تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 23 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):همّت مؤمن در نماز و روزه و عبادت است و همّت منافق در خوردن و نوشيدن؛ مانند حيوانات. ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815341448




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

اي دل ار جانانت بايد منزل اندر جان مکن


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اي دل ار جانانت بايد منزل اندر جان مکن
اي دل ار جانانت بايد منزل اندر جان مکنشاعر : سنايي غزنوي ديده در گبري مدار و تکيه بر ايمان مکناي دل ار جانانت بايد منزل اندر جان مکنجاي اين مردان مگير و راي اين ميدان مکنور ز رعنايي هنوز از جاي رايت آگهيستور بخواهي تا نيفتي گرد خود جولان مکنگرت بايد تا بماني در صفات خود ممانخويش را چون زلف او گه گوي و گه چوگان مکنگوي شو يکبارگي اندر خم چوگان يارنيست را پيدا ميار و هست را پنهان مکناز براي نام و بانگي چون لب خاموش اووز خيال چشم او جز ديده نرگسدان مکناز جمال و روي جانان جز نگارستان مساززحمت کشتي مخواه و ياد کشتيبان مکنگر جهان دريا شود چون عشق او همراه تستجان به شکرانه بده بر خويشتن تاوان مکنبا تو گر جانان حديث دل کند مردانه باشبا چنين آتش حديث چشمه‌ي حيوان مکنآتش او هر زمان جان دگر بخشد تراخسته را مرهم مساز و درد را درمان مکنچون شفاي دلربا از خستگي و درد تستگر قبولي خواهي اينجا قبله آبادان مکندر قبيله‌ي عاشقي آيين و رسم قبله نيستشاه را در کلبه‌ي ادبار در زندان مکننزد تو شاهست مهمان آمده از راه دورنقد دارالضرب دل را نقش شادروان مکنمطل دارالملک تن را گوهر افسر مسازدر خرابات فنا جز عشق را فرمان مکندر مراعات بقا جز در خرد عاصي مشوو آنچه او گويد مکن، ار چه نمازست آن مکنآنچه او گويد بگو، ار چه دروغست آن بگويتکيه بر دانا مدار و خطبه بر نادان مکنعلم عشق از صدر دين آموز زان پس همچنويک تنند اي بي خرد نز روي نفس از روي ذاتزان که عشق و عاشق و معشوق بيرون زين صفاتخاک در چشم هوسناکان دعوي‌دار زناي سنايي دم درين عالم قلندروار زنخوي مردان گير و يک چندي در خمار زنتا کي از تردامنيها حلقه در مسجد زنيحد ناخوردن کنون بر جان زيرک‌سار زنحد مي خوردن به عمري تاکنون بر تن زديعقل رعنا را برآر و آتش اندر دار زناز براي آبروي عاشقان بردار عشقپاي همت بر قفاي هر دو ده سالار زناين جهان در دست روحست آن جهان در دست عقلخيمه‌ي عشرت برون زين هفت و پنج و چار زنهفت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نينداشک عاشق‌وار پاش و نعره عاشق‌وار زندر ميان عاشقان بي آگهي چشم و دهانشو نواي بيخودي چون ساز موسيقار زنگر همي خواهي که گردي پيشواي عاشقانچنگ در فتراک صاحب درد دردي خوار زنسنگ در قنديل طالب علم عالم جوي کوبچنگ در زنجير گوهردار عنبربار زنگر ز چاه جاه خواهي تا برآيي مردوارچون به ترک خر بگفتي آتش اندر بار زنتا تو بر پشت ستوري بار او بر جان تستگر هزارت بوسه باشد بر سر يک خار زناز براي آنکه گل شاگرد رنگ روي اوستياد آب لب گير و بوسي بر دهان مار زنور همي دندان ما را از لطف خواهي شکرينپس به نام مفخر دين مهر بر دينار زنچهره چون دينار گردان در سراي ضرب دوستآتش اندر لاف دي و کفر و فخر و عار زنچون قبول مفخر دين بلمفاخر يافتيسيف حق تاج خطيبان شمع شرع اقضي القضاتشيخ الاسلام و جمال دين و مفتي المشرقينرايت همنام خود را کرد همانم پدرآنکه از شمشير شرع اندر مصاف کفر و شرروشني گوهر فرامش کرد و شيريني شکرآنکه پيش راي و لفظش گويي اندر کار دينرخت عشق از هشت باغ و هفت بام و پنج درآن نکو نامي که بيرون برد چون همنام خويشکرد خالي بر درخت ارغوان کيسه‌ي قمرآنکه بهر ارغواني رنگش از ايثار نورصادقان را علم او چون صبح صادق پرده‌درکاذبات را حلم او چون صبح کاذب پرده‌وارآفتاب سايه‌دار و سايه‌ي خورشيدفرهست پيش مدعي و مدعا از روي عدلآفتاب و سايه را هرگز نکردست آب ترگر قضا درياي ژرف آمد از آن او را چه باکگشت از فضل علومش کار ملت همچو زرشد ز نور راي او چشم بدانديشان چو سيمو آنکه در صدرش دورويي کرد چون تيغ و تبرهر که بر وي دوزباني کرد چون پرگار و کلکوين چو کلک سست کرد آخر تن اندر کار سرآن چو تيغ کند کرد اول دل اندر کار تنز آنکه آن تاج سور گشتست و اين تاج صوررتبت ساميش چون بسم‌الله آمد نزد عقلاو و بسم‌الله تو گويي دو برند از يک شجراو و بسم‌الله تو گويي دو درند از يک صدفوان جهاني رمز دارد در حروف مختصراين دو عالم علم دارد در نهاد منتخبحرف آن و اين گرت باور نيايد بر شمرکنيت و نام وي و نام پدرش اکنون ببينهر يکي زين حرف امان از يک عوان اندر سقرنوزده حرفست اين و نوزده حرفست آنور بداني گوش من زي تست هان اي خواجه هاتگر نداني اين چنين رمزي که گفتم گوش دارهر که صاحب ديده بود آنجا دل از دل بر گرفتتا نقاب از چهره‌ي جان مقدس بر گرفتکاتش از بام اندر آمد آب راه در گرفتحسن عقلش آب و آتش بود و اين کس را نبودناوک اندر ديده‌ي دجال و گوش خر گرفتعيسي اندر دور او نايد که او اندر جهانيک صدف بگشاد و کشورها همه گوهر گرفتمهره‌اي کش مي‌نديد اندر هه دريا سپهرآنقدر برگي که شاخ تر گرفت زو برگرفتآنهمه نوري که عقل و جان نمود از وي نمودچون سر و کاري بدينسان ديد کار از سر گرفتعقل کاري داشت در سر ليکن اندر خدمتشهمتش ز استاد برتر شد دکان برتر گرفتبود شاگرد خرد يک چند ليک اکنون چو بادکلک او چون شخص خود مداح را در زر گرفتاز سخاي بي قياسش مدح ناخوانده تمامهم وداعيشان بکرد و راه پيشي در گرفترفت عشقش در ترقي تا به طوافان عرشياد باد آنشب که يار ما ز منزل برگرفتلاجرم در دور او هر دم همي گويند اين:رفت از آن عالم به سيرت خوي پيغمبر گرفتچون درين عالم به صورت نام پيغمبرش بودهر کرا بر سر گرفت اندر زمان سر بر گرفتنفس را چونان مخالف شد که نفس از بهر عزحاسدش از صورتي بادي چنين در سر گرفتاو ز حکمت صدهزاران رمز ديد و دم نزدتا دل ايشان ازين غم شعله‌ي آذر گرفتبرد آب روي بد دينان صفاي راي اوباد بود آن خاکداني چند کاسکندر گرفتليکن اندر جنب آن آبي که ناگه يافت خضراز براي راه و رويش رنگ نيلوفر گرفتآفتاب از طارم نيلوفري در عاشقيعشق روحانيست کامد قابل آب حياتباد جسمانيست کامد جاذب خاک سياهبر نهد مر خصم را داغ غلامي بر جبينچون گرفت اندر نظر تيغ يماني در يمينگه ز حذقش چون خرد ملکي دگر گيرد يقينگه ز صدقش چون هوا عزلي دگر بيند گمانبا خراساني جز آساني نباشد همنشينتا امام اندر خراسان بلمفاخر شد کنوناين و آن ده حرف اکنون خواهي آن و خواه اينکنيتش با اين لقب ز آنگونه در خورشيد هستاين چنين دردي در اجزاي چنين خاکي دفينآسمان دانست چندين گه که هست ارواح راتا چنين دري به دست آورد ناگه بر زمينخاکبيزي از پي آن کرد چندين سال و ماهنفس کلي را ببيني نفس جزيي را ببينگرت بايد تا هم اندر خطه‌ي کون و فساددير زي اي علم بي تو چون سليمان بي‌نگينشاد باش اي شرع بي تو همچو موسا بي‌عصاکي تواند کرد طبعت شاد و چرخ اندوهگيناندوه و شاديت چو ز آرام و جنبش برترستعادت از ماء معين داري نه از ماء مهينجنبش از نور ملک داري نه از نار فلک«قل اعوذ» و «آية الکرسي» به جنت حور عينچون به کرسي برشوي خوانند بر جانت همياز شتاب در چدن گردد گريبان آستينچون تو دامنهاي در پاشي بدانگه عقل رازهره را بي‌سبحه ننگارد همي نقاش چينزهره در چرخ سيم تا شد مريدت زين سپسورنه از پند تو کروبي شدي روح‌الامينروح قدسي را ترقي نيست زان منزل که هستبوذر ديگر همي خواند کرام‌الکاتبينتا تو سلماني دگر گشتي مرا در مدح تومن چو بوذر در ثنا هرگز نگردم گرد لاتتو چو سلمان در عطا هرگز نگشتي گرد «لا»وز بر ما هر زمان فضلي و احساني دگراي ز عصمت بر تو هر ساعت نگهباني دگراز وراي آفرينش صدر و ايواني دگراي ترا از روي همت هم درين ايوان صدرهر زمان نو خاتم از بهر سليماني دگرجز به تعليم تو اندر عالم ايمان که ساختچاک زد چون صبح هر روزي گريباني دگرهر که چون شب دامن اقبال تو بگرفت سختحاجتت نايد به افسون و به افساني دگرسيف حقي رو که تا تاييد حق افسان تستشد خراسان بر زمين زين فخر سلطاني دگرتا ترا صدر خراسان خواند سلطان عراقنام کردند آسمان‌ها را خراساني دگربهر آن تا زين شرف خالي نماند عقل و روحهر زمان از حضرت سلطانت فرماني دگردر حق خود هم ز حق تشريف او چون مي‌رسدنيز مر روح‌القدس را هيچ پنهاني دگرخاطر تيز تو تا در دين پديد آمد نماندنيست گويي جز اشارات تو چوگاني دگراندرين ميدان مر اين گوي سياه و سبز راميخ نعل مرکب جاه تو کيواني دگرتا بدان ايوان رسانيدت که کيوان را نمودگوهري آري همي هر ساعت از کاني دگراز وراي پرده‌هاي کن فکان در علم عشقاز براي قرب حق هر لحظه قرباني دگرهست در نفس طبيعي روح حيوانيت رازندگاني را چو ترکيب تو زنداني دگرتا کنون از استواري علت اولا نيافتنامزد باشد همي هر ساعتي جاني دگرجاودان زي کز براي عمرت از درگاه روحتنت بي‌جنبش نخواهد بود و جانت بي‌ثباترو که اندر عالم آرام و جنبش تا ابدخشکسال خاطر درياب ما را فتح باباي به همت بوده بي‌سعي سپهر و آفتابديده بودم در دو ماه از ده فضولي صد عذاباي مرا در روضه‌ي فضل آوريده بعد از آنکبا خران هم صحبتت بينم هميشه چو ذبابگاهم اين گفتي تو مردم نيستي از بهر آنکور ز مايي همچو ما چون خر نراني در خلابگر نه‌اي از ما چو عيسا چون نپري بر هواسر به مر داري فرو ناري و هستي چون عقابگاهم آن گفتي چه مرغي کز براي حس و جسمدلت مشغول ثنايستي نه مشغول ثوابگاهم آن گفتي سنايي نيستي ار هستييزان که به سازد خرف را گرم دار دار خضابگويم ار تو هم بدين مشغول باشي به بودباز چون طامع بود زودش به دست آرد سرابتشنه چون قانع بود ديرش به پاي آرد بحارچون حکيمانت نبينم ساعتي مست و خرابگاهم اين گفتي که در تو هيچ حکمت نيست زانکخاک بر سر حکمتي را کو نيايد بي شرابگويم او را بل که تا من خر بوم بس بي خردپاسبان خويش را ندهد همي داروي خوابگر تو بشناسي حکيم آن مالداري را که اورو زدي خورشيد را ز ابر سيه سازد نقابپس حکيمي هم بدانم جامه شويي را که اووين عجب نبود که از سردي فسرده گردد آبنظم من زين يافه گويان تا کنون افسرده بودزان که چون آتش کليد آب بستست آفتابور کنون از راي تو بگشاد هم نبود عجبمکرمت کردن ترا با مادحت باشد صوابمدح گفتن جز ترا از چون مني باشد خطادر ثنا و در عطا از تو صلات از من صلاتزين پس اکنون در نهاد کهتري و مهتريوي به تو جامع دو جامع هم صغير و هم کبيراي به تو روشن دو موضع هم سراي و هم سريرحلم را خاکي مزاجي علم را پاکي پذيرعزم را سلطان نهادي حزم را شيطان فريبقايل مدحم ندارم چون دم آخر نظيرقابل مدحي نداري چون خط اول همالليک بي‌معني همي در پيش هر خر خير خيرنه ز بد شعري به هر صدري ندارم اختلاطوز براي جرعه‌اي مي‌رفت نتوان در سعيراز براي پاره‌اي نان برد نتوان آبروياز پي ناني به دست فاسقي باشم اسيرعقل آزادم بنگذارد همي چون ديگرانعقل گويد: رو بخوان «قل فيهما اثم کبير»حرص گويد: چون نگردي گرد خمر و قمر و رمزبد نپنداريدم ار من راست باشم همچو تيراهل دنيا بيشتر همچون کمانند از کژيتا ندارندم دو سال از انتظار اندر زحيرچون کريمان يک درم ندهندم از روي کرمکرده باشد انتظار وعده‌ي صلت ضريرسرمه‌ي بخشش چه سود آنرا که ديده‌ي مدح گويگر عطارد يک نفس در صدر تو بودي دبيرتا ابد هرگز نگشتي محترق از آفتابوي جوانبختي که کم ديدست چون تو چرخ پيراي بلند اصلي که کم زادست چون تو خاک پستپشت چفته چون کمان از بيم تيز زمهريرروي زي صدرت نهادم بادل اميدوارور بديشان بازگردم ز ابلهي «بس المصير»چون ترا کردم به دل بر ديگران «نعم البدل»در ز دريا جست بايد من چه جويم از غديرحاجت از تو خواست بايد من چه جويم از خسانقلزم و سيحون و جيحون دجله و نيل و فراتاز غرور هر سراب اکنون نجستم چون ترابتا همي پايد ابد زو قسم عمرت نور بادتا همي زايد ازل زو قسم سرت سور بادسيرتت را زندگي چون بارنامه‌ي صور بادسيرتت را چون بقاي