واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
آيت الله كاشاني، فداييان اسلام و نهضت ملي شدن صنعت نفت (4) بعد از شهادت شهيد نواب صفوي با كدام يك از علما حشر و نشر داشتيد؟ با آقا شيخ جواد فومني (ره). مسجد ايشان مسجد نور بود. ولادت بنده در پشت مسجد ايشان بود. ما در آخر خيابان لرزاده منزل داشتيم يعني از همسايگان مسجدي آقاي فومني بوديم و خواه و ناخواه سلام و عليك و ارتباط هم داشتيم. بعد از آن هم با پسر وي رفيق بودم. با آقاي شيخ قاسم اسلامي(ره) هم ارتباط داشتم. ايشان يك شب روي منبر خطاب به حكومت گفتند آقا! بگوييد گم شويد همه مي گوييم چشم! بگوييد كور شو مي گوييم چشم! اگر بگوييد خر شو محال است كه خر شويم! اگر بگوييد نفهم محال است بگوييم چشم؛ چون مي فهميم و شما داريد خلاف مي كنيد. ايشان خيلي قوي بحث مي نمودند. آقاي شيخ علي اسلامي هم خيلي نظر خاصي روي بنده داشت. در خيلي از محافل با هم بوديم؛ حتي من به منزل ايشان هم رفت و آمد مي كردم. آن موقع آقاي شيخ علي اسلامي يك معلم خصوصي براي آقا شيخ عباسعلي گرفته بود كه مي آمد در منزل به ايشان درس مي داد؛ مي خواهم بگويم من تا اين حد با منزل ايشان در ارتباط بودم؛ ما در سفر حج عكسي هم با همديگر گرفته بوديم. اما من نمي توانستم خدمت بعضي از آقايان كه محلشان از ما دورتر بود برسم چون بعد از نواب صفوي من 5-4 سال در آن كشمكش اقتصادي گير كرده بودم. من در همان تاريخ ازدواج كردم، در همان ايام بچه دار شديم و اين گرفتاري هاي گوناگوني بود كه در اين 4-3 سال داشتم. ارتباط شما با حاج صادق اماني به چه ميزان بود؟ عرض كردم كه با حاج صادق اماني جمعيت گروه شيعيان را تشكيل داديم و بعد كه من رفتم، تعطيل شد ولي رفت و آمد من با اينها گرم بود. يك بار يك نفر پيش من آمد و گفت آقا! شما بياييد برويم خانه من را ببينيد! در برف 4-3 كيلومتر پياده رفتيم تا به خانه ايشان رسيديم. ديدم ايشان در يك زيرزمين زندگي مي كنند؛ نه لحاف داشت و نه فرش زير پايشان بود. بچه كوچك داشتند. زيرزمين، در نداشت و خانه طرف سرماگير بود و آنها جلوي در زيرزمين يك گوني آويزان كرده بودند كه بتوانند تا حدودي جلوي سرما را بگيرند و يك كرسي كوچك هم گذاشته بودند. من مستقيماً پيش صادق اماني رفتم و قصه را نقل كردم. آقاي صادق اماني دستور داد 2 لحاف، 2 تشك، يك حلب روغن، يك گوني برنج و ... براي آنها ببرند. يك نفر هم باني شد كه آن وسايل را ببرد. ارتباط من با صادق اماني به اين شكل بود. اگر اشتباه نكنم يك روز جمعه بود و من در منزل بودم. آقاي صادق اماني به در منزل ما آمد. تعارف كردم كه داخل بيايد ولي او نيامد و گفت مي خواهم بيرون قدم بزنيم و بنده و ايشان به راه افتاديم و ايشان شروع كرد به صحبت كردن و گفت ما مي خواهيم يك حركت مسلحانه انجام بدهيم. از من پرسيد شما با من هستيد يا نه؟ گفتم بله، هستم؛ گفت زن و بچه داري، گرفتاري هاي ديگر داري! گفتم آقاي اماني! انسان تا زماني كه زنده است مسئول است وقتي مرد كه ديگر مسئول نيست و اگر سلب آزادي شد مسئول نيست. ما وظيفه مان را انجام مي دهيم و حركت مي كنيم و در اين حركت اگر از ما سلب آزادي شد مسئوليت از دوش ما برداشته مي شود! ما با ايشان بيعت نموديم و پيمان بستيم. از آن به بعد با ايشان زياد جلسه داشتيم. اين مسئله مربوط به سال 29-1328 مي شود. در اين جلسات عموماً بنده، حاج مهدي عراقي، اماني، صادق اسلامي (كه در حادثه هفتم تير شهيد شدند)، حاج حسين رضايي و حاج حسين رحماني شركت داشتيم. تقريباً همان اعضاي گروه شيعيان در اين جلسات شركت داشتند البته ما آن موقع نمي دانستيم كه آقاي اندرزگو هست يا نه. من به آقاي اماني گفتم شما در اين كار، گروه هاي متعددي تشكيل بدهيد به طوري كه واقعاً همديگر را نشناسيم يعني هيچ كدام از گروه ها نداند گروه ديگري هم وجود دارد براي اينكه اگر يك گروه لو رفت بقيه گروه ها لو نروند و گير نيفتند؛ ايشان تا حدودي اين مسئله را رعايت نمودند. لطفاً در مورد پيشنهاد آقاي اماني توضيح دهيد. زماني كه صادق اماني من را به اين كار دعوت نمود در خصوص هدف كار گفت شاه دارد مملكت را به سمت بي ديني و لاابالي گري مي كشاند و هدف ما برداشتن اين عنصر فاسد است. من به ايشان عرض نمودم اين كار بايد با حكم شرعي يك مجتهد انجام پذيرد لذا بايد بتوانيم با يك رابط با علما ارتباط داشته باشيم. اما مرحوم امام اصلاً اجازه نمي دادند و دوستان ما نتوانستند چنين اجازه اي از امام بگيرند. 2 نفر حكم شرعي دادند؛ اول آيت الله شهاب الدين مرعشي نجفي كه حكم ايشان صريح بود و مي گفت برويد بكشيد مشكل نداريم؛ دوم آقاي ميلاني بود كه اصرار داشت شاه بايد برود. لطفا در خصوص ترور شاه توضيح دهيد. يك روز تصميم گرفتيم كه شاه را بزنيم. نقشه هايمان را هم دقيق كشيديم. شب قبل از اين حركت من خواب ديدم كه در خيابان خراسان، سر خيابان زيبا يك دكه شيشه اي وجود دارد و شيشه آن هم ضدضربه و ضدگلوله است و شاه در آنجا ايستاده و مردم هم دارند او را تماشا مي كنند اما امكان نفوذ به آن دكه وجود ندارد. سيد عباس مدرسي مامور شد كه برود و شاه را بزند و زماني كه ملكه اليزابت به ايران آمد و بنا بود با كالسكه از يك مسير به جايي برود ايشان هم رفت و در مسير ايستاد. خيالش راحت بود كه كالسكه مي رود و او مي تواند كار شاه را تمام كند ولي بعد ديد كه كالسكه داراي شيشه ضدگلوله است و تير به آن اثر ندارد و اين تعبير خوابي شد كه من ديده بود. دوباره تصميم گرفتيم كه شاه را بزنيم؛ خواب ديدم كه قرار است شاه به زمين ورزشي خيابان پاك بيايد ولي حلقه هاي ماموران شاه به قدري زياد است كه هر چه بنده از ميان جمعيت تقلا مي كنم كه وارد اين حلقه شده و به شاه نزديك بشوم امكان پذير نمي شود و تير آن عمليات هم به سنگ خورد. بار سوم كه تصميم راسخ تري براي ترور شاه گرفتيم خواب ديدم كه در حياط مسجد بروجردي نجف ايستاده ام و شاه در بالكن است. ديدم اسلحه ام يك خنجر است و من مي خواهم با اين خنجر شكم شاه را پاره نمايم اما هر چه جلو مي روم مي بينم با آن ازدحام چنين چيزي امكان ندارد. قرار بود اين عمليات در قم در ايستگاه اتوبوس اتفاق بيفتد كه نشد؛ يعني مقدر نبود كه اين اتفاق بيفتد. تا اينكه من به نجف آمدم و در آنجا ساكن شدم و خبر رسيد منصور را به درك واصل كردند؛ مثل اينكه بعد از مايوس شدن از شاه به فكر منصور افتاده بودند. علت حضور شما در نجف چه بود؟ بعد از اينكه در سال 1341 مغازه را فروختيم گفتم كه فارغ البال شده ام و براي تحصيل به نجف رفتم؛ چون در تهران نمي توانستم به خوبي تحصيل كنم و باقي قول و تعهدي را كه به آقاي اماني داده بودم به دوستان ديگر واگذار نمودم. بنده هم به عنوان رابط بين آنها و ديگران بودم و لذا در پرونده ساواك جرم من تهيه اسلحه از عراق براي فداييان بود. البته اين حرف موافق حقيقت نبود و عنصر تهيه اسلحه حاج مهدي اماني (پسر عموي صادق اماني) بود. اگر آنها نام من را نمي بردند بايد او را معرفي مي نمودند و ايشان لو مي رفت و بدين وسيله يك سلسله افراد گير مي افتادند. لذا چون من خارج از كشور بودم اين كار را به دوش من انداخته بودند. در ضمن ساواك از آنها 6 قبضه اسلحه گرفته بود و آنها به ناچار بنده را معرفي نموده بودند لذا بعضي از محافل هيئت مؤتلفه بنده را به همين عنوان مي شناسند كه تهيه كننده اسلحه براي ديگران بوده ام البته بنده اين كار را مي كردم وليكن عمده كار به عهده او بود. الان هم از آن سلاح ها نزد خود داريد؟ خير؛ متاسفانه بعد از حادثه تلخي كه در منزل ما رخ داد ديگر اسلحه را رد كردم. حتي همين ديروز سلاح هايي را كه بعد از انقلاب به شهرباني داده بودم پاره كردم. ماجرا به اين صورت بود كه پسر بنده با پسر عمويش در حال بازي با يك سلاح بودند كه متاسفانه در حين بازي تير از آن خارج شد و باعث كشته شدن پسر برادرم (قاسم) گرديد و بعد از اين جريان ديدم كه وجود اسلحه در منزل ما خيلي بي لطف است چون اسلحه به صورتي است كه مردم علاقه دارند با آن بازي نمايند. البته هميشه خشاب آن سلاح خالي بود و همان پسر برادرم خشاب را پر كرده بود و حادثه اين گونه رخ داد كه بر من و پسرم تاثير بسيار منفي گذاشت. علت هجرت شما به لبنان چه بود؟ در سفر حجي كه آقاي شيخ عباسعلي اسلامي همسفر بنده بود با هم به اردن رفتيم تا براي مكه ويزا بگيريم و از آنجا در هواپيماي سعودي با يك جوان الجزايري آشنا شدم كه دكتر حسين توفيق نام داشت. خيلي از او خوشم آمد و وي را به منزل دعوت كردم. او يكي از مبارزان الجزايري بود كه محكوم به اعدام شده بود و عهد كرده بود كه اگر از اين مجازات رهايي يابد به سفر خانه خدا بيايد. خيلي با وي صحبت كردم و ديدم كه او اصلاً نمي داند مذهبش چيست. او حتي نمي دانست شيعه است يا سني. تعجب كردم. گفتم نمي داني بعد از پيامبر چه كسي خليفه شد؟ گفت نه. هرچه پرسيدم ديدم از اسلام هيچ چيز نمي داند! او مسلمان بود ولي چيزي نمي دانست. گفتم چطور نماز مي خواني؟ ديدم با دست هاي باز نماز مي خواند. گفتم چرا تو هيچ چيز از دينت نمي داني؟ گفت من 7 ساله بودم كه به فرانسه رفتم و دكتر شدم و برگشتم. با اينكه عرب بود حتي خواندن قرآن را هم نمي دانست. از وي اسامي اقوامش را پرسيدم و از اين طريق فهميدم كه وي شيعه است. از او آدرس گرفتم و تصميم گرفتم به الجزاير بروم و به آنها چيزهايي ياد بدهم كه بفهمند شيعه هستند. بنده با اين تصميم از مراجع و بقيه دوستان و امام خداحافظي كردم و به سمت الجزاير راه افتادم. آقاي خميني از من سؤال فرمودند حالا به چه وسيله مي خواهي بروي؟ گفتم دلم مي خواهد از راه زميني بروم كه در بين راه با علماي شهرها هم تماسي داشته باشم. امام خرج سفر بنده را مرحمت فرمودند و من به سمت شام به راه افتادم. به ديدن آقاي سيد حسين مكي رفتم. ايشان گفتند آمدي تبليغ يا هواخوري؟ گفتم تبليغ هم باشد مي كنم گفت بيا چند روزي در شهر يمانه بمان به يمانه رفتم و در آنجا استقبال گرمي از من شد. يك روز با جوانان يمانه به كوه رفتيم از كوه به سرعت پايين آمدم. وقتي به پايين كوه رسيدم، نشستم. وقتي از جايم بلند شدم يك ريك زير پايم رفت و دستم شكست و فكم در رفت. ديدم با اين دست شكسته نمي توانم به مسافرت بروم و به ناچار در يمانه ماندم تا دستم خوب شود. بعد از مدتي اهل يمانه با من انس گرفتند و به من گفتند برو همسر و فرزندت را بياور و پيش ما بمان و اين گونه بيش از يك سال در يمانه ماندم. به نجف رفتم و بعد از آن ارتباطم با آقاي صدر بيشتر شد و حركت لبناني ما شروع شد و شدم دبير امور مساجد آقاي صدر. خلاصه اين شد كه ما لبناني شديم و لبنان ما را نگه داشت. من ديدم در لبنان علماي شيعه واقعاً كم هستند؛ به همين منظور وقتي به نجف برگشتم گزارش كار به آقاي خميني دادم و براي دوستان هم جريان لبنان را تعريف كردم و آنها را راهي لبنان نمودم. از جمله كساني كه به لبنان رفتند آقايان شيخ محسن غروي، سيد عيسي طباطبايي و شيخ محمدتقي يزدي بودند و بعد از اين جريانات گزارشات لبنان را دقيق به امام مي دادم و ايشان هم به طور دقيق مسائل را پيگيري مي كردند. منبع:نشريه 15 خرداد شماره 22
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 375]