تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 19 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام موسی کاظم (ع):هر که می خواهد که قویترین مردم باشد بر خدا توکل نماید .
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805828205




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سلسله هخامنشيان


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
سلسله هخامنشيان
سلسله هخامنشيان   نويسنده: مصطفي گلياري   تاريخ تاراج، نقبي به تاريخ   مقاله مستند تاريخ تاراج را تا آنجا گفتيم که سالاخو توانست شورش ملوانان را مهار کند و با همکاري همسرش ، سوپارتوس، اسلحه آنها را بگيرد و در اسلحه خانه بگذارد. سوپارتوس برده ها و غنيمت ها را به فوسه برد و فروخت. موگاتوس افسانه اي معماي سرنوشت شاهزاده ايبري را به سالاخو گفت و سوپارتوس آن را رمزگشايي کرد و سالاخو فرمان داد کشتي را به سوي ايبري ببرند. در آنجا شبانه به ساحل رفت و خون سبز اختاپوس را با تير و کمان به بام قصر شاهزاده انداخت و افسون او را باطل کرد. پس از مرگ شاهزاده ، سالاخو نيز به شکلي مرمز کشته شد. سوپارتوس خواست انتقام مرگ او را از موگاتوس مصري بگيرد... اينک دنباله مقاله تاريخ تاراج را بخوانيد: سرانجام موگاتوس   سوپارتوس بلند شد و شمشيرش را در مشت فشرد و به سوي پستو رفت. گروهي از ملوانان نيز دنبالش راه افتادند. سوپارتوس جلو درِ پستو ايستاد و با فرياد گفت: -اي موگاتوس مصري بيرون بيا زيرا بايد پاسخگوي مرگ سالاخوي دلير باشي. کمي بعد موگاتوس بيرون آمد و گفت: -مرگ سالاخو را پيش بيني کرده بود م. او به دليل هوسي که در دلش داشت کشته شد. دليل ديگر مرگش اين بود که در سرنوشت ديگران دست درازي کرد. سرانجام نيز جزاي کارهايش را ديد. سوپارتوس گفت: -تو بيهوده گويي مي کني. سالاخوي دلير کار بدي نکرده بود. او سرنوشت تو را تغيير نداد. اگر سربازان ايراني با فرماند هي هارپاگ به فوسه نتاخته بودند و ما را وادار نمي کردند روي دريا زند گي کنيم، سرنوشت تو نيز عوض نمي شد و با کشتي پدرت به ايبري مي رفتي سپس با شاهزاده ايبريايي ازدواج مي کردي. موگاتوس به افق نگريست و به جايي دوردست اشاره کرد و سپس گفت: -بيراهه مي روي! سالاخو و تو و کساني که در اين کشتي هستند، وادار نشدند فوسه را ترک کنند. مگر فوسه اي هاي ديگري که هارپاگ آنها را شکست داد، در فوسه نماندند؟ آيا همه مرد م فوسه به دريا رفتند و روي آب زند گي کردند؟ و آيا شما که به دريا رفتيد، با قانون جبر هارپاگ، دزدي دريايي پيشه کرديد؟ من پادشاه بزرگي را که به ايرانيان فرمان مي راند، مي شناسم. او کوروش جوان است و افزون بر اين که مهربان است و از شکست خورد گان انتقام نمي گيرد، با دزدان دريايي موافق نيست. اين سوپارتوس زيبا روي! اين سالاخوي دلير بود که سرنوشت شما و مرا تغيير داد. سوپارتوس با آتش خشمي که در نگاهش مي درخشيد، به موگاتوس نگريست و با فرياد گفت: -اگر سالاخوي دلير سرنوشت تو را تغيير داد، من نيز راه او را ادامه مي د هم تا در سرنوشتت سهيم باشم. موگاتوس به پشت سر سوپارتوس نگاه کرد و گفت: -تو چندان زنده نخواهي ماند که سرنوشت مرا تغيير بد هي. سوپارتوس پوزخند زد و گفت: -براي عوض کرد ن سرنوشت کسي که دوست موش هاست، به زمان زيادي نياز ندارم... آماده باش که بميري اي جغد شوم! اين را گفت و شمشيرش را بالا برد و به سوي موگاتوس مصري رفت. يکي از مرداني که پشت سر او ايستاده بود، پهلوي سوپارتوس را با دشنه شکافت. سوپارتوس سرش را برگرداند و با صدايي لرزان گفت: -چرا؟ چرا مرا کشتي اي مردک پليد! و با گام هايي که تعادل نداشت، به سوي او رفت و شمشيرش را به سينه او فرو کرد. سپس خواست به طرف موگاتوس برود ولي تاب نياورد و به زمين غلتيد.مرداني که آنجا بودند، به موگاتوس چشم دوختند. يکي از آنها که از ديگران نيرومند تر بود، پيش رفت و دست موگاتوس را گرفت و گفت: -تو به من تعلق داري. اين را که گفت، دو مرد، دو دشنه به سويش انداختند. يکي گلويش را دريد و ديگري در سينه اش جاي گرفت. هنگامي که آن مرد هم کشته شد، موگاتوس گفت: -يکد يگر را بکشيد. من به پستو مي روم و هنگامي بيرون مي آيم که تنها يک نفر زنده مانده باشد... آيا همين را مي خواهيد؟ چرا دانا نمي شويد و مرا رها نمي کنيد تا زنده بمانيد؟ يکي از چند زني که بر اثر شنيد ن آن صداها به آنجا آمده بودند، گفت: -چرا خود تان را به کشتن مي د هيد؟ موگاتوس مصري را به پادشاه ايبري تحويل بد هيد و خود را از شر افسونش آزاد کنيد. کسي به او پاسخي نداد زيرا کشتي تکان خورد و راه افتاد. باد در بادبان ها افتاده بود و کشتي پيش مي رفت.يکي از ديده بان ها با فرياد گفت: -چند زن لنگرها را کشيده اند و سکان را گرفته اند و دارند کشتي را به سوي ساحل مي برند. اي زنان نادان! اينجا پر از صخره است. آيا مي خواهيد کشتي را غرق کنيد؟ هيپاتياي دانا به سکان نزديک شد و گفت: -چه مي کنيد اي زنان مهربان؟ اگر به سلامت بتوانيم از اين تنگه پر صخره برويم، نگهبانان ايبريايي ما را مي بينند و همه ما را خواهند کشت. زود باشيد تا ديده نشده ايم. لنگرها را در آب بيندازيد. چند زن که شمشير به دست داشتند، هيپاتياي دانا را محاصره کردند. هيپاتيا دانست زن ها اسلحه خانه را غارت کرده اند و مسلح شده اند. آهي از افسوس کشيد و ديگر چيزي نگفت. در تاريخ زنان بسياري بوده اند سرنوشت جنگي ملتي را تغيير داده اند. يکي از آنها اسپاسياي آتني است که زنان اتن و اسپارت را متحد کرد و به جنگ بيست ساله اي که مردان آتن و اسپارت عليه هم راه انداخته بودند، خاتمه داد. اين نيز قصه اي زيباست که شايد روزي برايتان تعريف کنم. بازگرديم به داستان خود مان: گروهي از مردان خواستند جلو آنها را بگيرند اما زن هاي مسلح چنان خشمگين بودند که کسي جرات نکرد پيش برود. يکي از زنان به نام سوندات که فرمانده زنان مسلح شده بود، شمشيرش را بالاي سر برد و با بانگي خروشان گفت: -هريک از ما زنان، مادر يا خواهر يا همسر شما مردان هستيم و بر شما دل مي سوزانيم. ما کشتي را تسخير کرده ايم تا موگاتوس مصري را به پادشاه ايبري تحويل بد هيم زيرا اگر چنين نکنيم، شما همد يگر را خواهيد کشت. هر مردي که مانع ما شود، او را مي کشيم تا ديگران زنده بمانند. مردان چند لحظه با هم نجواهايي کردند سپس خاموش شدند. سوندات به ديده بانان فرمان داد به رنگ آب توجه کنند تا اگر به صخره اي رسيدند که به سطح آب نزديک بود، سکاندار را خبر کنند. باري... کشتي پيش رفت و دريابانان ايبريايي آن را ديدند و شناختند. چندي نگذشت که دو کشتي جنگي به سوي کشتي فوسه اي آمدند و در دو سويش پهلو گرفتند. سوندات نزديک عرشه ايستاد و به جنگجويان ايبريايي گفت: -اي دلاوران ايبريايي! ما با شما سرجنگ نداريم. به اينجا آمده ايم تا پادشاه و شاهزاده ايبري را ملاقات کنيم. فرمانده کشتي هاي جنگي ايبريايي گفت: -يا تسليم شويد يا همگي شما را خواهيم کشت. شما دزد دريايي هستيد و موگاتوس مصري را ربوده ايد. شما شاهزاده ما را کشته ايد. شما بايد در آتش سوزانده شويد. يکي از ملوانان فوسه اي با فرياد گفت: -اي زنان نابخرد! شمشيرها و گرزها را به مردان تان بد هيد تا با اين ايبريايي هاي بزدل بجنگند. و به فرمانده کشتي هاي جنگي گفت: -ما با شما خواهيم جنگيد و همه را خواهيم گشت. همين که اين را گفت، جنگجويان ايبريايي به کشتي فوسه اي ريختند. ملوانان فوسه اي نيز شمشيرها را از زنان گرفتند و جنگي سخت آغاز شد. نزديک بود پيروز شوند ولي دو کشتي جنگي ديگر به ياري سربازان آمدند و پس از ساعتي کشتي را تسخيرکردند و آن را به آتش کشيدند و همه مردان و زنان و کود کان فوسه اي کشته شدند. کسي ندانست آيا موگاتوس افسانه اي کشته شده يا گريخته است. برخي از تارخي نويسان از جمله کزنفون نوشته اند: «هنگامي که زنان فوسه اي بادبان ها را برافراشته بودند و در حال گذر ا زتنگه صخره اي بودند، موگاتوس مصري به آب پريد تا خود را به ساحل ايبري برساند ولي تيتان، ورب النوع درياها خود را به شکل دلفين بزرگي در آورد و موگاتوس را روي پشت خود گذاشت و او را به اعماق دريا برد و با او ازدواج کرد. سپس کزنفون مي گويد اگر اين افسانه درست باشد «که نيست» پري هاي دريايي از نژاد موگاتوس مصري هستند». هرودوت گفته است: «هنگامي که مردان فوسه اي داشتند زنان را قانع مي کردند که کشتي را از تنگه بيرون نبرند، يکي از زنان از غفلت ديگران سود برد و به پستو رفت و موگاتوس را کشت اما سندي در دست نيست که اين موضوع را ثابت کند زيرا پس از اين که جنگجويان ايبري کشتي فوسه اي را تسخير کردند، سراسر کشتي را دنبال موگاتوس گشتند و اثري از او به دست نياوردند. نيز گفته اند که فرمانده جنگجويان ايبريايي، دور از چشم همه، موگاتوس را در کيسه اي گذاشت و به کشتي خود برد تا او را به کوروش جوان بفروشد زيرا پادشاه ايبري پس از مرگ پسرش به دست سالاخو، پيمان بسته بود اگر موگاتوس مصري را به چنگ بياورد، او را با بد ترين شکنجه ها خواهد کشت. پس موگاتوس را سوارکشتي بازرگانان کرد و به سوي پاريس رفت اما در راه صاعقه اي به کشتي خورد و آن را و مسافرانش را سوزاند». قصه موگاتوس مصري را خوانديد. اينک دنباله قصه کوروش جوان را بخوانيد: کوروش و شاه ارمنستان   دئودور سيسيلي، در کتاب نهم خود درباره هارپاگ و کوروش جوان ماجرايي تعريف مي کند که در تاريخ هرودوت نوشته نشده است: «هنگامي که کوروش جوان، هارپاگ را فرمانرواي سرزمين ساحلي کرد، يوناني ها سفيراني پيش هارپاگ فرستادند و خواستند با کوروش صلح کنند. هارپاگ گفت: -جوان که بود م، به خواستگاري دختري رفتم. پدرش مرا شايسته دامادي خود ندانست و درخواست مرا نپذيرفت. چندي گذشت و من يکي از مهم ترين فرماند هان دولت ماد شد م. پدر آن دختر پيش من آمد و گفت:حاضر است دخترش را به من بد هد. به او گفت: قبول مي کنم ولي او را مانند زن غيرعقدي به خانه خود مي برم. اکنون شما يوناني ها نيز در همين وضع هستيد زيرا هنگامي که کوروش از شما خواست با او متحد شويد، پيشنهادش را رد کرديد و امروز که نيرومند شده است، مي خواهيد شما را به دوستي بپذيرد. اگر مي خواهيد پارسي ها از شما حمايت کنند، بايد مانند بند گان و برد گان حلقه به گوش، مطيع ما باشيد. قومي که لاسد موني ناميده مي شدند، هنگامي که اين خبر را شنيدند، سفيري پيش کوروش فرستادند و گفتند: يوناني هاي مزبور از نژاد ما هستند پس ما حاضر نيستيم با آنان مانند بنده رفتار کني. کوروش گفت: دوست ندارم کساني را که از من ضعيف ترند، غلام خود کنم اما چون هارپاگ در چشم من بسيار محترم است، فرمانش را لغو نمي کنم و افزون بر آن، لشکري به جنگ شما مي فرستم و فرماند هي آن را به کسي مي د هم که يوناني است و امروز خود را غلام من مي داند. من مي خواهم غلامي را به جنگ کساني بفرستم که مي گويند سرور وارباب ديگران هستند و دوست ندارند غلام باشند. سپس کوروش به هارپاگ فرمان داد چند کشتي و دريانورد فوسه اي فراهم کند و فرماند هي کشتي ها را به سارايوس يوناني بد هد و آنها را به جنگ لاسد موني ها بفرستد. هارپاگ چنين کرد و سارايوس پيروز شد و پادشاه لاسد موني را دست بسته به حضور کوروش فرستاد. کوروش فرمود به پيشاني او داغ بند گي زدند سپس رهايش کرد». کوروش روز به روز توانا تر شد و آوازه او همه جا پيچيد. او در جواني مردي جنگ طلب نبود ولي گاه ناچار مي شد بجنگد. مانند هنگامي که شاه ارمنستان که پيمان بسته بود مطيع ايران باشد، پيمان شکني کرد و به ايران تاخت. کوروش براي دومين بار به ارمنستان لشکر کشيد و آنها را به سختي شکست داد. پادشاه ارمنستان، کري سان تاس، همراه پسر جوانش که وليعهد او بود، و زنان و دختران و محافظانش به کوه گريخت. گروهي از سربازان کوروش، پسر و دختران و زنان کري سان تاس را اسير کردند و پيش کوروش بردند. کوروش قاصدي نزد پادشاه فراري ارمنستان فرستاد و گفت: -چرا بالاي کوه نشسته اي؟ ايا مي خواهي با گرسنگي و تشنگي بجنگي، چرا پايين نمي آيي تا با هم بجنگيم زيرا هرگز نمي توان گرسنگي و تشنگي را شکست داد ولي شايد بتوان دشمن را تار و مار کرد. کري سان تاس پاسخ داد: نه با گرسنگي و تشنگي سرجنگ دارم نه با تو. کوروش برايش پيغام فرستاد: بيا تا محاکمه ات کنم. شايد تبرئه شدي. او پاسخ داد: چه کسي قاضي اين داد گاه خواهد بود؟ -کوروش گفت: کسي که خداوند بزرگ او را حاکم تو کرده است. کري سان تاس فرود آمد و کوروش او را به خيمه خود برد و همه اسيران ارمني را گرد آورد و در حضور آنان، پادشاه شان را محاکمه کرد. نخست گفت: -اگر مي خواهي نجات يابي، سخني جز راستي نگو زيرا دروغ، بزرگ ترين مانع عفو است. آيا در جنگ قبلي شکست نخوردي و پيمان نبستي که خراجگزار ما باشي؟ چرا خراجت را ندادي و آشکارا خواستي با من بجنگي؟ -زيرا مي خواستم آزاد باشم. هيچ چيز از آزادي بهتر نيست. -راست مي گويي ولي اگر خودت پادشاهي را شکست مي دادي و او با تو پيمان مي بست که مطيع تو باشد سپس آشکارا با تو مي جنگيد، با او چه مي کردي؟ کري سان تاس گفت: -چون قرار شده است راست بگويم، در پاسخت مي گويم که او را مجازات مي کرد م. -آيا جان و مالش را مي گرفتي؟ -آري. بهترين پاسخ   چون اين سخن را گفت، پسرش جامه بر تن دريد و زنان و دخترانش روي خراشيدند و گريستند. کوروش فرمان داد آرام باشند سپس به کري سان تاس گفت: -تو مبناي اين قضاوت را پذيرفته اي. اينک بگو با تو چه کنم؟ کري سان تاس چيزي نگفت. پسرش که از سوفيست هاي معروف و از شاگردان کزنفون سوفسطايي بود ودر فن بحث کرد ن مهارت داشت، با کوروش وارد بحث شد... چون اين بحث طولاني است، از آن مي گذرم و نتيجه اش را مي گويم. قرار شد پادشاه ارمنستان هشت هزار سوار و چهل هزار پياده و سه هزار تالان نقره به کوروش بد هد و جان خود را بخرد. هر تالان بيست و هفت کيلوست واين تمام ثروتي بود که او داشت. کوروش گفت: -اگر زنان و دخترانت را هم به تو باز گردانم، به من چه مي د هي؟ -هر چه دارم. -و اگر پس آزادت کنم، چه مي د هي؟ -باز هم هر چه که دارم. کوروش گفت: -پس تو دو برابر دارايي خودت به من مقروض مي شوي. کري سان تاس باز هم چيزي نگفت. کوروش به پسر او گفت: -تو به تازگي ازدواج کرده اي و شنيده ام بسيار دلباخته همسرت هستي.اگر او را به تو بد هم، به من چه مي د هي؟ -براي من و پدرم هيچ ثروتي باقي نمانده است بنابراين خود م را به برد گي مي فروشم و پولش را به تو ميد هم تا همسر نازنينم را آزاد کني و برده نباشد. -درود بر تو!اين بهترين پاسخ بود. من زن تو و زنان و فرزندان پدرت را آزاد مي کنم. حالا برويم شام بخوريم. منبع: اطلاعات هفتگي شماره 3432  





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 461]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن