محبوبترینها
آیا میشود فیستول را عمل نکرد و به خودی خود خوب میشود؟
مزایای آستر مدول الیاف سرامیکی یا زد بلوک
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1855629863
نگاهي به ازدواج هاي موفق در افراد معلول چشم روشني حرير فرشته ها براي پاهايي ناتوان
واضح آرشیو وب فارسی:مردم سالاری: نگاهي به ازدواج هاي موفق در افراد معلول چشم روشني حرير فرشته ها براي پاهايي ناتوان
قدم هاي طلايي پاييز روي شهر محكم شده، آنقدر محكم كه هر جا پا مي گذارم با من همقدم مي شود و حضورش را با آهنگ خش خش برگ هايي كه زير پايم آواز مي خوانند حس مي كنم راه طولاني تر از آن است كه فكرش را مي كردم، اما مطمئنم اگر برسم تمام خستگي ها را فراموش خواهم كرد اما اگر برسم...
ديدن شهرك رنگين كمان حتما ارزش اين همه راه را دارد! با اين جمله دائما خودم را دلداري مي دهم تا بتوانم خستگي را شكست دهم. تنها نيستم در تمام طول مسير پاييز يك لحظه تنهايم نمي گذارد و با رنگ هاي دلفريبش به جنگ چشمانم آمده.
انگار دارم نزديك مي شوم، تابلوهايي كه نام آسايشگاه خيريه كهريزك را به يدك مي كشند اين خبر خوش را به من مي دهند.
شنيده ام كه در اين آسايشگاه شهركي ساخته شده كه زوج هاي معلول پس از ازدواج در آن شهرك زندگي عاشقانه خود را آغاز مي كنند.
نمي دانم نامش را چه بگذارم شهرك عشق يا شهرك رنگين كمان! اما هر چه بنامم اش زيباست. وقتي وارد شهرك مي شوم انگار به يك دنياي جديد قدم گذاشته ام خانه هاي شيرواني نقلي با ديوارهاي آجر سه سانتي اش كه همه به يك شكل و منظم در كنار هم قرارگرفته آدم را ياد شهر شكلاتي مي اندازد. آنجا هم به همان اندازه شيرين و لطيف است. از كنار خانه ها كه مي گذرم پنجره ها با من حرف مي زنند. آن سوي پرده هاي حرير سفيد، هاله اي از عشق برپاست. مي گويند براي ديدن اين خانه ها بايد رونما بدهي! رونمايي به بهاي تمام روزهايي كه بيهوده گذراندي و ندانستي كه همه زندگي آن چيزي نيست كه تا امروز فكر مي كردي! آن طرف تر، كنار خانه هاي نارنجي رنگ محوطه هاي چمن كاري شده با گل هايي كه پاييز رمق زندگي را از آنها گرفته نگاهم را اسير مي كند اما نارون كه چتر زردش را روي چمن ها پهن كرده در آن شهرك رنگين كمان قيامتي به پا كرده كه با هيچ جمله اي قابل توصيف نيست. نارون پير آغوش آرامش را بي منت تقديم كلاغي پيرتر از خودش كرده و بي آنكه بداند چه لطفي در حق او كرده از همزيستي با او خشنود است. مي دانم تهران در اين ساعت از روز شلوغ ترين لحظه هايش را سپري مي كند. اما اينجا آرامش مطلق برقرار است. كلاغ هاي لم داده روي شاخه درختان جيك هم نمي زنند چه برسد به غارغار!
و اما بعد...
از اين همه زيبايي شهرك كه بگذريم، آن سوي پرده هاي حرير، عالمي برپاست كه ديدنش به اندازه تمام روزهاي عاشقانه يك زندگي ارزش دارد.
مهمان شدن در خانه عروس و دامادهايي كه هر دو معلول هستند اما سالمترين زندگي ها را دارند آرزوي هركسي است.
سرانجام به پلاك عشق مي رسم. مي دانم ساكنان اين خانه، جزو عاشق ترين زوج هاي شهرك هستند آنقدر كه قداست عشقشان تمام فضا را پر كرده. وقتي زنگ مي زنم انتظار دارم يك زن و شوهر معلول در را برايم باز كنند اما وقتي در باز مي شود با كمال تعجب مردي چهارشانه با چهره اي خندان جلوي چشمم ظاهر مي شود. شايد راه را اشتباه آمده ام، اما نه همين آدرس را به من داده اند!
حتي اگر اشتباه هم آمده باشم گشاده رويي اين زن و شوهر جوان ناخودآگاه مرا به داخل خانه مي كشاند.
راهروي خانه هم مانند نماي ساختمان با آجر سه سانتي تزئين شده و درست روبه روي من هال كوچكي به چشم مي خورد كه با يك فرش 9 متري زيبا و مبل هاي راحتي با حاشيه چوبي تزئين شده. خانه آنقدر تميز و مرتب است و همه چيز بوي نويي مي دهد كه حس مي كني براي ديدن جهيزيه تازه عروس آمده اي و هنوز در اين خانه زندگي آغاز نشده اما واقعيت اين است كه يك سال از زندگي اين زوج عاشق مي گذرد. هنوز با هم آشنا نشده ايم كه عروس خانم به آشپزخانه مي رود تا وسايل پذيرايي را مهيا كند. نگاهم دنبال او به آشپزخانه كشيده مي شود، آشپزخانه اي نقلي با كابينت هاي زرشكي و تمامي وسايل كه لازمه يك آشپزخانه مجهز است.
زينب عروس محجوب آسايشگاه كهريزك در حالي كه سبدي ميوه در دست دارد آرام آشپزخانه را ترك مي كند. حركت كند پاهايش به من مي فهماند كه معلوليت او از ناحيه پايش است.
آقا داماد كه حالا نامش را مي دانم چنان از حضور من در خانه اش شادمان است كه انگار خواهرش به مهماني اش رفته. اما هر چه بيشتر در چهره علي دقت مي كنم به نتيجه اي نمي رسم يعني معلوليت او چه مي تواند باشد. او كه هم به خوبي راه مي رود و هم به خوبي سخن مي گويد و از دستان سالم و تنومندي نيز برخوردار است چگونه در
آسايشگاه معلولان زندگي مي كند.
در همين فكرها هستم كه خودش مي گويد: من را ببخشيد اگر نمي توانم موقعيت فيزيكي شما را در خانه درك كنم چون من قادر به ديدن نيستم اگر شما صحبت نكنيد من واقعا متوجه نمي شوم. كجا نشسته ايد!!
از شنيدن اين جملات بدنم يخ مي كند. چطور خودم متوجه نشدم. چطور ممكن است اين چشمان شفاف و درخشان كه با مژگان مشكي و ابروهاي به هم پيوسته خودنمايي مي كنند بي نور باشند.
نامش علي سماواتي است و قبل از اينكه سخني از چگونگي حضورش در آسايشگاه معلولان به ميان بياورد، قصه عاشقي اش را تعريف مي كند. چرا كه عشق آنقدر وجودش را فرا گرفته كه معلوليتش را تحت الشعاع قرار داده و او بيشتر از آنكه خود را يك معلول بداند، يك عاشق مي داند!
داستان عشق علي و زينب شنيدني است. اگر ليلي و مجنون مي دانستند كه در عصر ماشين و اينترنت، قصه عشقشان سرآغاز يك عشق آسماني مي شود، عاشقي را از سر مي گرفتند.
قصه علي و زينب از كتابخانه آسايشگاه كهريزك شروع مي شود. از يك روز آفتابي كه چشمان بي فروغ علي فقط گرمايش را حس مي كند و پاهاي كم توان زينب آرامشش را.
آن روز علي آرام در كتابخانه نشسته تا شايد يك نفر پيدا شود چشمانش را ساعتي به او قرض دهد و او را مهمان دنياي شيرين يك كتاب كند.
قرعه به نام زينب مي افتد او به درخواست مسوول كتابخانه مامور مي شود، چشم بيناي علي شود و با چشمان روشنش براي علي كتاب بخواند.
براي زينب كمي سخت است براي آن مرد جوان كتاب بخواند اما تقدير چاره اي برايش نمي گذارد و او را به سوي علي مي كشاند. حال نوبت علي است كه كتاب مورد علاقه اش را از ميان كتاب هاي كتابخانه انتخاب كند و او بي آنكه لحظه اي تامل كند، كتاب ليلي و مجنون را انتخاب مي كند و با اين انتخاب صورت سفيد زينب را گلگون از شرم مي كند. او نمي داند اين قصه، جرقه يك آتش مطبوع است كه شعله هاي گرمش، روزگاري نه چندان دور زندگي عاشقانه او را گرم خواهد كرد.
اما اين دو مرغ عشق دوست داشتني هر يك سرگذشت هاي عجيبي داشته اند كه شنيدنش لرزه بر اندامم مي اندازد.
نزديك عيد نوروز است و هياهوي مردم شهر، شب عيد آن سال را مثل هر سال سرشار از شور و شوق و هيجان كرده. علي 30 ساله هم مثل همه مردم شهر خود را براي سال نو آماده كرده. آن روز موقع بازگشت به خانه ماهي سبزي پلو با ماهي شب عيد را مي خرد و با دست پر به خانه مي رود، حتي در پاك كردن ماهي به مادرش كمك مي كند و آخر شب در انتظار صبحي ديگر آسوده به خواب مي رود تا صبح فردا سر حال و شاداب سركار رود. اما نمي داند تاريكي آن شب آبستن چه حادثه اي است و روشنايي چشمانش براي هميشه در آن شب دفن خواهد شد و صبح فردا با يك بغل تاريكي به استقبالش خواهد آمد. تصورش هم عذاب آور است كه يك جوان 30 ساله، شبي را با آرامش به بستر برود و نداند كه از فردا چشمانش ديگر او را در ديدن زندگي ياري نخواهند كرد.
اما اين يك كابوس نيست، يك واقعيت تلخ است كه علي سماواتي آن را تجربه كرده. خودش تلخ ترين روز زندگيش را اينگونه توصيف مي كند: صبح روز بعد مادرم مرا براي رفتن سركار از خواب بيدار كرد اما وقتي چشمهايم را باز كردم حس كردم هوا تاريك است، پس به تصور اينكه هنوز نصف شب است و مادر خيالاتي شده دوباره خوابيدم. علي با لبخند حرف مي زند، انگار از اتفاق مباركي صحبت مي كند. او در ادامه مي گويد: چند دقيقه بعد دوباره مادرم به سراغم آمد و با تشر گفت: «چرا بيدار نمي شوي، مگر نمي خواهي سر كار بروي؟!»
و من كه بي خبر از همه جا مادرم را خيالاتي فرض كرده بودم، آرام گفتم: «چه خبر است، هنوز كه آفتاب در نيامده، چرا صبح به اين زودي بيدارم مي كني؟» و مادر كه از حرف من تعجب كرده بود گفت: «آفتاب تمام اتاق را پوشانده ساعت 9 صبح است آن وقت مي گويي هوا تاريك است؟!!»
نمي دانم از شنيدن چنين خبري چه حسي ممكن است در آدم پيدا شود؟
ترس، نگراني، وحشت، اضطراب، شوك؟!
نمي توانم خودم را جاي علي بگذارم، حال غريبي دارم اما او چنان با آرامش حرف مي زند كه جرات نمي كنم با عكس العمل هايم آرامشش را به هم بريزم.
اما انگار خيلي هم در كنترل رفتارم موفق نبوده ام و فريادهاي ناگهاني كه حين شنيدن داستان زندگي علي آه از نهادم بلند مي شود او را به عكس العمل وا مي دارد و در پاسخ رفتارهايم مي گويد: خدابندگانش را با روش هاي مختلف امتحان مي كند، من هم مورد امتحان خدا قرار گرفتم، اميدوارم كه سربلند بيرون آمده باشم.
از اين جمله او به يك باره، شرمنده مي شوم حس مي كنم من و او كه فقط به اندازه يك مبل باهم فاصله داريم، به اندازه مسافت زمين و آسمان از هم دوريم.
من در چند و چون زمين خاكي گير افتاده ام و او با نگاه بي نورش افلا ك را سير مي كند.
در همين فكر هستم كه داماد خوشبخت قصه ام ادامه مي دهد: در اولين روز تاريك زندگي ام با اضطراب به پزشك مراجعه كردم و در مقابل چشمان متحير مادرم از آقاي دكتر يك جمله شنيدم «نگران نباشيد خوب مي شود، احتمالا يك جور سكته چشمي در شما اتفاق افتاده».
اما اين تشخيص درستي نبود. از بين رفتن روشنايي چشم من بر اثر سكته چشمي نبود اين را وقتي فهميدم كه به پزشكان ديگر مراجعه كردم. آنها از يك بيماري نام مي بردند كه تا آن روز به گوشم نخورده بود يك بيماري بي جهت، يك بيماري به نام «بهجت»! آقاي دكتر آب پاكي را روي دستم ريخت و گفت اين بيماري در هركس به نوعي بروز مي كند در برخي افراد به صورت آفت هاي دهاني و در برخي ديگر بيماري هاي كليوي و در افرادي، مانند تو در مويرگ هاي چشمي اثر مي گذارد.
دلم مي خواهد گريه كنم اما خودم را كنترل مي كنم، نا سلا متي به خانه يك تازه عروس آمده ام، آن جا جاي شادي است نه گريه.
چهره معصوم زينب كه معلوم است اين خاطرات را بارها از همسرش شنيده آرامم مي كند و ادامه قصه زندگي علي را از زبان خودش مي شنوم كه مي گويد: مشكل من به همين جا ختم نمي شد. مشكل اين بود كه دكترها گفته بودند بايد هر چه سريعتر چشم هايم تخليه شود وگرنه بيماري پيشرفت خواهد كرد و معلوم نيست چه بلا يي برسرم خواهد آمد. هر چه دقت مي كنم اثري از ناراحتي در چهره علي نمي بينم از نگاه بي فروغش مي خوانم كه با اخلا ص مي گويد«راضيم به رضاي خدا».
همان طور كه خاطراش را تعريف مي كند از پزشكي حرف مي زند كه در آن روز هاي تلخ به او اميد مي دهد و اعلا م مي كند كه مي تواند بدون تخليه چشمانش را با ليزر عمل كند و سرانجام چشمان او بدون اين كه شكل ظاهري خود را از دست بدهد توسط ليزر عمل مي شود اما روشناييش ديگر هرگز برنمي گردد. «وقتي مطمئن شدم ديگر هرگز جايي را نخواهم ديد دچار افسردگي شدم آن قدر كه گوشه نشيني را به تمام كارهاي دنيا ترجيح مي دادم و هر وقت هم تصميم مي گرفتم ازخانه بيرون بروم اتفاق ناخوشايندي مي افتاد كه مرا در تصميمم راسخ تر مي كرد و به گوشه گيري وا مي داشت.
چندين بار پيش آمد كه از خانه خارج شدم و بي آن كه متوجه شوم به مردم برخورد كردم، فكر مي كنيد چه عكس العملي از آنها ديده باشم خوب است؟! «هي مگه كوري؟!»
شنيدن اين جمله برايم از غصه كم بينايي ام بيشتر بود. اين شد كه تمام خاطرات روزهاي كودكي ام را در خانه گذاشتم و به آسايشگاه كهريزك آمدم»
وقتي علي لحظه آمدنش به آسايشگاه را توصيف مي كند چنان با شادي حرف مي زند كه انگار از بزرگترين شانس زندگيش صحبت مي كند.
اوتا كنون چهره زينب را نديده اما در ذهنش چهره يك خاتون ايراني را تصوير كرده كه در زيبايي نظير ندارد.
باشرم مي گويد«سيرت زينب آن قدر زيباست كه قشنگ ترين صورت را در ذهنم تصوير مي كند».
نگاهي به زينب مي اندازم كه سرش پايين است و سرخي گونه هايش را با سرخي گل هاي قالي پيوند مي دهد، حالا نوبت اوست كه قصه زندگيش را بگويد. قصه اي كه پيشاپيش مي دانم خيلي شيرين نيست.
آرام صحبت مي كند، آن قدر كه آرامشش تو را سحر مي كند و حس مي كني در مقابلش كم مي آوري!
از پدري مي گويد كه هيچ گاه او را نديده است و در اولين روزهاي تولد زينب دنيا را وداع گفته و دخترك سفيد رويش را بعد از خدا به همسرش سپرده دختركي كه هر روز بزرگتر و زيباتر مي شد و با شيرين كاريش دل پردرد مادر را آرام مي كرد و وقتي مي دويد تمام بچه آهوها را دردشت خيالش جا مي گذاشت.
