واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
ده برادر قحطشان کرده نفورشاعر : عطار پيش يوسف آمدند از راه دورده برادر قحطشان کرده نفورچارهاي ميخواستند از تنگ حالاز سر بيچارگي گفتند حالپيش يوسف بود طاسي آن زمانروي يوسف بود در برقع نهانطاسش اندر ناله آمد زار زاردست زد بر طاس يوسف آشکارهيچ ميدانيد کين آواز طاسگفت حالي يوسف حکمت شناسپيش يوسف از سر عجزي زفانده برادر برگشادند آن زمانکس چه داند بانگ آيد ز طاسجمله گفتند اي عزير حق شناسکو چه گويد با شما اي جمله سستيوسف آنگه گفت من دانم درستيک برادر بود حسنش بيش ازينگفت ميگويد شما را پيش ازيندر نکويي گوي بر بود از شمانام يوسف داشت، که بود از شماگفت برگويد بدين آواز دردست زد بر طاس از سر باز درپس بياورديد گرگي بيگناهجمله افکنديد يوسف را به چاهتا دل يعقوب از آن خون گشت خونپيرهن در خون کشيديد از فسونطاس را آورد در کاري دگردست زد بر طاس يک باري دگريوسف مه روي را بفروختيدگفت ميگويد پدر را سوختيدشرم تان باد از خدا اي حاضرانبا برادر کي کنند اين ، کافرانآب گشتند، از پي نان آمدهزان سخن آن قوم حيران آمدهبرخود آن ساعت جهان بفروختندگرچه يوسف را چنان بفروختندجمله در چاه بلا ماندند بازچون به چاه افکندنش کردند سازبشنود زين برنگيرد حصه اوکور چشمي باشد آن کين قصه اوقصهي تست اين همه، اي بي خبرتو مکن چندين در آن قصه نظرني به نور آشنايي کردهايآنچ تو از بيوفايي کردهايکار ناشايست تو زان بيش هستگر کسي عمري زند بر طاس دستدر نهاد خود گرفتارت کنندباش تا از خواب بيدارت کنندکافريهاي و خطاهاي تراباش تا فردا جفاهاي ترايک به يک برتو شمارند آن همهپيش رويت عرضه دارند آن همهميندانم تا بماند عقل و هوشچون بسي آواز طاس آيد به گوشدر بن طاسي گرفتارآمدهاي چو موري لنگ در کار آمدهدر گذر کين هست طشت غرق خونچند گرد طاس گردي سرنگونهر دم آوازي دگر آيد ترادر ميان طاس ماني مبتلاورنه رسوا گردي از آوازطاسپر برآر و درگذراي حق شناسهست گستاخي در آن حضرت رواديگري پرسيد ازو کاي پيشوابعد از آنش از پي درآيد هيچ بيمگر کسي گستاخيي يابد عظيمدر معني برفشان و رازگويچون بود گستاخي آنجا، بازگويمحرم سر الوهيت بودگفت هر کس را که اهليت بودزانک دايم رازدار پادشاستگر کند گستاخيي او را رواستکي کند گستاخيي گستاخوارليک مردي رازدان و رازداريک نفس گستاخيي از وي رواستچون ز چپ باشد ادب حرمت زراستکي تواند بود شه را رازدارمرد اشتروان که باشد برکنارماند از ايمان وز جان نيز بازگر کند گستاخيي چون اهل راززهرهي گستاخيي در پيش شاهکي تواند داشت رندي در سپاههست گستاخي او از خرميگر به راه آيد وشاق اعجميگر کند گستاخيي از فرط حبجمله رب داند نه رب داند نه ربميرود بر روي آب از زور عشقاو چه ديوانه بود از شور عشقزانک آن ديوانه چون آتش بودخوش بود گستاخي او، خوش بودمرد مجنون را ملامت کي بوددر ره آتش سلامت کي بودهرچ تو گويي ز تو بتوان شنيدچون ترا ديوانگي آيد پديد
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 308]