-
خورد عياري بدان دلخسته بازشاعر : عطار با وثاقش برد دستش بسته بازخورد عياري بدان دلخسته بازپارهي نان داد آن ساعت زنششد که تيغ آرد زند در گردنشديد آن دلخسته را در دست نانچون بيامد مرد با تيغ آن زمانگفت اين نان را عيالت داد و بسگفت اين نانت که داد اي هيچ کسگفت بر ما شد ترا کشتن حراممرد چون بشنيد آن پاسخ تمامسوي او با تيغ نتوان برد دستزانک هر مردي که نان ما شکستمن چگونه خون او ريزم به تيغنيست از نان خوارهي ما جان دريغنان همه بر خوان تو ميخوردهامخالقا سر تا به راه