تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1834406255
خورد عياري بدان دلخسته باز
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خورد عياري بدان دلخسته بازشاعر : عطار با وثاقش برد دستش بسته بازخورد عياري بدان دلخسته بازپارهي نان داد آن ساعت زنششد که تيغ آرد زند در گردنشديد آن دلخسته را در دست نانچون بيامد مرد با تيغ آن زمانگفت اين نان را عيالت داد و بسگفت اين نانت که داد اي هيچ کسگفت بر ما شد ترا کشتن حراممرد چون بشنيد آن پاسخ تمامسوي او با تيغ نتوان برد دستزانک هر مردي که نان ما شکستمن چگونه خون او ريزم به تيغنيست از نان خوارهي ما جان دريغنان همه بر خوان تو ميخوردهامخالقا سر تا به راه آوردهامحق گزاري ميکند آن کس بسيچون کسي ميبشکند نان کسينان تو بسيار خوردم حق گزارچون تو بحر جود داري صد هزارغرق خون بر خشک کشتي راندهاميا اله العالمين درماندهامدست بر سر چند دارم چون مگسدست من گير و مرا فرياد رسسوختم صد ره چه خواهي سوز مناي گناه آمرز و عذرآموز منناجوان مردي بسي کردم بپوشخونم از تشوير تو آمد به جوشتو عوض صد گونه رحمت داده بازمن ز غفلت صد گنه را کرده سازگر ز من بد ديدي آن شد اين نگرپادشاها در من مسکين نگربر دل و بر جان پر دردم ببخشچون ندانستم خطا کردم ببخشجان نهان ميگريد از شوق تو زارچشم من گر مينگريد آشکارهرچه کردم با تن خود کردهامخالقا گر نيک و گر بد کردهاممحو کن بيحرمتيهاي مراعفو کن دون همتيهاي مرابخيه با روي او فکندش لاجرمسوزني چون ديد با عيسي به همگلشن نيلوفري از دود کردتيغ را از لاله خون آلود کردتا عتيق و لعل از و بيرون گرفتپاره پاره خاک را در خون گرفتکرد پيشاني خود بر خاک راهدر سجودش روز و شب خورشيد و ماهکي بود بيسجده سيما را وجودهست سيمايي ايشان از سجودشب ز قبضش در سياهي سوختهروز از بسطش سپيد افروختههدهدي را پيک ره برساختهطوطيي را طوق از زر ساختهبر درش چون حلقهاي سر ميزندمرغ گردون در رهش پر ميزندشب برد روز آورد روزي دهدچرخ را دور شبانروزي دهدوز کف و دودي همه عالم کندچون دمي در گل دمد آدم کندگه کند از گربهاي مکشوف راهگه سگي را ره دهد در پيشگاهشيرمردي را به سگ نسبت کندچون سگي را مرد آن قربت کندگردهي خورشيد بر خوان فلکاو نهد از بهر سکان فلکگاه موري را سخن داني دهدگه عصائي را سليماني دهدوز تنوري آورد طوفان پديداز عصايي آورد ثعبان پديداز هلالش نعل در آتش کندچون فلک را کرهاي سرکش کندگاو زر در نالهي زار آوردناقه از سنگي پديدار آوردزر فشاند در خزان از شاخساردر زمستان سيم آرد در نثاراو ز غنچه خون در پيکان کندگر کسي پيکان به خون پنهان کندلاله را از خون کله بر سر نهدياسمين را چار ترکي برنهدگه کند در تاجش از شب نم گهرگه نهد بر فرق نرگس تاج زرآسمان گردان زمين استاده زوستعقل کار افتاده جان دل داده زوستبحر آبي گشت از تشوير اوکوه چون سنگي شد از تقدير اوهم فلک چون حلقه بر در مانده استهم زمينش خاک بر سر مانده استهفت دوزخ يک ز فانه بيش نيستهشت خلدش يک ستانه بيش نيستچيست مستغرق که سحر مطلقاندجمله در توحيد او مستغرقاندجملهي ذرات بر ذاتش گواهگرچه هست از پشت ماهي تا به ماهدو گواهش بس بود بر يک به يکپستي خاک و بلندي فلکسر خويش از جمله بيرون آوردبا دو خاک و آتش و خون آوردبعد از آن جان را درو آرام دادخاک ما گل کرد در چل بامدادعقل دادش تا به دو بيننده شدجان چو در تن رفت و تن زو زنده شدعلم دادش