بارنامه‌ي صورتستخاک پايت در مزاج کافران کافور بادآب دستت در دماغ يافه‌گويان مشک گشتزير و بالا باد و در نام محن محصور بادخانه‌ي حاسد چو قلب نامت و نام پدرتجسمت از آرامش و جانت ز جنبش دور باددر دوام بي‌نيازي بر مثال عقل و نفسو آنکه سابق‌تر به ابداع تو با منشور بادآنکه آخرتر ز انواع تو با توقيع باداز پي تشريف شاعر سعي تو مشکور بادنز براي آنکه تو در بند شعر و شاعريطبع من از خلعتت چون جان تو مسرور باداي سرور ميوه‌ي دلهاي اهل روزگارگرد صحن حلقه جايت توتياي حور بادنقش لفظ جانفزايت گوشوار روح بادهمچو دارالملک انصاف عمر معمور بادتا به روز عدل دارالحکمة از تاثير عدلمنبر علمت ز مهجوران دين مهجور بادمجلس حکمت ز ناپاکان عالم پاک بادتا ابد چون جان ز ايمان مومن مسرور بادهر که از دل بر سرير حکم تو بوسه دهدبر عدو نام تو چون نام پدر منصور بادگر چه نزد دوستان نامت محمد به وليکحزمت از روح طبيعي روز و شب مجبور بادعزمت از نفس ارادي سال و مه مختار بادهمچنان کت بود و هست از بعد اين مامور بادهفت آبا بهر تاييد تو بر چار امهاتعمر باد و امر باد و لطف باد و نور بادهمچو خاک و باد و آب و آتشت در هر صفتدر جهان دين تو باشي مفتي و اقضي القضاتتا بدان روزي که باشي قاضي حسن القضاچندين چرا داري فغان اي بي‌وفا اي پاسباناي بي‌وفا اي پاسبان، آشوب کم کن يکزمانافتاد کار من به جان اي بي‌وفا اي پاسبانگر خود نخسبي يکزمان اي کافر نامهربانهم يار ديرين گشته‌اي اي بي‌وفا اي پاسبانهمراه عاشق گشته‌اي با عاشق سرگشته‌ايگشت اين تنم چون موي تو اي بي‌وفا اي پاسباناز بانگ هاي و هوي تو کمتر شدم در کوي تودر خون دل ما را مجوش اي بي‌وفا اي پاسبانآرام گير و کم خروش آخر به خون ما مکوشزار و گرفتار توام اي بي‌وفا اي پاسبانآخر نه من زار توام در درد بسيار توامهستم بدين تا زنده‌ام اي بي‌وفا اي پاسبانخاک درت را بنده‌ام دايم ترا جوينده‌امجور و زبردستي مکن اي بي‌وفا اي پاسبانبر ما چنين پستي مکن تندي و بد مستي مکناز او بدين حالم همي اي بي‌وفا اي پاسبانزان قد علم نالم همي در خون دل پالم هميبر جان او اين بسته شد اي بي‌وفا اي پاسباناز تو سنايي خسته شد درد دلش پيوسته شدتا خواب مانم يک زمان اي سنگدل اي پاسباناي سنگدل اي پاسبان کمتر اين بانگ و فغانبا داغ هجرانم چو تو اي سنگدل اي پاسبانهر دو خروشانم چو تو گردان و گريانم چو توبر جان من نه منتي اي سنگدل اي پاسبانآواز کم کن ساعتي بر چشم ما کن رحمتيآخر نه همراز توام اي سنگدل اي پاسبانآخر هم آواز توام با داغ دمساز توامهستم برين تا زنده‌ام اي سنگدل اي پاسبانمعشوق خود را بنده‌ام در عالمش جوينده‌امنزديک حورا صورتي اي سنگدل اي پاسباناز من ستاني رشوتي تا من بباشم ساعتيدر درد تو حيرانترم اي سنگدل اي پاسبانمن روز و شب گريان‌ترم وز عشق با افغانترم
#سرگرمی#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 714]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن