های خشک می شکست و می افتاد.مادربزرگ دعا می خواند. باد پشت در اتاق می خوابید، سر به در می کوبید و خرناس می کشید، پنجه می کشید به در. چفت در تلق تلوق می کرد.گفتم: «بروم بیرون ببینم چه خبر است.»گفت: «نه، یک وقت می بینی درختی شکست و افتاد رویت.»نیمه شب صدای گرمبی آمد. اول ترق و تروق آمد و بعد صدای گرمب. درخت افتاد. توفان دم صبح خوابید. هوا روشن شد.پاییز بود. نسیم صبح آرام آرام درخت ها را تکان می داد. مادربزرگ خواب خواب بود. چیزی گذاشتم زیر پایم و چفت در را باز کردم. رفتم توی حیاط. درخت سیب افتاده بود. سرش را گذاشته بود روی لبه بام و خواب رفته بود. گل داشت. آرام نفس می کشید. گل های سفید و صورتی اش شاداب بود. چند ریشه اش از خاک نم باغچه بیرون زده بود.خم شده بود. بهار گل داشت، پاییز هم گل داشت. هر سال همین طور بود. تابستان سیب های درشت و سرخ و پرآب داشت. زمستان هم سیب داشت، ریز و خوشمزه همین او را در روستا سر زبان ها انداخته بود. پوستش خشک و ترک ترک بود و سخت و سفت.مادربزرگ گفت: «نگفتم امشو این درختو می شکند. شکست.»گفتم: «نشکست، خم شد.»رفتم روی بام، چند تا از گل هایش که ریخته بود روی بام، برداشتم گذاشتم کف دستم، بو کردم، بوی دست های مادربزرگ داشت. مادربزرگ گلی را از کف دستم برداشت، بود کرد و با کناره چارقدش اشکش را پاک کرد و گفت:«حیف. چه جان سخت است این درختو. چرا گل هاش را کندی؟»«ریخته بود، نکندم. هنوز گل دارد ببین.»درخت نمی توانست سرپا بایستد. برف زمستانی روی میوه هایش ریخت. همچنان به بام تکیه داشت. میوه می داد. بهار باز شکوفه کرد، سیب های سرخ و درشت و پرآب.پی نوشت: * هوشنگ مرادی کرمانی، زاده 16 شهریور ماه سال 1323 در روستای سیرچ از توابع بخش شهداد کرمان نویسنده معاصر ایرانی است. شهرت او بابت کتاب‌هایی است که برای کودکان و نوجوانان نوشته‌است.فرآوری: مهسا رضاییبخش ادبیات تبیانمنابع: داستان(همشهری)- شماره 72، ویکی پدیا





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 597]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن