واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
در نسيهي آن جهان کجا بندد دلشاعر : سنايي غزنوي آنرا که به نقد اين جهانيش توييدر نسيهي آن جهان کجا بندد دلکم شو ز ستاره کاسمان تو توييبيزار شو از خود که زيان تو توييخوش باش که در جمله جهان تو توييپيدا دگران راست نهان تو توييشخصي که جمال روزگارست توييمردي که براي دين سوارست توييشمسي که زنجم يادگارست توييچرخي که به ذات کامگارست توييچون بوسه دهي ظريف يارا که توييچون حمله دهي نيک سوارا که توييدر جنگ قوي ستيزه گارا که توييدر صلح شکر بوسه شکارا که تويييا مهر بود چنين سمنبر که توييخود ماه بود چنين منور که توييالله الله ازين نکوتر که توييگفتي که برو نکوتري گير از منپدرامتر از مسند و گاهي گوييروشنتر از آفتاب و ماهي گوييتا خود به کجا رسيد خواهي گوييآراسته از لطف الاهي گوييبنماي دلي را که نبردي از جايجايي که نمودي آن رخ روحافزايخصمي دل بندگان کند بر تو خدايز آنروز بينديش که بيعلت و دايمهرافزايم گر چه بود کينافزايبا خصم تو از پي تو اي دهر آرايخود را چو کمر در دل او سازم جايور تيغ دورويه کرد از سر تا پاينالان چو کمانچهام خروشان چون نايدر عشق تو اي شکر لب روح افزايچون چنگ ستادهام به خدمت بر پايتا چون بر بط بسازيم بر بر جايوز منع کسي نيز مرو نيک از جايخود را چو عطا دهي فراوان مستايبندنده خدايست و گشاينده خدايدر منع و عطا ترا نه دستست و نه پايپس در عقبم همي زني پرتابيدر پيش خودم همي کني آنجابيتا با تو غم تو گويم از هر بابيجاويد شبي بيايد و مهتابيتا حسن بر اهل عشق تاوان کرديشب را سلب روز فروزان کرديدست و دل و زلف هر سه يکسان کرديچون قصد به خون صد مسلمان کرديبر آتش فرقتم نشاندي و شديصد چشمه ز چشم من براندي و شديخاکم به دو ديده برفشاندي و شديچون باد جهنده آمدي تنگ برممن ميگريم ز درد و تو ميخندياي رفته و دل برده چنين نپسنديتو هندويي و برنده باشد هندينشگفت که ببريدي و دل برکنديبيهوده مفرساي تن اندر خوارياي دل منيوش از آن صنم دلداريفارغتر از آنست که ميپنداريکان ماه ستمگاره ز درد و غم تودر هر سر غمزه رستخيزي داريدر هر خم زلف مشکبيزي داريروزي داري از آنکه ريزي داريرو گر چه ز عاشقان گريزي داريچون نرگس تير ماه خوابم ببريزان چشم چو نرگس که به من در نگريهر چند شکفتهتر شوي شوخترينرگس چشمي چو نرگس اي رشک پرينه نيز به چشم رحم در من نگريگيرم که غم هجر وصالم نخوريآبم نبري و پوستينم ندرياين مايه تواني که بر دشمن و دوستوز سيرت زاهدان نکونامترياز نکتهي فاضلان به اندامتريمن سوختم و تو هر زمان خامترياز رود و سرود و مي غم انجامترياندر دل و جان من روايي گيريگفتي که چو راه آشنايي گيريدر خشم شوي کم سنايي گيريکي دانستم که بيوفايي گيريدل بر تو نهادن اي بت از بيخبريباشد همه را چو بر ستارهي سحريهم پرده دريدهاي و هم پرده دريزيرا که چو صبح صادق اي رشک پريخواهي که به هر دو عالم اندر نگريراهي که به انديشهي دل ميسپريکانجا که همي ترسي ازو ميگذريدر سرت هميشه سيرت گردون داروز شرم جمالت آفتاب اندر خويهست از دم من هميشه چرخ اندر ديآخر چو ستاره شوخ چشمي تا کيهر روز چو مه به منزلي داري پيچون گل که ببوييم برون اندازيچون بلبل داريم براي بازيچنگم که ز بهر زدنم ميسازيشمعم که چو برفروزيم بگدازيچون سوزن و در سينهي سوزن سوزيگشتم ز غم فراق ديبا دوزيتا اين دل من بدين صفت سوختهايبا من دو هزار عشوه بفروختهاياين چندين عشوه از که آموختهايتو جامهي دلبري کنون دوختهايکاشوب جهان و شور عالم شدهايدر جامه و فوطه سخت خرم شدهايکامروز چو نقش فوطه در هم شدهايدر خواب ندانم که چه ديدستي دوشدر چشم بجاي روشنايي شدهاياي آنکه تو رحمت خدايي شدهاياندر خور صحبت سنايي شدهاياز رندي سوي پارسايي شدهايعشق همه نيکوان تو شهرخ زدهايتا نقطهي خال مشک بر رخ زدهايتا خط نکو بر رخ فرخ زدهايطغراي شهنشاه جهان منسوخستدر بردن دل تو ذوفنون آمدهايهر چند به دلبري کنون آمدهايگويي که ز چشم من برون آمدهايآلوده همه جامه به خون آمدهايدر وعده چو عهد خويش سست آمدهايدر حسن چو عشق نادرست آمدهايرو هيچ مگو که سخت چست آمدهايدر دلبري ار چند نخست آمدهايچون باد بزان شوم ز ناپرواييخشنودي تو بجويم اي مولاييهمچون قلم آن کنم که تو فرماييچون شمع اگر سرم ز تن برباييچون باد بزان شوم ز ناپرواييچون نار اگرم فروختن فرماييچون آب روانه گردم از مولاييزير قدم خود ار چو خاکم ساييگفتي که بمير تا دلت برباييگفتم که ببرم از تو اي بيناييمي بشکيبم کنون چه ميفرماييگفتار ترا به آزمايش کردمچون لاله ز خنده هيچ ميناسايياي سوسن آزاد ز بس رعناييزيرا که چو گل زود روي، دير آييپشتم چو بنفشه گشت اي بيناييوانگه ز برون جفاي او ميجوييتا تو ز درون وفاي او ميجويياز پنبه همي کشتن آتش جوييزان کي برهي که نيک و بد با اويييا کي مرد آنکه زندگانيش توييغم کي خورد آنکه شادمانيش توييچون سوزن خود به دست گيرد روزيباشد که مرا به قول نيک آموزيدر بر نگذارمش که سازم هوسيدر هجر تو گر دلم گرايد به خسيدر سر نگذارمش که ماند نفسيور ديده نگه کند به ديدار کسيتا تن ندهي به جان پرستي نرسيتا هشياري به طعم مستي نرسياز خود نشوي نيست به هستي نرسيتا در ره عشق دوست چون آتش و آبدر دولت صاحب قراني باشيدر خدمت ما اگر زماني باشيبي ما تو چو بيجان و رواني باشيور پاک و عزيز همچو جاني باشيتا کي ز جهان پر گزند انديشيتا چند ز جان مستمند انديشييک مزبلهگو مباش چند انديشيآنچ از تو توان شدن همين کالبدستوي ابر اميد نااميدي تا کياي عود بهشت فعل بيدي تا کياي سرخ سياه گر سپيدي تا کيکردي بر من کبود رخ زرد آخروين باختن عشق ريايي تا کيبيداد تو بر جان سنايي تا کيآخر بنگويي اين دغايي تا کياز هر چه مرا بود ببردي همه پاکهمچون دگران قماشهاي داشتميگر دنيا را به خاشهاي داشتميکبکي و سگي و لاشهاي داشتميلولي گويي مرا وگر لوليميبرگرد بناگوش ز مي بيني خويمي خور که ظريفان جهان را درديصد توبه شکستم به که يک کوزهي ميتا کي گويي توبه شکستم هي هيور نيز شدن ز من بدي کي شدميگر آمدنم ز من بدي نامدمينه آمدمي نه شدمي نه بدميبه زان نبدي که اندرين دهر خرابمعشوقه درين شهر بسي داشتميگر من سر ناز هر خسي داشتميدر هر نفسي همنفسي داشتميور بر دل خود دست رسي داشتميکي بستهي آن زلف و رخ نيکوميگر من چو تو سنگين دل و ناخوش خوميو آن خو که تراست کاشکي من تومياين دل که مراست کاشکي تو منمياز شهد جدا مشو که اندر مانياي شمع ترا نگفتم از نادانيگرياني و سر بريده و سوزانيتا لاجرم اکنون تو و بي فرمانيبا لذت علم و قوت و ايمانياي آنکه مرا به جاي عقل و جانيگر نام تو بر خاک سنايي خوانياز دوستي تو زنده گردد دانيدر عشق چه لفظهاست بردوختنيپرسي که ز بهر مجلس افروختنيعشق آمدني بود نه اندوختنياي بي خبر از سوخته و سوختنيصد تيغ جفا بر من مسکين نزنييک روز نباشد که تو با کبر و منياز کوه پلنگ آري و در من فگنيآن روز که کم باشد آن ممتحنيخود چون زلفي پر گرهاي بيمعنيگفتم چو لبي بوسه دهاي بيمعنيبا ما تو برين دلي زهاي بيمعنيگفتي ز که يابيم بهاي بيمعنينزد همه کس چو کفر و کافر نشويتا مخرقه و راندهي هر در نشويتا هر چه کمست ازو تو کمتر نشويحقا که بدين حديث همسر نشويجز باده و جز سماع و جز يار مجويجز راه قلندر و خرابات مپويمي نوش کن اي نگار و بيهوده مگويپر کن قدح شراب و در پيش سبويپيش شمن صفات خود لات شويگيرم که مقدم مقالات شويکانگه که پراکنده شوي مات شويجز جمع مباش تا مگر ذات شوييا جمله همه زيان بي سود شويبا هر تاري سوخته چون پود شويزينگونه به کام دشمنان زود شويدر ديدهي عهد دوستان دود شويوان خاک کنم ز ديدهتر گر خواهيبر خاک نهم پيش تو سر گر خواهيجان نيز دل انگار و ببر گر خواهياي جان چو به ياد تو مرا کار نکوستتا کي به مراد خود جهاني خواهيتا کي ز غم جهان اماني خواهيزين مسجد و زان ميکده ناني خواهيچون در خور خويشتن تمنا نکنيوز خود ز سر سخنفروشي نرهياز خلق ز راه تيز گوشي نرهياز خلق و ز خود جز به خموشي نرهيزين هر دو بدين دو گر بکوشي نرهيدرهم زده شد عشق و تمناه رهيتا شد صنما عشق تو همراه رهيجز جان نبود تعبيه در آه رهيچونان شد اگر ازين دل آهي نزنمچون ناي ميان تهي و پر بند چو نياي شور چو آب کامه و تلخ چو ميبد عهد چو روزگار و مکروه چو قيبي چربش همچون جگر و سخت چو پي
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 365]