اما يك شب سرد، تبي گرم به سراغش مي آيد و سرفه و گلو درد خبر از يك سرما خوردگي مي دهد، مادر امانتي زيباي همسرش را نزد دكتر مي برد و بعد او را براي تزريق پني سيليني كه دكتر تجويز كرده به يك تزريقاتي مي رساند اما تزريق نادرست پني سيلين پاي چپ زينب كوچولو را فلج مي كند و او را براي هميشه از راه رفتن بي دغدغه محروم مي كند.
اما همه اين دردها يك طرف، سفر مادر كه تنها پناه زينب بعد از خدا بود يك طرف ديگر. زندگي آنقدر بي رحم است كه مادر را هم از دخترك تنها مي گيرد و حالا او با پايي كه چندان هم در مسير زندگي ياريش نمي كند براي خواهرش به امانت مي ماند . يك امانتي عزيز اما...
جريان زندگي ادامه دارد و خواهرش هم در اين جريان قرار گرفته و به خانه بخت مي رود و چاره اي ندارد جز اينكه خواهر معلولش را هم با خود ببرد. اما مناعت طبع زينب آنقدر بالا ست كه دلش نمي خواهد وجودش براي كسي ايجاد زحمت كند. پس تصميم مي گيرد به آسايشگاه خيريه كهريزك بيايد. اما وقتي اين تصميم را با خواهرش در ميان مي گذارد با مخالفت شديد او روبه رو مي شود كه «آبرويمان پيش مردم مي رود» اما زينب به حرف مردم كاري ندارد. او تصميم خود را گرفته و مي خواهد مستقل زندگي كند.
آسايشگاه خيريه كهريزك آغوشش را به روي زينب مي گشايد و با گشاده رويي از او استقبال مي كند. گويي او بايد به اينجا بيايد چرا كه سرنوشت او در اينجا رقم خواهد خورد و او گم كرده اش را در ميان معلولين كهريزك خواهد يافت.
وقتي زينب از خاطراتش مي گويد علي با چشمان كم نورش چنان به او زل زده كه در مخيله ات هم نمي گنجد كه او چهره همسرش را نمي بيند باورش سخت است كه اين مرد عاشق به صفحه اي تاريك زل زده و فقط طنين صداي همسرش را مي شنود.
حرف هاي زينب كه تمام مي شود علي مي گويد: زماني كه هنوز بازي سرنوشت چشمانم را نگرفته بود مادرم خيلي آرزو داشت مرا در لباس دامادي ببيند اما من هميشه مي گفتم: من هنوز دختر آرزوهايم را پيدا نكرده ام.
شايد آن روز علي تصورش را هم نمي كرد كه دختر آرزوهايش در آسايشگاه خيريه كهريزك انتظارش را مي كشد نمي دانم اگر آن روز كسي به او مي گفت كه همسر آينده ات يك دختر معلول است چه حالي پيدا مي كرد اما امروز با تمام وجودش خدا را شكر مي كند و حس مي كند در كنار زينب به كمال رسيده است.
خانه كوچك علي و زينب سرشار از عشق است آنقدر كه انرژي مثبت اين عشق با آرامشي كه با تمام سلول هاي بدنم لمسش مي كنم، روحم را تحت تاثير قرار داد.
آن طرف تر، روي ديوار اتاق قاب عكسي است كه از بدو ورود توجهم را جلب كرده اما زاويه ديدم به گونه اي است كه آنرا نمي بينم.
وقتي نزديك مي روم عروس ودامادي را در قاب مي بينم كه برق عشق چشمانشان را منور كرد و هيچ كس نمي تواند با ديدن اين عكس حدس بزند كه اين عروس وداماد چه معلوليتي دارند.
علي در كت و شلوار دامادي آنقدر برازنده شده كه يقين دارم مادرش، شب عروسي او حتي يك لحظه هم به چشمان كم نور او فكر نكرده و براي عروس زيبايش يك سبد دعاي خير چشم روشني آورده كه آنها اين گونه شادو آرام زير سقفي كه نمي دانند چه كسي برايشان ساخته زندگي مي كنند.
ناچارم خانه علي و زينب را با تمام آرامشش ترك كنم و در خانه يك عروس و داماد ديگر مهمان شوم، جدايي از آنها برايم سخت است اما چاره اي نيست بايد رفت زندگي همچنان در جريان است.
مي گويند حدود يك ماه پيش 4 زوج جوان در آسايشگاه كهريزك به خانه بخت رفته اند و همگي آنها در همسايگي منزل علي و زينب زندگي مي كنند.
نمي دانم چه كسي اين خانه ها را براي عروس و دامادهاي معلول ساخته اما هر كس كه هست نمي توانم بگويم به او غبطه نمي خورم. ديدن زندگي شاد و آرام اين عروس و داماد ها فقط يك فكر را در ذهنم مي آفريند و آن اين است كه به ازاي تمام ثانيه هايي كه با عشق زير اين سقف ها سپري مي شود، چندين هزار فرشته بر خيريني كه اين امكان را براي عاشقي فراهم كرده اند سلام مي فرستند.
به راستي كه اين انسان هاي خير ديدني نيستند، بلكه زيارت كردني هستند اما حيف كه نمي شناسمشان و فقط مي توانم آنچه را آنان با بخشش خود ايجاد كرده اند ببينم و لذت ببرم.
خانه بعدي كه قرار است تا چند دقيقه ديگر در آن مهمان شوم، خانه يكي از آن 4 زوجي است كه به تازگي به خانه بخت رفته اند.
زينب مرا تا نزديكي خانه آنها راهنمايي مي كنند و بعد نزد شوهرش باز مي گردد. با رفتن زينب توجهم به خانه اين تازه عروس و داماد جلب مي شود كه روي ديوار آجري اش يك پلاكارد تبريك چسبانده شده.
جوانه هاي عشق از بيرون خانه به چشم مي خورد.
در خانه كه باز مي شود عروس و دامادي كه هر دو روي وليچر نشسته اند جلوي در ظاهري شوند.
شكل ظاهري خانه آنها هم درست شبيه خانه علي و زينب است. معلوم مي شود معماري تمام خانه هاي شهرك به يك شكل است. اين خانه هم همانقدر زيبا و به همان انداز، تميز است. تنها تفاوتش رنگ مبل ها و كابينت ها و روتختي ساتن صدفي رنگ آن است. وگرنه همه چيز شبيه همان چيزي است كه در خانه علي و زينب ديده ام.
وارد كه مي شوم آقاداماد مگس كش در دست، انتظار مگس ناخوانده اي را كه مي كشد كه وارد خانه آنها شده و تمركز او را بر هم زده. اما مگس شيطنت مي كند و يكجا نمي نشيند تا تازه داماد با ضربه مگس كش هم خيال خود را راحت كند و هم خيال مگس مزاحم را!
نامش احمد آقامحمدي است و به گفته خودش كمتر از يك ماه است كه با همسرش بتول جعفر خاني ازدواج كرده.
بتول، خانم خنده رويي است و براي خنديدن نياز به بهانه ندارد. از همان آدم هايي است كه مي گويند به ترك ديوار هم مي خندد. صداي خنده اش هنوز هم در گوشم زنگ مي زند، خنده اي كه از ته قلب و از سر شادماني است. قصه عشق بتول و احمد اما، به گونه اي ديگر است. اينجا ديگر نه از قصه ليلي و مجنون خبري هست و نه از روياهاي عاشقانه.
جالب اينجاست كه جرقه عشق احمد و بتول از يك دعوا آغاز شده. البته اگر بتوان نامش را دعوا گذاشت.
بتول همانطور كه مي خندد مي گويد: خيلي خوب يادم است، درست 8-7 سال پيش بود كه من كنار تلفن عمومي آسايشگاه رفته بودم تا با خانواده ام تماس بگيرم. در همان حين يك مرد افغاني جلو آمد و از من خواهش كرد تا برايش يك شماره بگيرم و من هم اين كار را برايش انجام دادم اما گويا احمدآقا آن طرف تر مراقب رفتار من است و با ديدن اين صحنه غيرتش به جوش آمد و فورا با حركت دادن چرخ هاي وليچرش خود را به من رساند و با عصبانيت گفت: «مگر ايراني ها مرده اند كه براي يك افغاني شماره مي گيري؟!»
بتول با گفتن اين جمله زير خنده مي زند و مي گويد: تا آن روز من هيچ گونه آشنايي و سلام و عليكي با احمد آقا نداشتم اما همان لحظه متوجه شدم اين دعوا، معني دار است و او بي دليل با من دعوا نكرده است.
احمد و بتول هر دو در كارگاه قالي بافي آسايشگاه كار مي كنند و بعد از آن اتفاق روز به روز علاقه شان به هم بيشتر مي شود اما سال ها طول مي كشد تا به هم برسند چرا كه به گفته خودشان مسوولين آسايشگاه با ازدواج آنان موافقت نمي كردند چون يكي از قوانين آسايشگاه اين است كه زوج هايي كه قصد ازدواج با هم را دارند بايد قدرت مستقل شدن و مراقبت از خود را داشته باشند و از آنجايي كه بتول و احمد هر دو قطع نخاع شده اند، مسوولين آسايشگاه بر اين باور بودند كه آنها قدرت مراقبت از خود را ندارند.
اما عشق و علاقه آنان به حدي بود كه داستان عاشقيشان در آسايشگاه پيچيده بود و به قول احمد بر سر زبان ها افتاده بودند.
نقل مجلس شد نشان از يك سو و مخالفت مسوولين آسايشگاه از سوي ديگر آنها را رنج مي داد و پافشاري آنها را براي اين ازدواج بيشتر مي كرد تا اينكه سرانجام مسوولين آسايشگاه در مقابل اين همه عشق آنها به زانو در مي آيند و با ازدواج آنها موافقت مي كنند.
و اما قصه زندگي آنها از زبان خودشان شنيدن دارد. عروس خانم اين قصه را اينگونه نقل مي كند: سال 71 بود و 3 روز از ماشين خريدن من مي گذشت كه تصميم گرفتم با ماشين نو مادرم را به گردش ببرم. اما نمي دانستم كه آن گردش آخرين تفريح زندگي مادرم است. چرا كه آن گشت و گذار با يك تصادف وحشتناك به پايان رسيد و من مادر عزيزم را همان روز از دست دادم. حال و روز خودم هم با وجود اينكه زنده مانده بودم تعريفي نداشت. از يك سو قطع نخاع شده بودم و از سوي ديگر ضربه مغزي! دكترها اميدي به زنده ماندنم نداشتند اما خواست خدا اين بود كه بعد از عمل زنده بمانم. اما احتمال زخم بستر وجود داشت و من كه نه مادري داشتم كه پرستاريم را بكند و نه خواهري. در همان حالت بيهوشي توسط برادرانم به آسايشگاه كهريزگ سپرده شدم.
وقتي به هوش آمدم خودم را بي يار و ياور و بدون مادر در آسايشگاه يافتم. باورم نمي شد كه زنده مانده باشم و به خاطر زنده بودنم خدا را شكر مي كردم اما انگار همه چيز رادر خواب مي ديدم ولي خواب نبودم، آن اتفاقات واقعيت هاي تخلي بود كه بايد مي پذيرفتم.
خاطرات تلخ بتول ذره اي از شادابي اش نكاسته و او هنوز هم به مگس كشي كه در دست شوهرش بي مصرف مانده مي خندد.
احمدآقا محمدي كه امروز به عنوان همسر بتول خنده رو روي صندلي چرخدارش نشسته و به اميد يك زندگي عاشقانه هر صبح چشم به روي دنيا مي گشايد، روزگاري نه چندان دور در يكي از روستاهاي اراك كشاورزي مي كرد و تصورش را هم نمي كرد كه بازي زندگي او را به اينجا بكشاند.
او كه امروز به عنوان تازه داماد آسايشگاه كهريزك مقابل من نشسته سال 65 نوعروس ديگر را به خانه خود برده بود تا پا به پاي او زندگي را به روزهاي زيباتر وصل كند. اما هيچ گاه فكر نمي كرد كه ممكن است پاهايش او را در اين راه پر پيچ و خم تنها بگذارند و زندگي به جاي آن دوپاي توانمند 2 چرخ به او هديه كند.
«ده روز از ازدواجم گذشته بود كه براي ديدن خواهرم به منزل او در قم رفتم. آن روز خواهرم و شوهرش مشغول بنايي منزلشان بودند. ديدن اين صحنه مرا در رودربايستي گذاشت و ناچار شدم همانجا بمانم و به شوهر خواهرم كمك كنم. اما انگار اين كمك آخرين كمك من به خواهرم بود چرا كه تقدير به گونه اي برايم رقم خورده بود كه بايد پاهايم را براي هميشه در منزل جديد خواهرم جا مي گذاشتم.
كار بنايي منزل خواهرم تقريبا به پايان رسيده بود و من قصد داشتم پس از پايان كار به خانه خودم باز گردم كه در اثر يك سهل انگاري از روي ديوار سقوط كردم و در اثر اين افتادن نخاعم آسيب ديد.
همسرم كه آن روزها يك نوعروس 10 روزه بود تا يك سال در خانه من ماند اما حال من روز به روز بدتر از قبل مي شد و بي حركتي ام موجب شده بود دچار زخم بستر شوم به همين دليل يك روز با همسرم صحبت كردم و از او خواستم دنبال زندگيش برود چرا كه او هنوز خيلي جوان بود و من در انتظار آينده اي نامعلوم! بنابراين من و همسرم به صورت توافقي از هم جدا شديم و بعد از آن من به آسايشگاه كهريزك آمدم»
وقتي احمد از خاطراتش مي گويد نمي توانم حدس بزنم كه آن روزها در دلش چه مي گذشت چون امروز چهره اش آنقدر آرام و راضي است كه مي توان به راحتي فهميد كه غم هاي گذشته اش را به كلي فراموش كرده است. هر كدام از اين عروس و دامادها يك سرگذشت تلخ در تاريكخانه حافظه شان دارند امانگاهشان به آينده آنقدر روشن است كه فقط مي توان گفت: «خانه اش پرنور باد آنكه خانه اي از عشق براي پرستوهاي شكسته بال ساخت»
موقع برگشت به حرف هاي مدير روابط عمومي آسايشگاه كهريزگ فكر مي كنم كه مي گفت: تا زماني كه مردم از نزديك مجموعه كهريزك را نبينند نمي توانند تصور كنند كه افراد اين مجموعه چگونه زندگي مي كنند.
مجموعه كهريزك حدود 38 سال پيش توسط افراد خير بنا شد و تا به امروز توسط خيرين اداره مي شود.
به گفته پزشكي كهريزك، آن روزها حدود 1000 متر مربع وسعت داشت و امروز اين مجموعه با فضايي بيشتر از 4 هزار متر مربع، بزرگترين مركز نگهداري، درمان، توان بخشي سه گروه جامعه است كه آن سه گروه شامل معلولان با معلوليت هاي مختلف، سالمندان با عوارض دوره سالمندي و گروه سوم بيماران مبتلا به ms است كه در مرحله بحراني بيماري قرار دارند، هستند.
به تهران كه برمي گردم باز هم شهر پر از بوي دود است و صداي بوق!مثل هميشه ترافيك آنقدر سنگين است كه ماشين ها تقريبا بي حركت كنار هم ايستاده اند آنقدر بي حركت كه اگر شيشه ماشين بغلي پايين باشد انرژي منفي مسافران خسته اش تو را مي گيرد.
آن طرف تر ، در يك ماشين مدل بالا زن و شوهر جواني مشغول مشاجره هستند لا زم نيست تجسس كني، صدايشان آنقدر بلند است كه ناخواسته مي شنوي كه زن جوان مي گويد: «مرده شور خودت، پولت و اين زندگي نكبتي كه برام ساختي را ببرند» و بعد باخشم از ماشين پياده مي شود و در را چنان به هم مي كوبد كه صداي انفجار نفرت را به خوبي مي شنوي و بعد صداي تخ تخ كفش هاي پاشنه ميخي زني را كه با عجله از اتومبيل گران قيمت همسرش دور مي شود و فرياد خشمگين مرد هم هيچ تاثيري در بازگرداندن او ندارد.
هنوز به خانه نرسيده ام اما حس مي كنم دلم براي آن شهرك آرام با ساكنان عاشقش خيلي تنگ شده آنقدر كه گويي يك سال است نديدمشان.
از تاكسي پياده مي شوم و باقي مسير را پياده مي روم تا خاطرات شيرين خانه نوعروسان را در ذهنم مرور كنم.
يکشنبه 17 آذر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: مردم سالاری]
[مشاهده در: www.mardomsalari.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 502]
-
گوناگون
پربازدیدترینها