واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
زنده ماندن نويسنده: هادي خادم الفقراء من شگفت زده هستم. از روزي كه فهميده ام عمرم رو به پايان است تا امروز، زندگي لذتي دو چندان برايم داشته است. ثانيه ثانيه اش براي من سال ها مي گذرد؛ انگار كه رو به پايان نيستم؛ ديروز براي من يعني هزار سال قبل. چگونه؟ اين پرسشي است بي پاسخ، كه خود نيز براي آن جوابي ندارم؛ شايد بي جوابي مطلق من دليل اين لذت وافر باشد. يقين به همه چيز رسيدن به محض هيچ، پارادوكس لذيذ اين روزهاي من است. مثل چشيدن برگ كاهوي تازه چيده شده كه با همه ي سلول هاي چشايي زبان ــ ميلياردها سلول ــ حسش كني و آن گاه ببلعي. همه چيز از ده روز قبل شروع شد كه ناگهان زمين به خود لرزيد و ثانيه اي بعد من زير خروارها خاك نفس مي كشيدم. خنده دار بود بيمار سرطاني كه شب قبل فاصله ي بين ماندن و رفتنش را يك دستگاه اكسيژن پر كرده بود و بايد منتظر مي ماند تا صبح، اگر از اتاق عمل زنده بيرون مي آمد، شايد با دردي توأمان، مي توانست چند ماهي بيشتر خود را به ناپاكي زمين پاك كند. حالا، نه در اتاق عمل بدون هيچ دستگاهي زنده مانده بود. معجزه! بي شك نه، اتفاق بود. شايد بارها شنيده بودم و به اميد همين معجزه زنده مانده بودم، اما هميشه بعد از همه ي دردها به هيچ رسيده بودم. من يقين داشتم هر آنچه كه مردمان اسمش را معجزه گذاشته بودند، باوري است كه ناگاه در دل آن ها جوانه مي زند. با خود گفتم اگر اين پايان است كه بهتر است باشد زير اين خروارها خاك جايي كه هيچ كس بي تابي مرا در زمان مرگ نخواهد ديد، آرام مي گيرم. قربان گاه خوبي بود براي يك انسان كه زندگي اش رو به پايان است. پس چشم ها را بستم و سعي كردم نفس هاي آخر را به ياد خاطره هاي خوش صرف كنم. پراكندگي خاطر زيادي داشتم. هر نفس در زماني بودم؛ گاه شاد و اميدوار و گاه ناراحت و متأسف و گاه مي خواستم فرياد بزنم از آن همه حجم سرخوشي؛ مثلا ياد روزهاي عشق كه شعر مي سروديم، مي خوانديم، در كوچه هاي خاكي كنار تيرهاي برق چوبي. ــ چقدر كتك خوردم به خاطر كندن اسمي روي نيمكت كلاس ــ مي خندم نه از مرور خاطرات سرخوش، از لمس پوستم توسط...اينكه چه بود با آن پاهاي كوچك كه روي پوست من مي آمد بالا، نمي دانم؛ مي توانستم دستم را بالا بياورم و آن را پس بزنم، اما نخواستم. بيشتر صبر كردم، شايد آن جاندار كه يك رتيل يا عقرب يا هر چيز كشنده ي ديگري باشد، مرا نيش بزند تا بميرم. هر چند ترسيده ام اما مي دانم ترسم بي دليل است. نهايت كار كسي كه مرگ است، چه فرق مي كند زير خروارها خاك باشد يا با نيش يك جانور يا سرطان. اصلا مگر مرگ شروع يك پايان براي همه نيست؟ پس چرا مي ترسيم! ــ كمك...كمك كسي بود آن طرف ها شايد يك بيمار شايد يك... پرسيدم: كسي اون جاست؟ گفت: آره. پرسيد: تو سالمي؟ گفتم: بله. يعني نه، من دارم مي ميرم. ــ خونريزي داري؟ ــ نه فكر نكنم. ــ درد چي؟ جايي از بدنت درد مي كنه يا بي حسه؟ ــ نه. ــ جايي از بدنت زيرآوار گير كرده؟ ــ نه. ــ پس چرا مي گي دارم مي ميرم؟ ــ آخه من يك بيمار سرطاني هستم، دكترا جوابم كردند، فرقي نمي كنه تو زلزله بميرم يا وقتي ديگه. صدا گفت: تو به دكترا اعتقاد داري؟ ــ من به همه چيز اعتقاد دارم. ــ خوبه؛ پس اعتقاد داري، زنده موندي كه زنده بموني. ــ اگه اين يك اعتقاده، آره. ــ يك اعتقاد نه، يك رمزه، اگه جواب داده بشه، باور مي شه. ــ نه، من در حال لذت بردن هستم؛ نهايت لذت. حوصله ي جواب دادن را ندارم. مي خوام در اين لحظات آخر فكر كنم همه چيز راسته، همه چيز خوبه و بايد باشه. تو چي؟ ــ من يك دكترم، يك دكتر كه قرار بود يك بيمار سرطاني را عمل كنه. ــ من كه نيستم. ــ شايد، به هر حال چه فرقي مي كنه؟ ــ من اصلا دلم نمي خواد مسبب مرگ يك نفر ديگه باشم. ــ تو نه، چرا شايد تو مسبب باشي، اما يك مسبب بي علت. ــ من نمي فهمم چي مي گي. ــ اما من مي فهمم؛ تو بايد نجات پيدا كني. ــ مي شه بگي چه طوري؟ ــ نمي دونم. ــ پس مي شه ساكت باشي و بگذاري من اين آخري ها راحت باشم؟ ــ تو كه همه چيز را قبول داري، پس چرا ناراحتي مي کني؟ ــ من اميد بي خود را دوست ندارم؛ من طبقه ي پنجم بودم و اگر فكر كنم، الان زير اين پنج طبقه هستم. ــ يعني فكر مي كني تو با اوني كه طبقه ي اول بستري بوده، يكساني؟ ــ نمي دونم. ــ تو مي تونستي ديشب دل درد بگيري و بياي بيمارستان، اورژانس بستري بشي و بعد زير آوار ده طبقه باشي، نه پنج طبقه. ــ مرگ براي همه يكسان است: مرگ. ــ شايد، اما زندگي يك معجزه است كه هر كسي نسبت به لياقت خودش صاحب معجزه مي شه. گفتم: يعني من لياقت ندارم؟ صدا ديگر حرفي نزد، انگار که ديگر نبود. دوباره همان حركت جاندار كوچك شروع شد و صدا در ذهنم تكرار مي شد. ناخودآگاه دستم را بالا آوردم. يك سوسك كوچك بنفش رنگ كه در تاريكي انگار مي درخشيد، هر چند در اين روزها از همه درباره ي اين سوسك پرسيده ام، اما هيچ كس نمي داند و يا آن ها كه مي دانند، مي گويند چنين جانوري وجود ندارد. خواستم سوسك را بگيرم، نشد، پرواز كرد و از روزنه اي ميان آوار بيرون رفت. دستم را دراز كردم براي گرفتنش. هنوز سوسك را مي ديدم، انگار كه منتظر من باشد؛ پاهايم را حركت دادم؛ دو دستم را كشيدم كه سوسك را بگيرم، اما دستم به آجري كه ــ حايل شده بود بين آجر ديگر، برخورد كرد؛ آجرها ريخت؛ ديگر هيچ چيز را نديدم. حالا ده روز از ماجرا مي گذرد، من هنوز به بيماري سرطان مبتلا هستم؛ تنها بيمار سرطاني طبقه پنجم كه زنده مانده است تا زنده بماند. منبع: نشريه ثريا شماره 4 /ج
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 375]