-درختوداستانی از هوشنگ مرادی کرمانی* برای عبدالمحمد آیتینیمه شب صدای گرمبی آمد. اول ترق و تروق آمد و بعد صدای گرمب. درخت افتاد. توفان دم صبح خوابید. هوا روشن شد.
مادربزرگ گفت: «امشو درختو می شکنه.»تند و بی امان، باد می آمد. شب بود، انتهای شب. خواب از چشممان پریده بود، انتهای شب. خواب از چشممان پریده بود. دلم می خواست حیاط را ببینم، باغچه جلوی خانه را ببینیم، درخت ها را، در هجوم سوت و زوزه باد ببینم، درخت عزیز مادر بزرگ را ببینم، همان که می گفت «درختو». «او»یِ ته ا