تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 9 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):خداى تعالى كتابى راهنما فرستاد و در آن خوب و بد را روشن ساخت. پس راه خوبى را پيش گ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835289341




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

شهيدي كه در غبار تاريخ گم شد (7)


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
شهيدي كه در غبار تاريخ گم شد (7)
شهيدي كه در غبار تاريخ گم شد (7)   نويسنده:جواد کامور بخشايش*   شهيد بهمن حجت کاشاني از نگاه راويان خرم دره حجت کاشاني در زمينه مبارزه با فساد و بي بند و باري و بي حجابي رويه خاصي داشت. اولين ابلاغيه اش به کارگران ممنوعيت تماشاي تلويزيون بود. بهمن به شدت به مباني دين پايبند بود واعتقاد داشت تلويزيون دوره پهلوي به جز رواج فساد و فحشا در جامعه نفع ديگري ندارد. اين ابلاغيه او نه تنها در روستاي کوچک الله ده، بلکه درميان خرم دره اي ها، شناطي ها و ابهري ها هم اجرا مي شد. او به شدت با کساني که بر بامشان آنتن نصب کرده بودند برخورد مي نمود. به دنبال اين موضوع پرهيز از مصرف چاي و شيريني هم در دستور کار قرار گرفت. بهمن معتقد بود همه بايد به جاي خوردن چاي و شيريني از شير استفاده کنند. به همين منظور دستور مي داد شير گوسفندها ميان کارگران به طور مساوي تقسيم شود. در نظر او بد حجابي و مشروب خواري از بدترين و سنگين ترين گناهان به شمار مي آمدند، لذا در اين زمينه حساسيت زيادي نشان مي داد. کساني که مدتي پيش او کار کرده اند خاطرات زيادي درباره مقابله و برخورد بهمن با بي حجابي و مشروب خواري دارند در اين ميان به نظر رسيد خاطرات محمد حسين شيخ حسيني (1)که به عينه شاهد وقايع زيادي بود، جالب تر باشد لذا در اين بخش دو خاطره از وي مي آوريم. خاطره اولي که محمد حسين شيخ حسيني تعريف کرد، حساسيت بهمن حجت کاشاني نسبت به مسأله حجاب را مي رساند. او معتقد بود حجاب اسلامي بايد به طور کامل رعايت شود: ... در يکي از روزها در حال کار کردن در مزرعه بوديم بهمن خان در مسجد بود و قرآن مي خواند. يک مرتبه ديدم سرواني به همراه زنش با يک ماشين مدل بالا وارد مزرعه شدند. پيش از آن به ندرت يکي دو تن از دوستان بهمن به او سر مي زدند. اين زن و شوهر پيش من که رسيدند، سراغ بهمن را گرفتند. همسر سروان حجاب وپوشش ناجور و ناشايستي داشت. من داشتم با آن سروان صحبت مي کردم که ديدم آقاي حجت از داخل مسجد مرا صدا مي زند. گويا قرآن خواندنش تمام شده بود و وقتي مي خواست از مسجد بيرون بيايد چشمش به آن سروان و زن بي حجابش افتاده بود و دوباره داخل مسجد برگشته بود و از پنجره مرا صدا مي زد. رفتم پيش آقاي حجت و گفتم: بله آقا فرمايشي داريد ؟گفت: اين کليد را بگير و در آن زاغه را بازکن و آن جناب سروان و زنش را داخل زاغه بينداز و در زاغه را قفل كن تا من بيايم. گفتم: چشم. به سمت جناب سروان راه افتادم. مي دانستم که اگر آن دو را در زاغه زنداني کنم به احتمال بسيار زياد حجت آن سروان را کتک خواهد زد. لذا به سروان گفتم: عجب آشي براي خودت پخته اي گفت: چه شده ؟ گفتم خانمت را بي حجاب وارد مزرعه کرده اي وآقاي حجت به من دستور داده شما را داخل زاغه بيندازم. گفت: الان چه کار بايد بکنيم؟ گفتم: من مي روم در زاغه را باز کنم که مثلا شما را به آنجا ببرم، شما هم ماشينتان را سوار شويد و پشت سر من بياييد، ولي نرسيده به زاغه از راه سمت موتور خانه فرار کنيد. آنها طبق نقشه من عمل کردند و گريختند. دقايقي بعد آقاي حجت پيش من آمد و گفت: جناب سروان را در زاغه زنداني کردي ؟ گفتم: نه متاسفانه جناب سروان فرار کرد... (2) خاطره دوم آقاي شيخ حسيني درباره چهار جواني است که مشروب خواري کرده و در جاده ايستاده بودند. در اين خاطره نحوه بر خورد حجت کاشاني با آن افراد را مي خوانيم: ...روزي شب ساعت ده بود. معصوم خانم سراغ من آمد وگفت پدرم با شما کار دارد. پيش بهمن خان رفتم و گفتم: بله آقا بفرماييد گفت: محمد حسين من حالم خوب نيست، مريض شده ام ماشين را روشن کن و من ر ا به تهران پيش دکتر ببر. به سرعت ماشين را آماده کردم سوار شديم و به سمت تهران به راه افتاديم در بين راه هنوز قزوين را تازه رد کرده بوديم که ديديم چهار نفر مست کرده و جلوي جاده را گرفته اند و اصلا متوجه حالشان نبودند. حجت گفت: ماشين را نگه دار. در کنار جاده متوقف شدم. گفت: اين چهار نفر را بايد سوار ماشين کنيم. گفتم: چشم. اسلحه اش را برداشت و از ماشين پياده شد و آنها را سوار ماشين کرد وبه من هم گفت: درها را محکم ببند. ما آنها را پشت ماشين سيمرغ سوار کرديم و راه افتاديم.در بين راه به من گفت که يک راست مي روي پونک و وارد خانه مي شوي (آقاي حجت در پونک خانه اي داشت). به سرعت به سمت پونک رفتم و وارد حياط شدم و ماشين را پارک کردم. آقاي حجت گفت: آن چهارنفر را از ماشين پياده کن. اين کار را کردم. او شلاقي را که با آن اسب ها را مي زد برداشت. آن را به من داد و گفت اين شلاق را مي گيري و اينها را ادب ميکني. شلاق را آن چنان مي زني که هرجاي بدنشان خورد از آن جا خون فواره بزند وگرنه خودم تو را تنبيه مي کنم. شلاق را از آقاي حجت گرفتم وبه سمت آن چهارنفر رفتم.آنها همچنان مست بودند. دلم نمي آمد محکم بزنم شان. ضربه آرامي به يکي از آنها زدم. بهمن خان شاهد اوضاع بود کنار من آمد شلاق را گرفت و ضربه اي به پشتم زد. دردم گرفت و عصباني شدم و با شلاق آن چهار نفر را آن قدر زدم تا از حالت مستي خارج شدند و به دست و پايم افتادند. گفتم: التماس مرا نکنيد التماس آقاي حجت را بکنيد. پيش آقاي حجت رفتند. او گفت: بايد قسم بخوريد که ديگر از اين کارها نکنيد و گرنه با اين تفنگ هر چهار تايتان را مي کشم. خلاصه آنها قسم خوردند و رفتند. به هنگان خروج بهمن به هريک ده هزار تومان پول داده و گفت: توبه کنيد و به راه خدا برويد..... يکي دو هفته بعد در مزرعه بودم که ديدم آن چهار نفر با يک جعبه شيريني به مزرعه آمدند و به ديدار حجت کاشاني رفتند. آنها وضو گرفتند و درمسجد در کنار بهمن نماز خواندند و اعلام کردند که توبه کرده و عهد نموده اند ديگر دست به کارهاي زشت نزنند... ! (3) بهمن حجت کاشاني با مشاهده فساد و بي عدالتي در منطقه کوچک خرم دره به روحانيون آن منطقه شکايت مي برد و از آنان مي خواست در راه تبليع و ارشاد مردم بيشتر بکوشند و برنامه هاي گوناگوني براي سوق دادن هرچه بيشتر مردم به اسلام عرضه کنند. حجج اسلام شعبان نادري – که شرح خاطراتش در شماره پيشين گذشت – مرحوم شيخ موسي محدث و شيخ محمد باقرخان محمدي (4) از جمله اين روحانيون بودند. بهمن