واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
بر جناحش چون دم طاوس هر پر آينهشاعر : سيف فرغاني صورت احوال خود زين شعر کردم بر تو عرضبر جناحش چون دم طاوس هر پر آينهچون خضر آب حيوة عشق تو خوردم، سزدداشتم خورشيد را اندر برابر آينهگر تو بي آيينه رو بنمودهاي عشاق راگر بسازم بهر تو همچون سکندر آينهحد نيکويي روي اين است و نتوان نيز ساختبعد ازين اي جان ز تو روي وز چاکر آينهاي ز عکس روي تو چون مه منور آينهآن نکورو گر بخواهد زين نکوتر آينهاي ز تاب حسن تو آيينه صورت آفتابآن چنان رو را نشايد جز مه و خور آينهمن همي گويم چو رويت در دو عالم روي نيستوز فروغ روي تو خورشيد پيکر آينهپيش روي تو که آب از لطف دارد، ميکندتا مرا باور کني برگير و بنگر آينهاز ملاقات رخت شايد که ماند بعد ازيناز خوي خجلت زمين خشک را تر آينهگرچه دودش بر نميآيد ز سوز عشق توسرخ رو همچون شفق تا صبح محشر آينهمعدن حسني و از تاثير خورشيد رختآتش اندر سينه دارد همچو مجمر آينهآينه از روح بايد کرد رويت را از آنکهمچو خاک کان شود يک روز گوهر آينهآب روي تو ببيند در رخت از روشنيبرنتابد پرتو روي تو را هر آينهبهر روي تو بجز آيينهي چيني مهربا رخ و روي تو کس را نيست در خور آينهچون تو در رويش نظر کردي ببيند بعد ازينديدم اندر روم لايق نيست ديگر آينهپستهي تنگت تبسم کرد چون آيينه ديدچون عروسان پشت خود در زر و زيور آينهشايد ار در وصف چون تو شکرستاني شودهمچو اجزاي قصب شد پر ز شکر آينهگفت خواهد چون مذن اي امام نيکوانبعد ازين اي دوست چون طوطي سخنور آينهچون رخ تو کي شود حاصل مر او را آب لطفپيش نقش روي تو الله اکبر آينهزير پاي رخش آهن سم تو گردد چو نعلور چو آهن سرخ رو گردد در آذر آينهعشق از آن سان محو گردانيد رسمم را که منعاشق سرگشته را گر رو بود در آينهعاشق رويت به دم آيينهها روشن کندمي نبينم روي خود گر بنگرم در آينهگرچه شاهان بنده داري رو ز درويشان متابوز دم اين ديگران گردد مکدر آينهآينه از زر توان کرد از پي زينت وليکگر چه زر دارد نسازد زو توانگر آينهغرهي روز رخت چون پرتوي بر وي فگندبهر رو ديدن نشايد کردن از زر آينهآفتاب رويت ار تابان شود محتاج نيستهر شبي چون ماه نو گردد فزونتر آينهتا تو پيدا آمدي ما را دگر حکمي نماندصبح اگر ديگر برون آرد ز خاور آينهکي بود زيبا چو رنگ روي غمخواران توتو نمودي روي و پنهان شد سراسر آينهزاغ اگر بر اوج تو بالي زند روزي، شودگر به آب زر کسي صورت کند بر آينههمچنين در طبع کي گردد مصور آينهدر جهان تيره جز روشندلان عشق رابر سکندر ملک و بر وي شد مقرر آينهعشق تو دل را مسلم گشت و طبعم را سخنبهر کوران ساختم سوي تو رهبر آينهمن درين آيينه ار رويت نشان دادم به خلقهمچو خون از رگ برون کردم به نشتر آينهاز دل روشن براي روي چون تو دلبريآهني داري که دروي هست مضمر آينهزين چنين صورتگريها گر دلت نقشي گرفتچون عرض زين پس جدا نبود ز جوهر آينهاز گهرهايي که دروي طبع من ترصيع کرداز درون چون صبح روشنگر برآور آينهسيف فرغاني دلت آيينه دان مهر اوست
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 418]