-
ده برادر قحطشان کرده نفورشاعر : عطار پيش يوسف آمدند از راه دورده برادر قحطشان کرده نفورچارهاي ميخواستند از تنگ حالاز سر بيچارگي گفتند حالپيش يوسف بود طاسي آن زمانروي يوسف بود در برقع نهانطاسش اندر ناله آمد زار زاردست زد بر طاس يوسف آشکارهيچ ميدانيد کين آواز طاسگفت حالي يوسف حکمت شناسپيش يوسف از سر عجزي زفانده برادر برگشادند آن زمانکس چه داند بانگ آيد ز طاسجمله گفتند اي عزير حق شناسکو چه گويد با شما اي جمله سستيوسف آنگه گفت من دانم درستيک برادر بود حسنش بيش ازينگفت م