-
رود مي رود نويسنده: زهرا عابدي گل رز به زحمت سرش را بالا گرفت وبه آسمان نگاه کرد. نور گرم خورشيد به چشمانش فرو رفت. چشمانش را بست وبه تخته سنگ بزرگي که درکنارش بود تکيه داد. کلاغ درحال پرواز بود گل رز را ديد. کلاغ پايين آمد، روي سنگ نشست و گفت: «اي گل زيبا! تو چرا اين قدر پژمرده اي ؟ بلند شو تا از بوي خوش وصورت زيباي تو همه شاد شوند.» گل رز آرام گفت: «روزهاي زيادي است که باران نباريده. چه طور مي توانم ديگران را شاد کنم درحالي که خودم اين قدر ضعيف شده ام