واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اي مرغ روح بر پر ازين دام پر بلاشاعر : عطار پرواز کن به ذروهي ايوان کبريااي مرغ روح بر پر ازين دام پر بلاگر چشم خويش بازگشايي از آن لقابر دل در دو کون فروبند از گمانکز هيچ کس نديد دمي هيچکس وفاسيمرغ وار از همگان عزلتي طلبگنجي نيافت هيچ کس از بيم اژدهاگنج وفا مجوي که در کنج روزگاربنگر که با تو چند بگفتند انبيابنگر که چند پند شنيدي ز يک به يکدر ششدر غرور دغل بازي و دغااين جمله گفت و گوي نه زان بود تا تو خوشتو در محل نيستي و معرض فناآخر بقاي عمر تو تا چند درکشدوي همچو گل ضعيف درين دور کمبقااي همچو مور خسته درين راه بيش جويو ايام در کنار کند خوش خوشت سزاافلاک در ميان کشدت خوشخوش از کناربا تو همان کند دگري کي دهي رضاگر آنچه ميکني تو ز غفلت براي خويشتو خوش بخفته کي رسي آخر به منتهامرکب ضعيف و بار گران و رهي درازتو غافلي ز کار خود و مرگ در قفاتو خفتهاي ز ديرگه و عمر در گذرتو همچنين نشسته چنين کي بود رواعمر تو در هوا بد و برباد رفته شدنفروشدت کس ار بدهي صد گهر بهاعمري که يک نفس اگرت آرزو کندتا گويدت کسي که فلاني است پارسادربند خلق ماندهاي و زهد از آن کنيگويي تو را نه شرم بماندست و نه حيااين زهد کي بود که تو را شرم باد ازينتا ندروند از تو سر تو چو گندناباد غرور از سر تو کي برون شودمويت همه سپيد شد از گرد آسيااز بس که چرخ بر سر تو آسيا براندکامد گه رحيل سوي عالم جزاکافور گشت موي تو ساز سفر بکنبرخيز و رو که بانگ برآمد که الصلامنشين که عمر رفت و دريغا به دست ماندخواهند شد هرآينه از يکدگر جداخو کردهاند جان و تن از ديرگه به همدر ماتم جدايي اين هر دو آشنابگري چو ابر و زار گري و بسي گريو آخر به خاک آمدهاي عور و بينوااول ميان خون بدهاي در رحم اسيربنگر که اولت ز کجا و آخرت کجااز خون رسيدي اول و آخر شدي به خاکگه باغ و حوض سازي و گه منظر و سراخاک است و خون به گرد تو و در ميانه تولختي زمين است قسم تو ديگر همه هباآگاه نيستي که ز چندين سرا و باغور ملک کاينات مسلم شود تو راگر راي خويش جمله بيابي به کام خويشاز خشت باشدت کله و از کفن قبادر روز واپسين که سرانجام عمر توستدر زير خاک زرد شود همچو کهربارويي که ماه نو نگرفتي و نيم جوگهوارهي تو گور و تو در رنج و در عناتو طفل اين جهاني و ناديده آن جهانوز نيکي و بديت بپرسند ماجرادو زنگي عظيم درآيد به گور تواي واي بر تو گر نرسد رحمت خدانه مادريت بر سر نه مشفقيت يارگويا زبان حال تو با حق که ربناتو در ميان خاک فرو ماندهاي اسيربر خاک تو زنند و بدارندت از عزاآن شيشهي گلاب که بر خويش ميزديتا بنگري ز خاک تو بيرون دمد گياتو چون گياه خشک بريزي به زير خاکبر شخص تو چه ميرود از خوف و از رجاتو زير خاک و بيخبران را خبر نه زانکجاي گذر شود سر خاکت به زير پاچون مدتي مديد برين حال بگذردباد هوا همي برد آن خاک بر هواخاک تو خاک بيز به غربال ميزندنقدي نيابد از تو کند در دمت رهابسيار چون به بيزدت و باز جويدتبرداشته زبان که دريغا و حسرتاتو پايمال گشته و هر ذره خاک تونه طمطراق ماند و نه تاج و نه لواآن دم که طاق عمر تو از هم فرو فتدخواهي شدن به زير زمين همچو توتيابر آسمان مساي سر خود که تا نه ديرخرد و بزرگ و پير و جوان و شه و گدااز شرق تا به غرب سراپاي خفتهاندکاجزاي خفتگان است همه ذره در هواتو در هواي نفسي و آگاه نيستينه پاسبان ملک بماند نه پادشانه پيشواي وقت بماند نه پس روشکه مبتلاي آز و گه از حرص در بلابيچاره آدمي دل پر خون ز کار خويشزين بيش دست ميندهد چون کنيم مااز دست حرص و آز بخستي به گوشهايدر ماتخانهي قدر و ششدر قضابيچاره آدمي که فروماندهاي است سختگاه از بلاي بار شکم پشت او دو تاگاه از هواي کار جهان روي او چو زرگه بيم آنکه جامه بدرد ز تنگناگه خوف آنکه پاره کند سينه را ز خشمگه زنده دل به طال بقايي که مرحباگه مرده دل ز يک سخن طنز از کسيگه در جهان نگنجد اگر گوييش فتاگه نيمجو نسنجد اگر خوانيش اسيرگه مست از جواني و مستغرق هواگه بيخبر ز طفلي و آن در حساب نيستنه هيچ کار ساخته بيروي و بيريانه هيچ صدقه داده براي خداي خاصبر جايگه بداردش آن خار مبتلاگر هيچ پاي بر سر خاري نهد به سهوبر جان خود نهاده که اين چون و اين چراعمرش گرو به يک دم و او صد هزار کوهمن جملهي حديث بگفتم به سر ملابسيار جان بکنده و جان داده عاقبتخط در کش آنچه کرد درين خطه از خطايارب به فضل در دل عطار کن نظرآن را که گويدم به دل پاک يک دعايارب هزار نور به جانش رسان به نقد
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 340]