واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
رود مي رود نويسنده: زهرا عابدي گل رز به زحمت سرش را بالا گرفت وبه آسمان نگاه کرد. نور گرم خورشيد به چشمانش فرو رفت. چشمانش را بست وبه تخته سنگ بزرگي که درکنارش بود تکيه داد. کلاغ درحال پرواز بود گل رز را ديد. کلاغ پايين آمد، روي سنگ نشست و گفت: «اي گل زيبا! تو چرا اين قدر پژمرده اي ؟ بلند شو تا از بوي خوش وصورت زيباي تو همه شاد شوند.» گل رز آرام گفت: «روزهاي زيادي است که باران نباريده. چه طور مي توانم ديگران را شاد کنم درحالي که خودم اين قدر ضعيف شده ام. کلاغ پرواز کرد سمت يک بوته. يک برگ بزرگ و پهن را به نوکش گرفت و آورد. بالاي سرگل گذاشت. کلاغ گفت: «نگران نباش! کمي درسايه ي اين برگ استراحت کن...صبر داشته باش. من قول مي دهم هر طور شده برايت آبي بياورم.» گل رز لبخندي زد وبعد آرام خوابيد. کلاغ پرواز کرد. بالا وبالاتر رفت. از آن بالا يک چشمه بزرگ را ديد. به طرف چشمه رفت. کلاغ به چشمه گفت: «کمي آن طرف تر يک گل از بي آبي پژمرده شده با من پيش آن گل بيا.» چشمه گفت: «نمي شود من بايد به چندين باغ بروم. آن ها هر روز منتظر من هستند.» کلاغ ناراحت شد. خواست پرواز کند که يک دفعه صدايي را شنيد که گفت: « من آماده ام با تو بيايم...» رود کوچکي از چشمه جدا شد وگفت: « راه را نشانم بده.» کلاغ راه افتاد ورود کوچک به دنبالش حرکت کرد. کمي که رفتند چند آهو به کنار رود آمدند تا از آب رود بنوشند. کلاغ جلو آمد وگفت: «نه! نمي شود آب کم است.» اما رود آرام گفت: « من اجازه مي دهم.» آهو گفت: «به راستي که رود بخشنده است.» هر چه جلوتر مي رفتند هوا گرم تر مي شد. خورشيد مقداري از آب رود را بخار کرد؛ ولي رود هم چنان خود را به جلو مي کشيد. يک خرگوش با بچه هايش کنار رود آمدند. وگفتند: «اي رود مي شود از آب تو بنوشيم؟» کلاغ گفت: «اين آب براي گل رز است. شما مي توانيد برويد وآب پيدا کنيد؛ ولي گل به زمين چسبيده است. آب بايد پيش او برود.» رود بازگفت: «اشکالي ندارد. آب براي همه است. به شرطي که اندازه ي نيازشان استفاده کنند.» خرگوش ها حسابي آب خوردند. بعد تشکر کردند وبه لانه هايشان برگشتند. رود رفت ورفت تا به رز رسيد. کلاغ با خوش حالي گفت: «بيدار شو گل زيبا! من به قولم عمل کردم. برايت آب آورده ام.» گل رزگفت: «واي! چه خوب حتماً دارم خواب مي بينم.» رود کنار رز توي زمين فرو رفت وبه ريشه هاي گل رسيد. گل شاداب تر وزيباتر شد. رود کوچک وقتي ديد در آن سرزمين آب نيست وديگران به او چه قدر محتاج اند، تصميم گرفت براي هميشه آن جا بماند. کم کم در اطرافش سبزه زار به وجود آمد ودرخت هاي زيبايي رشد کردند. پرنده هاي خوش آواز اطرافش جمع مي شدند. و با آوازشان از او تشکر کردند. اطراف گل رز هم پرشد از گل هاي رز کوچک.
منبع:نشريه مليکا،ش 56 /ع
#اجتماعی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 377]