تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هرگاه از رسول اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله چيزى تقاضا مى‏شد، اگر ايشان آن را مى‏خواستن...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827607522




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

هکتور اژدها وعطسه هاي آتشين!


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
 هکتور اژدها وعطسه هاي آتشين!
هکتور اژدها وعطسه هاي آتشين!   نويسنده: يان بارت مترجم: شيرين محرابيان   روزي روزگاري اژدهاي مهرباني را مي شناختم که دريک غار زندگي مي کرد. اويک بدن سبز و پر از پولک داشت واسم اش هکتور بود. اين اژدهاي مهربان آنقدر درته آن غار حوصله اش سر رفته بود که تصميم گرفت از آن جا خارج شود. تا بين حيوانات ديگر براي خودش دوست پيدا کند. بالاخره يک روز صبح، براي پيدا کردن هم بازي هاي جديد از خانه اش بيرون رفت. همين طور که داشت درجنگل مي گشت. ناگهان شروع کرد به عطسه کردن. مشکل اين جا بود که هربار موقع عطسه کردن، از دهانش آتش به بيرون پرت مي شد. هرچه دراطرافش بود را مي سوزاند. هکتور حسابي حالش گرفته شد؛ چون هر بار به يک گوزن، يک جغد، يک خرگوش يا هر حيوان ديگري نزديک مي شد، عطسه مي کرد ودوست هاي جديدش از ترس سوختن پرها و پشم هاي شان با سرعت هر چه تمام تر فرارمي کردند. اژدهاي قصه ما همين طور که داشت درجنگل وعلفزار راه مي رفت به يک روستاي کوچک رسيد. مردم که تصور مي کردند اژدهاها از مدت ها پيش ناپديد شده اند، با ديدن هکتور که وارد ده کوچک شان شده بود. خيلي ترسيدند. يکي ازاهالي آن جا که مرد جوان وشجاعي بود، شمشيرش را برداشت تا اژدها را شکار کند؛ اما موفق نشد، چون هکتور به وحشت افتاد وبه سرعت فرار کرد. با وجود اين ، عطسه هايش تمام نشد وديگر نمي دانست کجا بايد خودش را مخفي کند. همه را مي ترساند. پس مطمئناً نمي توانست دوستي براي خودش پيدا کند، نه بين حيوانات ونه حتي در بين آدم ها. بنابراين تصميم گرفت به غارش برگردد. فقط يک مشکل وجود داشت؛ اژدهاي بيچاره آنقدر راه رفته بود که ديگر نمي دانست از کدام سمت بايد به خانه اش برگردد. درحالي که خيلي نااميد شده بود، پشت يک بوته پنهان شد وبلند بلند شروع کرد به گريه. يک خرگوش کوچک وصورتي، به نام هويجک که از آن جا رد مي شد، صداي گريه هکتور را شنيد. خيلي آرام نزديک شد وپشت بوته را نگاه کرد. اول از ديدن چنين حيوان گنده اي که داشت گريه مي کرد تعجب کرد؛ اما بعد خم شد و پرسيد: - چرا داري گريه مي کني؟ - َم مَ مَن..نَ نَ نتونستم...دوس پيدا کنم...اوهو اوهواوهو...هيشکي نمي خواد...با...با من...َح َح حرف بزنه..اي هي اي هي اي هي ... مَ مَ مَن..هَمَ رو...مي ...مي ...مي ترسونم...اَهَ...اَهَ...اَهَ.... ها....ها...هاپيتچي!اَاَاَاَاَاَاَاَاَ ....ها...ها.... خرگوش فوري جلوآمد ودمش را زير بيني هکتور گذاشت تا مانع عطسه کردنش بشود.
 هکتور اژدها وعطسه هاي آتشين!
اژدها گفت: آه....خيلي ممنون! خرگوش پرسيد: خب، حالا بهم بگوچرا نمي توني دوستي واسه خودت داشته باشي؟ تو که خيلي مهربون به نظر مي آي! اژدها جواب داد: آخه نمي تونم جلوي عطسمو بگيرم؛ اين، باعث مي شه همش از دهنم آتيش پرت شه بيرون وهمه فرارکنن. خرگوش کمي فکر کردو گفت: اوهوم، معلومه! ببينم، تا حالا کسي هم بهت گفته عافيت باشه؟ اِ ...خب....راستش...نمي دونم!...گمون نکنم!...چرا اين سؤالو ازم مي پرسي؟ آخه مي دوني چيه...عطسه کردن مثل جادو مي مونه و وقتي بند مي آد که يه نفر اين جمله رو بهت بگه. حالا ما با هم صبر مي کنيم تا تو دوباره عطسه کني. هويجک کنار هکتور نشست ومنتظر ماند هنوز خيلي از نشستن خرگوش نگذشته بود که اژدهاي مهربان عطسه بلندي کرد وچمن هايي را که جلويش نشسته بود، سوزاند. خرگوش عجيب قصه ما فرار نکرد؛ کنار هکتور ماند وبه او گفت: عافيت باشه، دوست عزيز من! آخيش...ممنونم خرگوش کوچولو!!! اما من درست شنيدم؟ راستي راستي مي خوايي دوستم باشي؟ خرگوش خنديد وگفت: البته! چرا که نه؟! کي هست که نخواد دوست يه اژدها باشه؟ هکتور با شادي فرياد زد: متشکرم... هزاربار متشکرم. حالا به من بگو اسمت چيه؟
 هکتور اژدها وعطسه هاي آتشين!
اسم من هويجکه. اسم توچيه ؟ منم هکتورم. سپس آن 2 با هم رفتند ودرجنگل گردش کردند. هويجک هر حيواني را که مي ديد به هکتور معرفي مي کرد. حالا دوست هاي زيادي داشت وديگراحساس تنهايي نمي کرد. تا آن جا که من خبر دارم، هکتور ديگر هرگز عطسه نکرد؛ البته به جز وقت هايي که سرما مي خورد! منبع:نشريه شهرزاد، شماره 22. /ج  
#اجتماعی#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 450]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


اجتماع و خانواده

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن