واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
آيت الله كاشاني، فداييان اسلام و نهضت ملي شدن صنعت نفت (2) درباره دستگيري فداييان اسلام چه چيزي به ياد داريد؟ در آن زمان من در ايران نبودم و براي من مشكلي پيش نيامد. بعد از كودتاي 28 مرداد و شهادت نواب، در مدينه منوره مقيم شده بودم كه بعد از مدتي من را بيرون نمودند. در مدينه بود كه روزنامه ها جريان دستگيري و اعدام نواب را نوشتند. از آنجا راه افتادم به ايران بيايم كه شاه دستور اعدام آنها را صادر كرد. با اتوبوس 3-2 روزي در راه و يخبندان گير كرديم. وقتي به عراق رسيدم شنيدم كه نواب شهيد شده است؛ دقيقا سال 1334 بود. از حادثه سي ام تير 1331 چه اطلاعاتي داريد؟ در سال 31 شاه قصد بركناري مصدق و منصوب كردن قوام السلطنه به وزارت را داشت. مردم با قوام السلطنه موافق نبودند، عليه وي تظاهرات برپا مي كردند و شعارهاي ركيكي سر مي دادند؛ از جمله شعار «قوام السلطنه، سگ ننه!»؛ بعد يك گاري مي آوردند كه يك سگ پير كه عينك و كلاه شاپو داشت را به عنوان قوام السلطنه در آن قرار داده بودند. در آن تاريخ من تقريباً وابسته به فداييان اسلام بودم و در همان روزها كه قرار بود اين جريانات اتفاق بيفتد، آقاي سيدهاشم كه فداييان به او حاج عمو مي گفتند در جلسه رسمي فداييان اسلام مطرح كردند كه اين جريان فتنه است و ما نه طرفدار مصدق و نه طرفدار قوام السلطنه هستيم. لذا ما در حد يك تماشاگر به اوضاع آن موقع نگاه مي كرديم. البته آقاي كاشاني خواه و ناخواه با شاه و قوام السلطنه هم درگيري داشت و مردم را تشويق به تظاهرات مي نمود و بازاريان كه طرفداران آقاي كاشاني محسوب مي شدند بازار را تعطيل كردند. لذا من جزء تماشاگرهاي قضيه بودم و در خيابان ناصرخسرو مكاني را در نظر گرفتم و پشت يك مغازه كه پله بلندي داشت و از پشت پله مي شد اطراف را به خوبي مشاهده نمود ايستادم و ديدم سربازها آمدند و به طرف ميدان توپخانه پشت به پشت هم ايستادند. سرنيزه هايشان را روي تفنگ هايشان زده بودند و به دستور افسرشان قنداق تفتگ هايشان (برنو) را روي زمين گذاشته بودند و سرنيزه ها بيرون بود و قبضه تفنگ به درازي يك دست از بدن آنها فاصله داشت. به قول مردم آن زمان آنها كلاه آهني سرشان بود. مردم از طرف مسجد شاه (امام) به سمت ميدان توپخانه در حال حركت بودند. وقتي مردم به سمت مجلس رفتند خيابان ناصرخسرو تا حدودي خلوت شد ولي عده اي از تماشاگرها در آنجا ايستاده بودند و سربازها در طول خيابان ناصر خسرو و مدرسه دارالفنون تا نزديكي مسجد شاه (امام) همين طور پشت به پشت هم ايستاده بودند و فاصله هايشان هم به نيم متر نمي رسيد و بعضي هايشان هم به يكديگر چسبيده بودند. آنها مثل مجسمه ايستاده بودند. يك دفعه ديدم كه از بالاي ميدان يك گروه به نفع مصدق شعار سر مي دهند و به سمت پايين مي آيند. آنها چيزهايي به سمت سربازها پرتاب مي كردند كه كلاه هاي آنها تق تق صدا مي كرد ولي هيچ حركتي نمي كردند. اين افراد خيلي فني حركت مي كردند؛ به اين معني كه بايد مي رفتند بين 2 سرباز و سرنيزه تا بتوانند اين كار را انجام دهند. من در آن لحظه فكر كردم كه آنها بايد نظامي و از ماموران حكومتي باشند. آن افراد، جلودار مردم بودند و عده شان كم بود ولي عده مردم زياد بود. آنها مثل دسته هاي عزاداري و تعزيه شعار دادند و رفتند. سربازها ظاهراً كتك خوردند و رسيدند جلوي مسجد شاه (امام) و صداي تيراندازي از ميدان بهارستان بلند شد. اين صدا هيجان را زياد كرد و بعد از اين صداها جمعيت با حمل يك جنازه روي يك تخته چوبي به سمت پايين در حركت بودند و فرياد «يا مرگ يا مصدق» و شعارهاي ركيكي مثل «شاه دلش آلو مي خواد...!» سردادند. آن روز قوام السلطنه استعفا داد. بعداً عده زيادي به در منزل آيت الله كاشاني كه در آن روزها مركز تجمعات بود رفتند ولي ما نقشي در آن جريان نداشتيم. آن روز در ناصرخسرو تيراندازي نشد و آن گروهي كه جنازه را حمل مي نمودند به سمت ميدان ارك و مسجد شاه (امام) و از آنجا به سمت ميدان توپخانه رفتند كه اوضاع خيلي آشوب تر شد و سروصداي مردم را بلند كرد و مردم شروع به فرار كردند و بعد از اينكه جنازه رد شد سربازها وسط خيابان را تخليه نمودند. آنهايي كه با مصدق بودند تا آن تاريخ اعلام نكرده بودند كه با شاه مخالف هستند. علل عدم موافقت نواب با مصدق چه بود؟ مرحوم مغفور خلداشيان شهيد سيدمجتبي نواب صفوي يك روحيه اسلامي خشك داشتند؛ يعني به قول خودشان مي گفتند كه اسلام بايد مو به مو اجرا شود و توقع آنها از مجلس اين بود كه قانون منع شرب خمر تصويب گردد كه بعد از كش و قوس هاي فراوان، مجلس راي به منع پياله فروشي داد؛ يعني اينكه كسي حق نداشت در بيرون مشروب بخورد ولي خريد و فروش آن را آزاد نمودند و به قولي پياله فروشي را تعطيل و بطري فروشي را آزاد كردند و بعضي ديگر از مسائل بود كه باعث بريدن او از مصدق و كاشاني شد. بنده يك دوستي داشتم به نام سيدعلي موسوي؛ او هم جزء افراد پرشور بود! به من گفت فلاني! من تا ديروز دهان نواب را مي بوسيدم ولي امروز مي خواهم با بوكس دهانش را خرد كنم؛ من هم در جواب گفتم من ديروز دهان نواب را نمي بوسيدم كه امروز بخواهم دهانش را با بوكس خرد كنم. ايشان با كاشاني موافق بودند ولي حالا به هم زدند و يكي از علل جدايي فداييان از كاشاني اين بود كه دوستان، با يكي از افرادي كه به آقاي كاشاني وصل بود- به نام شمس قنات آبادي- مخالف بودند و از او ذهنيت خوبي نداشتند و اين سبب شد فداييان اسلام خودشان را از آقاي كاشاني جدا كنند و خط ديگري را انتخاب نمايند. مصدق هم مذهبي نبود و شايع بود كه او در رساله دكتري اش گفته بود كه با اصل بي حجابي موافق است ولي با نحوه رضاخاني آن مخالف است؛ يعني بايد فرهنگ بي حجابي جا بيفتد و فرهنگ سازي شود. علت به زندان افتادن نواب در زمان مصدق چه بود؟ فداييان، مخالف مصدق بودند و به طور علني شعارهايي عليه وي سر مي دادند و با كارهاي وي مخالفت مي كردند. مصدق، آقاي نواب صفوي به همراه عده اي ديگر از فداييان را زنداني نمود. ما هر جمعه به همراه عده اي از دوستان جهت ملاقات اين عزيزان به زندان قصر مي رفتيم. اجاز دهيد يك خاطره زيبا تعريف كنم؛ يكي از جمعه ها افسر زندان اجازه نداد كه ما به ملاقات دوستان برويم. در آنجا يك حوض آب بود كه لبه هايش از آجر بود. بين آقاي سيد عبدالحسين واحدي و آن نظامي كه سرهنگ تمام بود درگيري لفظي پديد آمد و ما در حال تماشا بوديم! اين آقاي سرهنگ گفت دستور مي دهم كه شما را بزنند! كه يك مرتبه آقاي واحدي آستين هايش را بالا زد و به بچه ها گفت حمله كنيد! ما يك دفعه ديديم كه آجرهاي لبه حوض همگي كنده و با تمام قوا به سمت پليس ها پرتاب شد؛ بدون اينكه آنها با ما كاري داشته باشند. يك دفعه آن سرهنگ گفت آقاي واحدي! نمي شود با شماها شوخي هم كرد! با همين جمله آتش فتنه خوابيد اما باز هم ما را راه ندادند. بعد از آن، بچه ها حركت نمودند و در حالي كه شعار مي دادند: «براي نابودي سپيدموي سيه دل صلوات!» پياده به داخل شهر آمدند. وقتي بچه ها به چهارراه مخبرالدوله رسيدند موقع اذان مغرب شد. تعداد بچه ها زياد بود و همه هم پياده نيامدند ولي وقتي به آنجا رسيديم آنجا دسته جمعي اذان گفتند و شايد اين اولين اذان دسته جمعي بود كه فداييان سردادند؛ يك نفر الله اكبر مي گفت و بقيه هم تكرار مي كردند. اين اذان تاثير زيادي بر مخالفان گذاشت و آنها را مرعوب كرد. ارتباط شما با آقاي كاشاني چه ميزان بود؟ در آن زمان كه فداييان از آقاي كاشاني جدا شدند ارتباط بنده هم با ايشان خيلي كمتر شد. مرحوم آقا ضياء نيك بين كه عبافروش بود برادري داشت به نام احمد نيك بين، من و احمد نيك بين- اگر اشتباه نكنم- در سال 28 تصميم گرفتيم كه جمعيتي را به نام اخوان المؤمنين تشكيل دهيم. عده زيادي از جوانان به اين جمعيت گرويدند. ما از مرحوم مغفور خلدآشيان حاج شيخ مهدي دولابي حق پناه هم كه واعظ بودند دعوت نموديم تا هفته اي يك جلسه براي ما سخنراني نمايند. بعد از مدتي فهميديم كه دولت يعني سازمان ضداطلاعات (ساواك هنوز تشكيل نشده بود) از كار ما نگران شده است و در صدد مشكل آفريني براي اين جمعيت است؛ لذا تصميم گرفتيم اسم گروه را عوض كنيم تا حساسيتي كه شباهت اين اسم به اخوان المسلمين مصر ايجاد كرده بود برطرف شود. اين موضوع را با آقاي صادق اماني و ديگر دوستان در ميان گذاشتيم. آقاي صادق اماني دوستي را به ما معرفي نمود به نام ابوالفضل خمسي كه دبير ديني بود. ايشان روحاني بود ولي كت و شلوار مي پوشيد و مرد بسيار هوشيار زرنگي بود. ما اسم گروه را گذاشتيم «پيروان قرآن». وقتي كه با آقاي خمسي صحبت نموديم ايشان فرمودند اسم بايد جامع و مانع باشد؛ اين اسمي كه شما گذاشتيد جامع است ولي مانع نيست. درباره اينكه چه اسمي انتخاب كنيم جلسات زيادي برگزار شد. نتيجتاً اسم «گروه شيعيان» انتخاب شد و گروه شيعيان با يك اساسنامه كامل و افراد جديد تشكيل گرديد. حتي صندوق قرض الحسنه اي هم تشكيل دادند. ما مكاني براي صندوق اجاره نموديم و در اين جمعيت امر به معروف مي كرديم تا سال 1332 كه من به عراق رفتم و سال 36- 1335 كم كم اين جمعيت به علت زنداني شدن اعضا و شهادت نواب تعطيل شد؛ البته صندوق قرض الحسنه اي كه براي جمعيت تشكيل داده بوديم تا سال 1351 فعال بود. بعضي از اعضاي اين جمعيت عبارت بودن از: صادق اماني، هاشم اماني، هادي اماني، حاج حسين رحماني، اسدالله بادامچيان، صادق اسلامي (در جريان 72 تن جزء شهداي هفتم تير بودند)، اين حقير و برادرانم. منبع:نشريه 15 خرداد شماره 22
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 323]