حجت کاشاني در طول چهار سال اقامت در خرم دره براي همراه ساختن مردم آن سرزمين به قيام و جهاد عليه رژيم تلاش زيادي کرد، اما هجرت وي به کوه پيرآغاجي و غار خليفه لو نشان مي دهد که او در اين کار و همراه کردن مردم حتي کارگران خويش توفيق چنداني نداشته است. اما چون تصميم به ميدان مبارزه مسلحانه گام نهاد ودر اين مسير فقط همسرش با او دست بيعت داد و در راه آرمان هاي خود و همسرش جان در طبق اخلاص گذاشت. ناگفته نماند که به هنگام دعوت بهمن از کارگران براي تدارک قيام مسلحانه عده اي به ظاهر با وي هم پيمان شدند ولي نوبت عمل که رسيد همه به بهانه هايي او را تنها گذاشتند. علت آتش گشودن حجت کاشاني بر روي کارگرانش هم همين پيمان شکني آنها بوده است. گويا آنان دست بيعت با بهمن داده بودند، ولي زماني که بهمن مقدمه قيام را آغاز کرد آنها پيمانشان را با بهمن شکستند. محمد حسين شيخ حسيني در خاطرات خود آن روزي را به ياد مي آورد که بهمن حجت کاشاني همکاران و کارگران خود را در مزرعه به نبرد و جهاد عليه ظلم و فساد واز بين بردن عوامل ظلم وجور دعوت مي کند ومي کوشد آنان را در مسيري که خودش گام نهاده بود، هم قسم سازد که عده اي هم با او هم قسم مي شوند: ... روزي بهمن خان به همه کارگران مزرعه اعلام کرد که موقع نماز در مسجد جمع شويد. البته ما هر روز موقع نماز در مسجد جمع مي شديم ولي او آن روز گفت که کمي زودتر از موعد مقرر بياييد چون کارتان دارم. قبل از اذان همه در مسجد جمع شديم و او براي ما سخنراني کرد و گفت: مي دانيد براي چه شما را در اينجا جمع کرده ام ؟ گفتيم: نه آن روز اژدر، غلام، عين الله، صفر، سيدعلي، طاهر، اکبر کرمي و.. حدود 24 يا [25] نفر بوديم که در مسجد جمع شده بوديم. خداوند آنهايي را که آن روز در آن مسجد جمع شده بودند و امروز دستشان از دنيا کوتاه شده بيامرزد. بهمن خان گفت: هدف من از دعوت شما به اينجا اين است که به شما بگويم من مي خواهم به کوه هجرت کنم و هرکس مي خواهد با من بيايد بايد به اين قرآن سوگند ياد کند که من هرجا رفتم او هم با من بيايد. در مسجد در دو رديف نشسته بوديم. رديف اول حدود ده الي پانزده نفر بوديم. نفر اول غلام [رحماني ] بود خدا رحمتش کند او قرآن را برداشت وبوسيد وسوگند ياد کرد. پس از او صفر [ خلجي ] قرآن را برداشت. نفر بعدي من بودم. پاي قرآن در ميان بود و نمي توانستم دروغ بگويم. اگر قسم مي خوردم حتما بايد با آقاي حجت مي رفتم. اگر اين کار را هم نمي کردم برايم سخت بود آن ايام تازه صاحب فرزند شده بودم. به آقاي حجت گفتم: آقاي حجت من هنوز روشني روز را نديده ام [ روز خوشي در زندگي نديده ام ]، تازه صاحب بچه شده ام ونمي توانم با شما بيايم. اگر قرآن را زيارت کنم بايد بيايم ومن اين کار را نمي کنم. آقاي حجت در جواب من گفت: " خب " و سه بار اين کلمه را تکرار کرد. سپس ادامه داد: پس تو درمزرعه بمان و از اسب ها و دام ها مراقبت کن. اين گونه شد که من کنار کشيدم. پس ازمن خدا بيامرز اژدر بود. او به آقاي حجت کاشاني گفت: آقاي حجت من خودم از کوه به اينجا آمده ام و لذا نمي خواهم دوباره از اينجا به کوه هجرت کنم. پس نمي توانم حرف شما را قبول کنم. آقاي حجت به او گفت: بگذار جلسه تمام شود من با شما کاردارم. اژدر رنگ از رخش پريد نفرات بعد به ترتيب باحجت هم قسم شدند. از بين آن بيست وچندنفر فقط من و اژدر به حجت " نه" گفتيم. پس از پايان جلسه موقع نماز شد همگي به نماز ايستاديم وپس از اتمام نماز متوجه شديم که اژدر در مسجد نيست. اين طرف آنطرف را گشتيم اما او را نيافتيم. لحظاتي بعد به دم در منزل اژدر رفتم و خبرش را از همسرش جويا شدم. او گفت: اژدر رفته. گفتم: چرا مگر اتفاقي افتاده ؟ گفت: ظاهرا آقاي حجت به اژدر گفته که اگر به کوه هجرت نکني کافر هستي و دوستي من وتو در همين جا تمام شده است. تو فقط رفيق خوردن هستي و.. هرچه جستجو کرديم اژدر را نيافتيم. نمي دانم فکر مي کنم او از آنجا به مشهد رفته و حدود يک ماه در مشهد مانده بود. خلاصه پس از اين جريان من به منزل امدم و آن شب خواب عجيبي ديدم. خواب ديدم که در حال پختن نان در نانوايي مزرعه هستيم که آقاي حجت آمد و ما با هم درگير شديم. او کلتي در دست داشت و مرا از اين ور اتاق به آن ور اتاق پرت مي کرد و نزديک بود مرا بکشد. سراسيمه از خواب بيدار شدم و ديدم تمام بدنم خيس عرق شده است موضوع را به خانمم گفتم و جريان مسجد را هم به اطلاع او رساندم. همسرم گفت: اگر ترس و واهمه اي داري وسايل زندگي مان را جمع کنيم و از اين مزرعه برويم. فرداي آن روز به هنگام اذان وقتي که همه در مسجد در حال نماز خواندن بودند، تراکتور آوردم وسايل زندگي مان را بار زديم وبه همراه همسرم از مزرعه خارج شديم و در خرم دره در يک خانه اجاره اي ساکن شديم... گفته هاي شيخ حسيني ذهن ما را درباره دليل آتش گشودن بهمن حجت کاشاني برروي کارگرانش به واقعيت نزديک تر مي سازد و ترديدها را در اين باره از بين مي برد. او دقيقا به روي چهار نفري آتش گشود که به گفته شيخ حسيني با وي پيمان بستند، اما به عهدشان عمل نکردند. به هر روي با آنکه حدود بيست تن از کارگران بهمن در مسجد مزرعه با وي پيمان بستند، اما نوبت عمل که رسيد هيچ يک به قولشان پايبند نشدند و بهمن را رها کردند. او که از دنيا و مافي هاي آن دل بريده بود، تنها با زن و سه دختر کوچکش به غار خليفه لو هجرت کرد تا در زمان مقتضي حرکت مسلحانه خود را آغاز نمايد.حجت کاشاني و خانواده اش مسلح بودند. بچه ها با آنکه سنشان اندک بود از پدر آموزش نظامي وتير اندازي ديده بودند وتوانايي جنگيدن و دفاع از خود را داشتند. همه مهمات و اسلحه هايي هم که بهمن در طول چند سال جمع آوري کرده بود به غار خليفه لو انتقال يافت. زمان به سرعت مي گذشت. و موعد مقرر براي آن روز که بهمن حجت کاشاني به کوه هجرت مي کرد در بين راه به محمد حسين شيخ حسيني برخورد کرده بود شيخ حسين اين ديدار را اين گونه تعريف مي کند: من پس از ترك مزرعه نزد يکي از نزديکانم مشغول کار شدم. چندي گذشت روزي با ماشين از سمت کوه بر مي گشتيم. در راه ديدم آقاي حجت اسب سفيدش را که توفان نام داشت سوار شده، فاطمه (کاترين)هم در ترک او سوار شده و بچه هايش هم پشت سر آنها سوار شده اند. کوچک ترين دختر هم بغل مادرش کاترين بود. به راننده گفتم نگه دار. او نگه داشت ومن از ماشين پياده شدم وپيش آقاي حجت رفتم وسلام کردم و پس از عرض ادب پرسيدم: آقاي حجت کجا تشريف مي بريد ؟ گفت دارم به کوه هجرت مي کنم. سپس ادامه داد: اي بي وفا برو جلوي حرکتم را گرفته اي. کاترين به آقا ي حجت گفت: محمد حسين را ناراحت نکن او ديگر از مزرعه رفته است. خب جوان است... بهمن خان هم روي مرا بوسيد. سپس اسبش را حرکت داد و رفت.. او در بخش ديگري از خاطرات خود به نکته ظريفي اشاره مي کند. گويا بهمن حجت کاشاني در طول 27 روز اقامت در غار هنوز چشمش به دنبال پيوستن آناني بود که پيش از آن با او عهد و پيمان بسته بودند. او مي خواست با يک اراده جمعي اقدام مسلحانه اش را آغاز کند. محمد حسين مي گويد.. آن روز بعد از ديدن حجت کاشاني و آگاهي از اينکه به سمت کوه هجرت کردند. نتوانستم دوام بياورم يکي دوساعت از غروب گذشته عده اي را از موضوع مطلع کردم وحدود بيست نفري به سمت کوه رفتيم. همه جا تاريک بود. آقاي حجت را صدا زديم وپس از دقايقي او جواب داد. پيشش رفتيم واندکي باايشان صحبت کرديم. ايشان سر آخر گفت که آقاي شيخ حسيني برو مزرعه و از اسب ها مراقبت کن قرار است عين الله و کرمي (بنا) و غلام هم به کوه هجرت بکنند... به دنبال هجرت بهمن کاشاني به غار و خبر يافتن اهالي هر روز عده زيادي از کارگران، اهالي و معتمدين منطقه به غار مي رفتند و با او به بحث مي نشستند و مي کوشيدند او را متقاعد کنند که از غار بيرون بيايند، اما گفته هاي آنان در تصميم بهمن تأثير نداشت. او معتقد بود به گفته قرآن هرجا ظلم و جور بيش از اندازه شد و توان مقابله با آن نبود بايد از آن سرزمين هجرت کرد و در فرصت مقتضي به قيام برخاست. شيخ حسيني هم از جمله افرادي بود که در هفته دو سه بار به حجت کاشاني سر مي زد. او مي گويد که آخرين باري که پيش بهمن رفتم او به من گفت که برو به علي آقا (علي اسلامي)بگو که چند کارگري که در مزرعه هستند (صفر، غلام، طاهر، عين الله و..) باروبنه شان را از آنجا جمع کنند وبروند چون امشب به مزرعه مي آيم و اگر ببينم آنها در مزرعه هستند همه شان را مي کشم. به دنبال اين موضوع شيخ حسيني به سمت مزرعه آمده و بدون فوت وقت خبر را به آگاهي علي اسلامي رساند. پي‌نوشت‌ها:   * محقق و پژوهشگر 1. محمد حسين شيخ حسيني فرزند موسي و اصالتا اهل حسين آباد – روستايي نزديک سلطانيه زنجان – است. ولي سال هاست که در ابهر سکونت دارد. وي در سال 1351به استخدام بهمن حجت کاشاني در آمد و در مزرعه او مشغول کار کشاورزي شد. پس از مدتي با توجه به مهارتش در رانندگي به عنوان راننده ماشين آلات کشاورزي مزرعه بهمن فعاليت کرد و آرام آرام به عنوان راننده بهمن حجت کاشاني برگزيده شد و بارها وبارها با او به سفرها ي مختلف رفت. محمد حسين تا روزهاي آخر زندگي بهمن با ايشان بود وپس از شهادت بهمن از سوي پرفسور عدل در مزرعه بهمن به کار گرفته شد. او دو ماه در آن مزرعه مشغول کار شد، ولي بعد آنجا را رها کرد و به کار ديگري مشغول شد. 2. مصاحبه با محمد حسين شيخ حسيني. 3. همان. 4. شيخ محمد باقر خان محمدي اهل خرم دره فرزند محمد است. در خرم دره سکونت دارد و در مرز 81 سالگي است. او تحصيلات مقدماتي را در زادگاهش به پايان برد سپس براي کسب علوم حوزوي به قم رفت و يازده سال در حوزه علميه آن شهر به تحصيل پرداخت. پس از آن به نجف اشرف رفت و از درس آيات حکيم، خويي و ديگر اساتيد حوزه علميه آن شهر بهره برد پس از مدتي به خرم دره بازگشت و به کار تبليغ و وعظ و ارشاد پرداخت.   منبع: نشريه 15 خرداد شماره 7 ادامه دارد... /ج  





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 286]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن