تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 28 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع): کسی که در پی برآوردن نیاز برادر مسلمان خود باشد، تا زمانی که در این راه است خ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816452444




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

پادشاهي ماه وش، خورشيد فر


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
پادشاهي ماه وش، خورشيد فر
پادشاهي ماه وش، خورشيد فرشاعر : عطار داشت چون يوسف يکي زيبا پسرپادشاهي ماه وش، خورشيد فرهيچ خلق آن حشمت و آن عز نداشتکس به حسن او پسر هرگز نداشتبنده‌ي رويش خداوندان همهخاک او بودند دلبندان همهآفتابي نو به صحرا آمديگر به شب از پرده پيدا آمديزانک مه از روي او يک موي نيستروي او را وصف کردن روي نيستصد هزاران دل فرو رفتي به چاهگر رسن کردي از آن زلف دو تاهکار کردي برهمه عالم دراززلف عالم سوز آن شمع طرازهيچ نتوان گفت در پنجاه سالوصف شست زلف آن يوسف جمالآتش اندر جمله‌ي عالم زديچشم چون نرگس اگر بر هم زديصد هزاران گل شکفتي بي‌بهارخنده‌ي او چون شکر کردي نثارزانک نتوان گفت از معدوم هيچاز دهانش خود نشد معلوم هيچهر سر مويش به صد خون آمديچون ز زير پرده بيرون آمديهرچ گويم بيش از آن بود آن پسرفتنه‌ي جان و جهان بود آن پسربرهنه بوديش تيغ از پيش و پسچو برون راندي سوي ميدان فرسبرگرفتنديش در ساعت ز راههرک سوي آن پسر کردي نگاهبي‌سر و بن شد ز عشق آن پسربود درويشي گدايي بي‌خبرجانش مي‌شد زهره‌ي گفتن نداشتقسم ازو جز عجز و آشفتن نداشتعشق و غم درجان و در دل مي‌کشت اوچون بيافت آن درد را هم پشت اوچشم از خلق جهان بربسته بودروز و شب در کوي او بنشسته بودهمچنان مي‌گشت با غم بي‌جنانهيچ کس محرم نبودش در جهانمنتظر بنشسته بودي دل دو نيمروز و شب رويي چو زر، اشکي چو سيمکان پسر گه گاه بگذشتي ز دورزنده زان بودي گداي نا صبورجمله‌ي بازار پر غوغا شديشاه زاد، از دور چون پيدا شديخلق يک سر آمدندي درگريزدر جهان برخاستي صد رستخيزهر زمان در خون صد کس مي‌شدندچاوشان از پيش و از پس مي‌شدندقرب يک فرسنگ بگرفتي سپاهبانگ بردا برد مي‌رفتي به ماهسر بگشتيش و در افتادي ز پاچون شنيدي بانگ چاوش آن گداوز وجود خويش بيرون مانديغشيش آوردي و در خون مانديتا برو بگريستي خون زار زارچشم بايستي در آن دم صد هزارگاه خون از زير او گشتي روانگاه چون نيلي شدي آن ناتوانگاه اشکش سوختي از رشک اوگاه بفسردي ز آهش اشک اووز تهي دستي نبودش نيم ناننيم کشته، نيم مرده، نيم جانآن چنان شه زاده چون آيد به دستاين چنين کس را چنين افتاده پستخواست تا خورشيد درگيرد ببرنيم ذره سايه بود آن بي‌خبرآن گدا يک نعره زد آن جايگاهمي‌شد آن شه زاده روزي با سپاهگفت جانم سوخت و عقل از پيش شدزو برآمد نعره و بي‌خويش شدنيست صبر و طاقت من بيش ازينچند خواهم سوخت جان خويش ازينهر زمان بر سنگ مي‌زد سر ز درداين سخن مي‌گفت آن سرگشته مردپس روان شد خون ز چشم و گوش اوچون بگفت اين، گشت زايل هوش اوعزم غمزش کرد، پيش شاه شدچاوش شه زاده زو آگاه شدعشق آوردست رندي بي‌قرارگفت بر شه‌زاده‌ي تو شهريارکز تف دل مغز او پر جوش شدشاه از غيرت چنان مدهوش شدپاي بسته، سر نگوسارش کشيدگفت برخيزيد بردارش کشيدحلقه‌اي کردند گرد آن گدادر زمان رفتند خيل پادشابر سر او گشت خلقي خون فشانپس بسوي دار کردندش کشاننه کسش آنجا شفاعت خواه بودنه ز دردش هيچ کس آگاه بودز آتش حسرت برآمد زو نفيرچون به زير دار آوردش و زيرتا کنم يک سجده باري زير دارگفت مهلم ده ز بهر کردگارتا نهاد او روي خود بر روي خاکمهل دادش آن وزير خشم ناکچون بخواهد کشت شاهم بي‌گناهپس ميان سجده گفتا اي الهروزيم گردان جمال آن پسرپيش از آن کز جان برآيم بي‌خبرجان کنم بر روي او ايثار نيزتا ببينم روي او يک بار نيزصد هزار جان توانم داد خوشچون ببينم روي آن شه زاد خوشعاشقتست و کشته‌ي اين راه تستپادشاها بنده حاجت خواه تستگر شدم عاشق، نيم کافر هنوزهستم از جان بنده‌ي اين در هنوزحاجت من کن روا کارم برآرچون تو حاجت مي‌بر آري صد هزارتير او آمد مگر بر جايگاهچون بخواست اين حاجت آن مظلوم راهدرد کردش دل ز درد آن فقيرچون شنيد آن راز او پنهان و زيرحال آن دل داده برگفتش که چيسترفت پيش پادشاه و مي‌گريستدر ميان سجده حاجاتش بگفتزاري او در مناجاتش بگفتخوش شد و بر عفو کردن دل نهادشاه را دردي ازو در دل فتادسر مگردان آن ز پا افتاده راشاه حالي گفت آن شه‌زاده راپيش آن سرگشته‌ي خون‌خوار شواين زمان برخيز زير دار شوبي‌دل تست او، دل او بازدهمستمند خويش را آواز دهنوش خور با او که زهر تو چشيدلطف کن با او که قهر تو کشيدچون بيايي، با خودش پيش من آراز رهش برگير سوي گلشن آرتا نشيند با گدايي در وصالرفت آن شه زاده‌ي يوسف جمالتا شود با ذره‌ي خلوت نشينرفت آن خورشيد روي آتشينتا کند با قطره دست اندرکشيرفت آن درياي پر گوهر خوشيپاي برکوبيد، دستي برزنيداز خوشي اين جايگه بر سر زنيدچون قيامت فتنه‌ي بيدار شدآخر آن شه‌زاده زير دار شدسرنگون بر روي خاک افتاده ديدآن گدا را در هلاک افتاده ديدعالمي پر حسرتش حاصل شدهخاک از خون دو چشمش گل شدهزين بتر چه بود دگر، آن نيز هممحو گشته، گم شده، ناچيز همآب در چشم آمد آن شه‌زاده راچون چنان ديد آن به خون افتاده رابر نمي‌آمد مگر با اشک شاهخواست تا پنهان کند اشک از سپاهگشت حاصل صد جهان درد آن زماناشک چون باران روان کرد آن زمانبر سرش معشوق عاشق آمدستهرک او در عشق صادق آمدستعاشقت معشوق خويش آيد تراگر به صدق عشق پيش آيد ترااز سر لطف آن گدا را خواند خوشعاقبت شه‌زاده خورشيد فشليک بسياري ز دورش ديده بودآن گدا آواز او نشنيده بوددر برابر ديد روي پادشاهچون گدا برداشت روي از خاک راهگرچه مي‌سوزد، نيارد هيچ تابآتش سوزنده با درياي آبقربتش افتاد با دريا خوشيبود آن درويش بي‌دل آتشيچون چنينم مي‌تواني کشت زارجان به لب آورد، گفت اي شهرياراين بگفت و گوييي هرگز نبودحاجت اين لشگر گر بز نبودهمچو شمعي باز خنديد و بمردنعره‌اي زد، جان ببخشيد و بمردفاني مطلق شد و معدوم گشتچون وصال دلبرش معلوم گشتتا فناي عشق با مردان چه کردسالکان دانند در ميدان دردلذت تو با عدم آميختهاي وجودت با عدم آميختهکي تواني يافت ز آسايش خبرتا نياري مدتي زير و زبروز خلاشه پيش برقي بسته‌ايدست بگشاده چو برقي جسته‌ايعقل برهم سوز ديوانه درآياين چه کارتست مردانه درآييک نفس باري بنظاره بياگر نخواهي کرد تو اين کيميايک نفس در خويش پيش انديش شوچند انديشي چو من بي‌خويش شودر کمال ذوق بي‌خويشي رسيتا دمي آخر به درويشي رسيبرتر است از عقل شر و خير منمن که نه من مانده‌ام نه غير منچاره‌ي من نيست جز بيچارگيگم شدم در خويشتن يک بارگيهر دو عالم هم ز يک روزن بتافتآفتاب فقر چون بر من بتافتمن بماندم باز شد آبي به آبمن چو ديدم پرتو آن آفتابجمله در آب سياه انداختمهرچ گاهي بردم و گه باختمسايه ماندم ذره‌ي پيچم نماندمحو گشتم، گم شدم، هيچم نماندمي‌نيابم اين زمان آن قطره بازقطره بودم، گم شدم در بحر رازدر فنا گم گشتم و چون من بسيستگرچه گم گشتن نه کار هر کسيستکو نخواهد گشت گم اين جايگاهکيست در عالم ز ماهي تا به ماه
#سرگرمی#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 600]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن