واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خانه كاغذي هنري برومل ترجمه : ليلا حسيني هفده سالم بود كه تصميم گرفتم هر كتابي را كه در كتابخانه مدرسه هست بخوانم ، از A شروع كنم تا به Z برسم .كتابخانه مدرسه در ضلع غربي قلعه اي در ولز قرار داشت كه بناي ان به قرن دوازدهم بر مي گشت . ويليام رندولف هرست ، ناشر و روزنامه نگار سرشناس ، در دهه 1920 قلعه را مرمت كرده بود ودر حال حاضر يك مدرسه شبانه روزي بود؛ سال هاي 1964 تا 1966 . دانش آموزان مدرسه از تمام نقاط دنيا، البته بيشتر از كشورهاي مشترك المنافع قديم انگلستان مي آمدند. مؤسسان مدرسه يك مشت آدم آرمانگراي جسور از بازماندگان جنگ جهاني دوم بودند و همگي اعتقاد داشتند آن حماقت خونين هرگز نبايد تكرار شود. آنها فكر مي كردند اگر جوان هايي را از همه جاي دنيا جمع كنند تا سال هاي بالندگي فكري شان را كنار هم بگذرانند ، ديگر امكان ندارد به كشتار يكديگر دست بزنند. دو طرف كتابخانه را پنجره هايي به سبك گوتيك و كتاب هايي با جلد زركوب انگليسي ـ نسخه هاي يك شكل از ناشراني مثل فابراند فابر و شاتووويندوس ـ پوشانده بود. فضاي كتابخانه پر بود از بوي ملايم سيگار ارزان قيمت وودبين و كاغذ كهنه. من هر كتاب جديد را با احترام از قفسه اش پايين مي آوردم و به سمت ميز مي بردم . آنجا مي نشستم و مي خواندم. مي خواندم و مي خواندم و مي خواندم و همزمان ، زندگي مجرمانه ام را آغاز مي كردم. كتابخانه بر اساس شيوه اي كاملا شرافتمندانه كار مي كرد. ما موظف بوديم يك كارت را پر كنيم و در آن بنويسيم چه كتاب هايي را در چه تاريخي امانت گرفته ايم و كارت را داخل يك جعبه چوبي بيندازيم . بعد با احساس وقت شناسي و مسووليت پذيري ـ كه يقينا من از آن بي بهره بودم ـ دو هفته بعد بايد كتاب ها را برمي گردانديم و سر جايشان مي گذاشتيم . كتاب ها رفته رفته در اتاقم تلنبار مي شدند ، از حرف A تا Z آن قدر به دقت مرتب شده بودند كه مثل جام هاي ورزشي آدم را به تحسين وامي داشتند و به تدريج خلئي را كه فكر مي كردم بايد پر شود ، پر مي كردند ؛ جايي به نام خانه . پدرم يك مأمور كار كشته سيا بود كه دور دنيا را مي چرخيد و فقط خدا مي داند تحت عنوان «صلح جهاني» به چه كارهايي كه دست نمي زد. به همين دليل مرا از دوازده سالگي به مدارس شبانه روزي سپردند. تعطيلات را پيش پدربزرگ و مادربزرگ يا با خانواده دوستانم يا حتي تنهايي در مدرسه مي گذراندم و اين شد كه در هفده سالگي با كتاب هايي كه از كتابخانه مدرسه به غنيمت مي گرفتم ، شروع كردم به ساختن خانه اي براي خودم ، خانه اي تا حد ممكن دنج و راحت . كتاب ها را به امانت مي گرفتم ، بدون آنكه خيال برگرداندنشان را داشته باشم . حتي با زياده خواهي اسمم راداخل بعضي هايشان مي نوشتم تا اين تصميم را ، حداقل براي خودم ، روشن كرده باشم. در مؤسسه اي كه همه چيزش آرمان گرايانه بود، من فوران جرم و فساد بودم . خودم اين را مي دانستم اما باز اقدامي نمي كردم ؛ حتي نمي خواستم جلوي عواقب حتمي آن را بگيرم. تا اينكه آن شب معلم بي خوابمان با چراغ قوه اي كه مثل اسلحه هميشه با خودش داشت ، در حال پرسه زدن بود كه بي سرو صدا به اتاق من پا گذاشت . نور چراغ قوه اش را روي كتاب هايم و بعد روي صورتم كه خوابيده بودم انداخت . همان طور كه هم اتاقيم كينه توزانه اين صحنه را نگاه مي كرد ، معلم وادارم كرد تمام كتاب هاي امانتي كتابخانه را وسط اتاق روي هم بگذارم . وقتي ديد اسمم در صفحه عنوان بعضي از كتاب ها نوشته ام ، كارد مي زدي خونش در نمي آمد ؛ از عصبانيت صورتش سرخ شده بود. من به او خيانت كرده بودم . به هر آنچه مدرسه به آن معتقد بود، خيانت كرده بودم. من حتي به اين احتمال كه كسي بتواند دراين دنيا با وجدان و شرافتمندانه زندگي كند خيانت كرده بودم.به خاطر جانوراني مثل من سازمان ملل تضعيف مي شد ، جنبش هاي حقوق مدني ناكام مي ماند، سوسياليسم با شكست روبه رو مي شد و همه اين روياهاي لعنتي نقش بر آب مي شد. چطور مي توانستم نيازم به كتاب را توضيح بدهم؟ اينكه آنها براي من مثل پرده ، پنجره و فنجان چاي بودند . اينكه آنها براي من مثل بابا و مامان بودند . حتي من كه گستاخ ترين وخودبين ترين و احمق ترين دانش آموز مدرسه بودم ، مي فهميدم كه در بد مخمصه اي افتاده ام . صبح روز بعد همه در اتاق سنگي دلگيري ايستاده بوديم . جايي كه در آن لحظه كاملا به كليسا شباهت داشت . مديرمان مردي لاغر اندام و ترسناك بود و تنها گه گاهي با دست هاي گره كرده راهروهاي قلعه را گز مي كرد و نگاهي گذرا به اطراف مي انداخت ؛ از پشت جايي كه حالا مثل منبر كليسا به نظر مي رسيد، اعلام كرد كه مچ من را دزدي كتاب هاي كتابخانه گرفته اند و مجازاتم اخراج فوري و بدون اغماض است . مي خواست خودش شخصا نامه اي به كالج مورد نظر من بنويسد و درآن مؤكدا بخواهد كه پذيرش و بورسيه من را لغو كنند. موقع حرف زدن به پاهايش خيره شده بود. در اطراف من ، موجي از ترس و نااميدي در ميان دانش آموزان نفوذ مي كرد. همه تصور مي كردند چنين سرنوشتي انتظار آنها را هم مي كشد. كمي بعد مدير ، با سياست تمام حكمش را تعليق كرد و گفت همه به جز من دوازده ساعت مهلت دارند هر كتابي كه احتمالا فراموش كرده اند، به كتابخانه برگردانند. باقي روز بچه ها داشتند روبالشي هاي سنگين پر از كتاب را از آن طرف حياط چهارگوش قرون وسطايي قلعه به سمت كتابخانه مي بردند . بعضي ها هم كه ترسيده بودند نكند همه اينها كلكي بيش نباشد ، كتاب ها را در جاهاي مختلف قعله مخفي مي كردند. پوشش هاي مرمري و بزرگ وان هاي هرست را بر مي داشتندو كتاب ها را داخلش پنهان مي كردند ، چوب كف هاي رابلند مي كردند و درقفسه هاي قديمي و بي استفاده سرك مي كشيدند . حتي مثل گوركن هاي دستپاچه ، در بيشه هاي اطراف قلعه ، كتاب ها را لابه لاي درختان مخوف دفن مي كردند. مايه شرمساري است اما هر كتابي را كه امانت گرفته بودم با اكراه پس دادم ؛ هر چند قلبا حس مي كنم كه هيچ چيز به حالت اول برنگشت و بدهي ام براي هميشه پرداخت نشده باقي ماند. منبع: خردنامه همشهري داستان شماره 66
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 253]