واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
هکتور اژدها وعطسه هاي آتشين! نويسنده: يان بارت مترجم: شيرين محرابيان روزي روزگاري اژدهاي مهرباني را مي شناختم که دريک غار زندگي مي کرد. اويک بدن سبز و پر از پولک داشت واسم اش هکتور بود. اين اژدهاي مهربان آنقدر درته آن غار حوصله اش سر رفته بود که تصميم گرفت از آن جا خارج شود. تا بين حيوانات ديگر براي خودش دوست پيدا کند. بالاخره يک روز صبح، براي پيدا کردن هم بازي هاي جديد از خانه اش بيرون رفت. همين طور که داشت درجنگل مي گشت. ناگهان شروع کرد به عطسه کردن. مشکل اين جا بود که هربار موقع عطسه کردن، از دهانش آتش به بيرون پرت مي شد. هرچه دراطرافش بود را مي سوزاند. هکتور حسابي حالش گرفته شد؛ چون هر بار به يک گوزن، يک جغد، يک خرگوش يا هر حيوان ديگري نزديک مي شد، عطسه مي کرد ودوست هاي جديدش از ترس سوختن پرها و پشم هاي شان با سرعت هر چه تمام تر فرارمي کردند. اژدهاي قصه ما همين طور که داشت درجنگل وعلفزار راه مي رفت به يک روستاي کوچک رسيد. مردم که تصور مي کردند اژدهاها از مدت ها پيش ناپديد شده اند، با ديدن هکتور که وارد ده کوچک شان شده بود. خيلي ترسيدند. يکي ازاهالي آن جا که مرد جوان وشجاعي بود، شمشيرش را برداشت تا اژدها را شکار کند؛ اما موفق نشد، چون هکتور به وحشت افتاد وبه سرعت فرار کرد. با وجود اين ، عطسه هايش تمام نشد وديگر نمي دانست کجا بايد خودش را مخفي کند. همه را مي ترساند. پس مطمئناً نمي توانست دوستي براي خودش پيدا کند، نه بين حيوانات ونه حتي در بين آدم ها. بنابراين تصميم گرفت به غارش برگردد. فقط يک مشکل وجود داشت؛ اژدهاي بيچاره آنقدر راه رفته بود که ديگر نمي دانست از کدام سمت بايد به خانه اش برگردد. درحالي که خيلي نااميد شده بود، پشت يک بوته پنهان شد وبلند بلند شروع کرد به گريه. يک خرگوش کوچک وصورتي، به نام هويجک که از آن جا رد مي شد، صداي گريه هکتور را شنيد. خيلي آرام نزديک شد وپشت بوته را نگاه کرد. اول از ديدن چنين حيوان گنده اي که داشت گريه مي کرد تعجب کرد؛ اما بعد خم شد و پرسيد: - چرا داري گريه مي کني؟ - َم مَ مَن..نَ نَ نتونستم...دوس پيدا کنم...اوهو اوهواوهو...هيشکي نمي خواد...با...با من...َح َح حرف بزنه..اي هي اي هي اي هي ... مَ مَ مَن..هَمَ رو...مي ...مي ...مي ترسونم...اَهَ...اَهَ...اَهَ.... ها....ها...هاپيتچي!اَاَاَاَاَاَاَاَاَ ....ها...ها.... خرگوش فوري جلوآمد ودمش را زير بيني هکتور گذاشت تا مانع عطسه کردنش بشود.
اژدها گفت: آه....خيلي ممنون! خرگوش پرسيد: خب، حالا بهم بگوچرا نمي توني دوستي واسه خودت داشته باشي؟ تو که خيلي مهربون به نظر مي آي! اژدها جواب داد: آخه نمي تونم جلوي عطسمو بگيرم؛ اين، باعث مي شه همش از دهنم آتيش پرت شه بيرون وهمه فرارکنن. خرگوش کمي فکر کردو گفت: اوهوم، معلومه! ببينم، تا حالا کسي هم بهت گفته عافيت باشه؟ اِ ...خب....راستش...نمي دونم!...گمون نکنم!...چرا اين سؤالو ازم مي پرسي؟ آخه مي دوني چيه...عطسه کردن مثل جادو مي مونه و وقتي بند مي آد که يه نفر اين جمله رو بهت بگه. حالا ما با هم صبر مي کنيم تا تو دوباره عطسه کني. هويجک کنار هکتور نشست ومنتظر ماند هنوز خيلي از نشستن خرگوش نگذشته بود که اژدهاي مهربان عطسه بلندي کرد وچمن هايي را که جلويش نشسته بود، سوزاند. خرگوش عجيب قصه ما فرار نکرد؛ کنار هکتور ماند وبه او گفت: عافيت باشه، دوست عزيز من! آخيش...ممنونم خرگوش کوچولو!!! اما من درست شنيدم؟ راستي راستي مي خوايي دوستم باشي؟ خرگوش خنديد وگفت: البته! چرا که نه؟! کي هست که نخواد دوست يه اژدها باشه؟ هکتور با شادي فرياد زد: متشکرم... هزاربار متشکرم. حالا به من بگو اسمت چيه؟
اسم من هويجکه. اسم توچيه ؟ منم هکتورم. سپس آن 2 با هم رفتند ودرجنگل گردش کردند. هويجک هر حيواني را که مي ديد به هکتور معرفي مي کرد. حالا دوست هاي زيادي داشت وديگراحساس تنهايي نمي کرد. تا آن جا که من خبر دارم، هکتور ديگر هرگز عطسه نکرد؛ البته به جز وقت هايي که سرما مي خورد! منبع:نشريه شهرزاد، شماره 22. /ج
#اجتماعی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 450]