تا شناسايي گرفتعقل را چون ديد بينايي گرفتغرق حيرت گشت و تن در کار دادچون شناسا شد به عقل اقرار دادجمله را گردن به زير بار اوستخواه دشمن گير اينجا خواه دوستواي عجب او خود نگه دار همهحکمت او بر نهد بار همهپس زمين را روي از دريا بشستکوه را ميخ زمين کرد از نخستگاو بر ماهي و ماهي در هواستچون زمين بر پشت گاو استاد راستهيچ هيچست اين همه هيچست و بسپس همه بر چيست بر هيچ است و بسکين همه بر هيچ ميدارد نگاهفکر کن در صنعت آن پادشاهاين همه پس هيچ باشد بيشکيچون همه بر هيچ باشد از يکيعرش و فرش اقطاع مشتي خاک اوستجزو و کل برهان ذات پاک اوستبگذر از آب و هوا جمله خداستعرش بر آبست و عالم بر هواستاوست و بس اين جمله اسمي بيش نيستعرش و عالم جز طلسمي بيش نيستنيست غير او وگر هست آن هم اوستدرنگر کين عالم و آن عالم اوستجمله يک حرف و عبارت مختلفجمله يک ذاتست اما متصفگر ببيند شاه را در صد لباسمرد ميبايد که باشد شه شناسچون همه اوست اين غلط کردن ز چيستدر غلط نبود که ميداند که کيستاين نظر مردي معطل را بوددر غلط افتادن احول را بودديدها کور و جهان پر ز آفتاباي دريغا هيچ کس رانيست تابجمله او بيني و خود را گم کنيگر نبيني اين خرد را گم کنيوز همه دورند و با او همنشستجمله دارند اي عجب دامن به دستجملهي عالم تو و کس ناپديداي ز پيدايي خود بس ناپديداي نهان اندر نهان اي جان جانجان نهان در جسم و تو در جان نهانجمله از خود ديده و خويش از همهاي ز جمله پيش و هم پيش از همهسوي تو چون راه يابد هيچ کسبام تو پر پاسبان، در پر عسسوز صفاتت هيچ کس آگاه نيستعقل و جان را گرد ذاتت راه نيستآشکارا بر تن و جان هم توييگرچه در جان گنج پنهان هم توييانبيا بر خاک راهت جان فشانجملهي جانها ز کنهت بينشانليک هرگز ره به کنهت کي بردعقل اگر از تو وجودي پي برددستها کلي فرو بستي تمامچون تويي جاويد در هستي تمامهرچه گويم آن نهي هم آن تويياي درون جان برون جان توييعقل را سر رشته گم در راه تواي خرد سرگشتهي درگاه تووز تو در عالم نميبينم نشانجملهي عالم به تو بينم عيانخود نشان نيست از تو اي داناي رازهرکسي از تو نشاني داد بازهم نديد از راه تو يک ذره گردگرچه چندين چشم گردون بازکردگرچه بر سرکرد خاک از درد تونه زمين هم ديد هرگز گرد توهر شبي در روي ميماليد گوشآفتاب از شوق تو رفته ز هوشهر مه از حيرت سپرانداختهماه نيز از بهر تو بگداختهدامنيتر خشک لب باز آمدهبحر در شورت سرانداز آمدهپاي در گل تا کمر گه ماندهکوه را صد عقبه بر ره ماندهپاي بر آتش چنين سرکش شدهآتش از شوق تو چون آتش شدهباد در کف باد پيماي آمدهباد بي تو بي سر و پاي آمدهوابش از شوق تو بگذشته ز سرآب را نامانده آبي بر جگرخاکساري خاک بر سرماندهخاک در کوي تو بر در ماندهچون کنم چون من ندارم معرفتچند گويم چون نيايي در صفتمينگر از پيش و پس آگاه روگر تو اي دل طالبي در راه روجمله پشتاپشت همراه آمدهسالکان را بين به درگاه آمدهپس ز هر ذره بدو راهي دگرهست با هر ذره درگاهي دگروز کدامين ره بدان درگه رويتو چه داني تا کدامين ره رويو آن زمان کورا نهان جويي عيانستآن زمان کورا عيان جويي نهانستور نهان جويي عيان آنگه بودگر عيان جويي نهان آنگه بودآن زمان از هر دو بيرونست اوور بهم جويي چو بيچونست اوهرچه گويي نيست آن چيزي مگويتو نکردي هيچ گم چيزي مجويخويش رابشناس صد چندان توييآنچ گويي و انچ داني آن توييراه از و خيزد بدو نه از خردتو بدو بشناس او را نه به خودلايق هر مرد و هر نامرد نيستواصفان را وصف او درخورد نيستکو نه در شرح آيد و نه در صفتعجز از آن همشيره شد با معرفتزو خبر دادن محالي بيش نيستقسم خلق از وي خيالي بيش نيستهرچ ازو گفتند از خود گفتهاندکو به غايت نيک و گر بد گفتهاندزانک در قدوسي خود بينشانستبرتر از علمست و بيرون از عيانستچارهاي جز جان فشاني کس نيافتزو نشان جز بينشاني کس نيافتزو نصيبي نيست الا الذيهيچ کس را درخودي و بيخوديهرچ داني نه خداست آن فهم تستذره ذره در دو گيتي وهم تستکي رسد جان کسي آنجا که اوستنيست او آن کسي آنجا که اوستهرچ خواهم گفت او زان برتراستصد هزاران طور از جان بر ترستجان ز عجز انگشت در دندان بماندعقل در سوداي او حيران بماندجان پاک آنجايگه کو هست نيستعقل را بر گنج وصلش دست نيستدل جگر خواري به خون آغشتهايچيست جان در کار او سرگشتهايزانک نايد کار بي چون در قياسمي مکن چندين قياس اي حق شناسعقل حيران گشت و جان مبهوت شددر جلالش عقل و جان فرتوت شدهيچ کس يک جزويي از کل کلچون نبود از انبياء و از رسلدر خطاب ماعرفناک آمدندجمله عاجز روي بر خاک آمدنداو شناسا شد که جز با او نساختمن که باشم تا زنم لاف شناختبا که سازد اينت سودا و هوسچون جزو در هر دو عالم نيست کستو نداني اين سخن شش پنج زنهست دريايي ز جوهر موج زنلا شد و الاء لاالا نيافتهرکه او آن جوهر و دريا نيافتبا منت اين گفتن آسان کي بودهرچ آن موصوف شد آن کي بوددم مزن چون در عبارت نايدتآن مگو چون در اشارت نايدتنه کسي زو علم دارد نه نشاننه اشارت ميپذيرد نه بيانتو ز تو لا شو، وصال اينست و بستو مباش اصلا، کمال اينست و بسهرچ اين نبود فضولي اين بودتو درو گم شو حلولي اين بوديک دل و يک قبله و يک روي باشدر يکي رو و از دوي يک سوي باشبا پدر در معرفت شو هم صفتاي خليفهزادهي بي معرفتجمله افتادند پيشش در سجودهرچ آورد از عدم حق در وجوددر پس صد پرده برد از غيرتشچون رسيد آخر به آدم فطرتشساجدند آن جمله تو مسجود باشگفت اي آدم تو بحر جود باشمسخ و ملعون گشت و آن سر درنيافتو آن يکي کز سجدهي او سربتافتضايعم مگذار و کار من بسازچون سيه رو گشت گفت اي بينيازهم خليفست آدم و هم پادشاهحق تعالي گفت اي ملعون راهبعد ازين فردا سپندش سوز توباش چشما روي او امروز توکس نسازد زين عجايبتر طلسمجزو کل شد چون فرو شد جان به جسممجتمع شد خاک پست و جان پاکجان بلندي داشت تن پستي خاکآدمي اعجوبهي اسرار شدچون بلند و پست با هم يار شدنيست کار هر گدايي کار اوليک کس واقف نشد ز اسرار اونه زماني نيز دل پرداختيمنه بدانستيم و نه بشناختيمزانک کس را زهرهي يک آه نيستچند گويي جز خموشي راه نيستليک آگه نيست از قعرش کسيآگهند از روي اين دريا بسيبشکند آخر طلسم و بند جسمگنج در قعرست گيتي چون طلسمجان شود پيدا چو جسم از پيش رفتگنج يابي چون طلسم از پيش رفتغيب را جان تو جسمي ديگرستبعد از آن جانت طلسمي ديگرستدر چنين دردي به درمانش مپرسهمچنين ميرو به پايانش مپرسغرقه گشتند و خبر نيست از کسيدر بن اين بحر بي پايان بسيعالمي ذرهست و ذره عالمستدر چنين بحري که بحر اعظمستذرهي هم کوپله ست اين هم بدانکوپله ست اين بحر را عالم، بدانکم شود دو کوپله زين بحر کمکو نمايد عالم و يک ذره همسنگ ريزه قدر دارد يا عقيقکس چه داند تا درين بحر عميقتا کمال ذرهاي بشناختمعقل و جان و دين و دل درباختمگر همه يک ذره ميپرسي مپرسلب بدوز از عرش وز کرسي مپرسهر دو لب بايد ز پرسيدن بدوختعقل تو چون در سر مويي بسوختچند پرسي چند گويي والسلامکس نداند کنه يک ذره تمامبيقراري دايما بر يک قرارچيست گردون سرنگون ناپايدارپردهي در پردهي در پردهايدر ره او پا و سر گم کردهايکي توان کردن گر دانييحل و عقد اين چنين سلطانيياو به سرگرداني اين سر کي بردچرخ ميخواهد که اين سر پي برداوچه داند تا درون پرده چيستچرخ جز سرگشته و پي کرده چيستبي سر و بن گرد اين در گشته استاو که چندين سال بر سر گشته استکي شود بر چون تويي اين پرده بازمينداند در درون پرده رازحيرت اندر حيرت اندر حيرتستکار عالم عبرت است و حسرتستخلق هر ساعت درو حيران ترستهر زمان اين راه بيپايان تراستهرکه افزون رفت افزون ديد راههيچ داني راه رو چون ديد راهبي عدد حصر و شماري داشتيبي نهايت کرد و کاري داشتيجمله را از خويش غايب ديدهامکارگاه پر عجائب ديدهامذرهاي از ذرهاي آگاه نيستسوي کنه خويش کس را راه نيستروي در ديوار و پشت دست خايهست کاري پشت و رو نه سر نه پايگر بدم گر نيک هم زان توممبتلاي خويش و حيران تومکل شوم گر تو کني در من نظرنيم جزوم بي تو من، در من نگروز ميان اين همه بيرونم آريک نظر سوي دل پر خونم آرهيچ کس در گرد من نرسد هميگر تو خواني ناکس خويشم دمياين بسم گر ناکسي باشم ترامن که باشم تا کسي باشم تراهندوي خاک سگ کوي تومکي توانم گفت هندوي تومداغ همچون حبشيان دارم ز توهندوي جان بر ميان دارم ز توتا شدم هندوت زنگي دل شدمگر نيم هندوت چون مقبل شدمحلقهاي کن بنده را در گوش توهندوي با داغ را مفروش توحلقه و داغ توم جاويد بساي ز فضلت ناشده نوميد کسخوش مبادش زانک نيست او مرد توهرکه را خوش نيست دل در درد توزانک بي دردت بميرد جان منذره دردم ده اي درمان منذرهي دردت دل عطار راکفر کافر را و دين ديندار راحاضري در ماتم شبهاي منيا رب آگاهي ز يا ربهاي مندر ميان ظلمتم نوري فرستماتمم از حد بشد سوري فرستکس ندارم دست گيرم هم تو باشپايمرد من در اين ماتم تو باشنيستي نفس ظلمانيم دهلذت نور مسلمانيم دهنيست از هستي مرا سايهايذرهيام لا شده در سايهايبوک از آن تابم رسد يک رشته تابسايلم زان حضرت چون آفتابدرجهم دستي زنم در رشته منتا مگر چون ذرهي سرگشته منپيش گيرم عالمي روشن که هستپس برون آيم از اين روزن که هستداشتم آخر کسي زان سان که بودتا نيامد بر لبم اين جان که بودهم ره جانم تو باش آخر نفسچون برآيد جان ندارم جز تو کسگر تو هم راهم نباشي واي منچون ز من خالي بماند جاي منميتواني کرد اگر خواهي کنيروي آن دارد که هم راهي کني
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 704]
صفحات پیشنهادی
خورد عياري بدان دلخسته باز
خورد عياري بدان دلخسته بازشاعر : عطار با وثاقش برد دستش بسته بازخورد عياري بدان دلخسته بازپارهي نان داد آن ساعت زنششد که تيغ آرد زند در گردنشديد آن دلخسته ...
خورد عياري بدان دلخسته بازشاعر : عطار با وثاقش برد دستش بسته بازخورد عياري بدان دلخسته بازپارهي نان داد آن ساعت زنششد که تيغ آرد زند در گردنشديد آن دلخسته ...
عیاران شش لول بند
خورد عياري بدان دلخسته باز خورد عياري بدان دلخسته بازشاعر : عطار با وثاقش برد دستش بسته بازخورد عياري بدان دلخسته بازپارهي نان داد آن ساعت زنششد که تيغ آرد ...
خورد عياري بدان دلخسته باز خورد عياري بدان دلخسته بازشاعر : عطار با وثاقش برد دستش بسته بازخورد عياري بدان دلخسته بازپارهي نان داد آن ساعت زنششد که تيغ آرد ...
ای عجب!این راه نه راه خداست
خورد عياري بدان دلخسته باز ... آن دلخسته را در دست نانچون بيامد مرد با تيغ آن زمانگفت اين نان را عيالت داد و ب. ... گم کنيگر نبيني اين خرد را گم کنيوز همه دورند و با او ...
خورد عياري بدان دلخسته باز ... آن دلخسته را در دست نانچون بيامد مرد با تيغ آن زمانگفت اين نان را عيالت داد و ب. ... گم کنيگر نبيني اين خرد را گم کنيوز همه دورند و با او ...
قلب او در دست تو
خورد عياري بدان دلخسته باز ... آن دلخسته را در دست نانچون بيامد مرد با تيغ آن زمانگفت اين نان را عيالت داد و ب. ... خون او ريزم به تيغنيست از نان خوارهي ما جان دريغنان ...
خورد عياري بدان دلخسته باز ... آن دلخسته را در دست نانچون بيامد مرد با تيغ آن زمانگفت اين نان را عيالت داد و ب. ... خون او ريزم به تيغنيست از نان خوارهي ما جان دريغنان ...
sms : از دریا پرسیدن عشق
صفحات پیشنهادی. sms : از دریا پرسیدن عشق · خورد عياري بدان دلخسته باز. . سرگرمی. اس ام اس های جدید ویژه تبریک روز پزشک... مجموعه پیامک ها مخصوص شب های قدر ...
صفحات پیشنهادی. sms : از دریا پرسیدن عشق · خورد عياري بدان دلخسته باز. . سرگرمی. اس ام اس های جدید ویژه تبریک روز پزشک... مجموعه پیامک ها مخصوص شب های قدر ...
هرگز بود اي رفيق والا
... هواي لا و الاتو باز گشاده بال همتبر طرهي هفت سقف ميناافراخته رايت جلالتبر اوج سرير چرخ خضراتکيه زده همچو پادشاهانبيرون زده رخت ... خورد عياري بدان دلخسته باز ...
... هواي لا و الاتو باز گشاده بال همتبر طرهي هفت سقف ميناافراخته رايت جلالتبر اوج سرير چرخ خضراتکيه زده همچو پادشاهانبيرون زده رخت ... خورد عياري بدان دلخسته باز ...
آن کيست بر آن سپهر اعظم
خورد عياري بدان دلخسته باز · خواجهي دنيا و دين گنج وفا · اي وراي وصف و ادراک آمده · خواجهي اول که اول يار اوست · خواجهي شرع آفتاب جمع دين · خواجهي سنت که نور مطلق است ...
خورد عياري بدان دلخسته باز · خواجهي دنيا و دين گنج وفا · اي وراي وصف و ادراک آمده · خواجهي اول که اول يار اوست · خواجهي شرع آفتاب جمع دين · خواجهي سنت که نور مطلق است ...
چون عمر پيش اويس آمد به جوش
خواجهي سنت که نور مطلق است · خواجهي شرع آفتاب جمع دين · خواجهي اول که اول يار اوست · اي وراي وصف و ادراک آمده · خواجهي دنيا و دين گنج وفا · خورد عياري بدان دلخسته باز ...
خواجهي سنت که نور مطلق است · خواجهي شرع آفتاب جمع دين · خواجهي اول که اول يار اوست · اي وراي وصف و ادراک آمده · خواجهي دنيا و دين گنج وفا · خورد عياري بدان دلخسته باز ...
خواجهي سنت که نور مطلق است
خورد عياري بدان دلخسته باز · ره برم شو زان که گم راه آمدم · آن کيست بر آن سپهر اعظم · رفتند سران به بزم سلطان · اين خاک ز لطف نور برخاست · شهري است وجود آدمي زاد ...
خورد عياري بدان دلخسته باز · ره برم شو زان که گم راه آمدم · آن کيست بر آن سپهر اعظم · رفتند سران به بزم سلطان · اين خاک ز لطف نور برخاست · شهري است وجود آدمي زاد ...
خواجهي حق پيشواي راستين
خواجهي سنت که نور مطلق است · خواجهي شرع آفتاب جمع دين · خواجهي اول که اول يار اوست · اي وراي وصف و ادراک آمده · خواجهي دنيا و دين گنج وفا · خورد عياري بدان دلخسته باز ...
خواجهي سنت که نور مطلق است · خواجهي شرع آفتاب جمع دين · خواجهي اول که اول يار اوست · اي وراي وصف و ادراک آمده · خواجهي دنيا و دين گنج وفا · خورد عياري بدان دلخسته باز ...
-
سرگرمی
پربازدیدترینها