واضح آرشیو وب فارسی:ايرنا: پا به كودكي ام گذاشتم
ميثم شاه بابايي؛ روز سه شنبه است. از حوالي ظهر قرار بود تعدادي از بچه هاي دانشگاه تهران به مجموعه كاخ نياوران بيايند براي نقاشي. ذهنم چند جاي مختلف مشغول و در انتظار آقاي احمد نصراللهي براي برگزاري ورك شاپ نقاشي بود. كم كم همه دور هم جمع شدند. از آثار موجود در نمايشگاه ديدن كردند و با نمايش فيلمي از خاطرات و كارهاي آقاي نصراللهي شروع به كار كردند.اين چندمين باري است كه شروع به نوشتن كردم. حال عجيبي دارم. احتمالاً گرما بي تاثير نيست. هوا گرم شده اما فصل اول، «بهار»؛ فصل تولدم. از مادري كه دغدغه اش نقاشي بود متولد شدم. با او سفر مي كردم. از او آموختم و چندي با هم كار مي كرديم و باز هم سفر. كودكي ام در رنگ و نقاشي گذشت. با او به كلاس هايش مي رفتم و... برايم شعر مي خواند و از كتاب ها داستان ها را گوش مي كردم و تصاويرش را به ذهن مي سپردم. استادي داشت كه در كلاسش ميزي و ساعتي زنگي روي آن بود. مردي با سبيل هاي پرپشت و سري كم مو؛ خوش اخلاق و باابهت. لهجه غليظ مازندراني داشت و نگاه كردنش عجيب بود و گاهي كه به جايي خيره مي شد معلوم بود چيزي در ذهنش تراوش مي كند. نامش احمد نصراللهي بود. مادر به خاطر تحصيل ما كمي محدود شد. كمتر از آموزش هاي حضوري بهره برد اما دورادور دستي به آتش داشت. از تكاپو نمي افتاد، پشتكار عجيبي داشت. تا اينكه همزمان با خواهرم وارد دانشگاه شد و من هم جايي كارآموز شدم. تا آن وقت از روي مجله ها و كتاب هاي گوناگون نامي را به عنوان تصويرساز و نقاش مي خواندم كه هرگز گمان نمي كردم روزي با او رودررو شوم. شاگردي اش كنم و چندي بعدتر كه حرفه ام را فيلمسازي انتخاب كردم، مستندي از او بسازم. او هم مردي بود با سبيل ها و مويي سفيد كه شبيه نقاشي هايش بود؛ اكبر نيكان پور. حالا كه نزديك به سيزده سال از آن روز مي گذرد گمان مي كنم خيلي پيش تر مي شناختمش. اهل آذربايجان بود و عاشق نقاشي. دوست داشت كودك مي ماند و دنيايش دور از هرگونه پلشتي است؛ صاف و ساده. تجربه فيلمسازي از اكبر نيكان پور برايم شيرين آمد و درگير ماجراي نقاشي هاي احمد نصراللهي شدم. بعد از حدود بيست سال در آتليه اش حاضر شدم و رودررو خواستم كه فيلمي با او كار كنم؛ درباره او و نقاشي هايش. خيالش راحت بود كه منصرف مي شوم اما نشدم. حال و هواي آتليه اش عوض نشده بود. با اينكه جايش ديگر همان جاي اول نبود اما حس كردم پا به كودكي ام گذاشتم. ديري نگذشت كه تمام لحظات تلخ و شيرين زندگي همديگر را مي دانستيم. براي به تصوير كشيدن نقاش (نصراللهي) مرتضي پورصمدي راوي شد. چند روزي را به اتفاق ايشان در منزل و آتليه شخصي احمد نصراللهي سپري كرديم. آن وقت زمستان بود. اما روبه اتمام. دوستي كه برايم خيلي عزيز است چون چند بار قبل پيشنهاد سفر نوروزي به من داد كه من باز هم چون گذشته نمي توانستم همراهش شوم. اما بعد از سفر به ديدنش رفتم و به ديدن عكس هايش كه سوغاتش بود. ناگهان چيزكي ذهنم را درگير خودش كرد. نمايشگاهي تركيبي از عكس و نقاشي و كلاژ. مادر تكه تكه هايي روبه هم مي چسباند شب ها و روزها. دو نقاشي كه از قبل مي شناختم شان و دو مجموعه عكس كه همه اش سفري بود. براي برپايي مجموعه يي از هر كدام وقت گذاشتم. خواستم و ياري ام كردند. كارها انتخاب شدند و جاي نمايشگاه معلوم شد. براي خودم كمي جالب بود. اوايل به سختي پيش رفت اما كمي كه گذشت دوستي عزيز به ياري آمد و پيشنهاد همكاري مجموعه يي اقتصادي به من داد كه حامي مان شود. با كمي كوشش شركت پرداخت نوين (يكي از وابسته هاي بانك اقتصاد نوين) همراهمان شد. نمايشگاه با فروش الكترونيكي برپا شد. همه آنهايي كه تعريفشان كردم گردهم شديم.شب اول گذشت روز دوم هم. امروز روز سوم است و حال عجيبي دارم. گرما بي تاثير نيست. هوا گرم شده. اما فصل اول «بهار»...
پنجشنبه 9 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 218]