تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 17 مرداد 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):پروردگارم هفت چيز را به من سفارش فرمود: اخلاص در نهان و آشكار، گذشت از كسى كه ب...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

الکترود استیل

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1809928239




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

به آب ماند يار مرا صفات و صفاش


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
به آب ماند يار مرا صفات و صفاش
به آب ماند يار مرا صفات و صفاششاعر : سنايي غزنوي که روي خويش ببيني چو بنگري بقفاشبه آب ماند يار مرا صفات و صفاشز رنگ و گردن و گوش و دو عارض زيباشز بوي و خوبي جعد و دو زلف مشکينشدرون چين دو زلف و برون چين قباشنگار خانه‌ي چين است و ناف آهوي چينچو ابر پرده‌ي خورشيد سايه‌ي بالاشبسي نماند مر آن سرو و ماه را که شودکه آينه‌ست جهان پيش چشم او ز ضياشعجب مدار گر از خويش بوسه بربايدميان دايره‌ي ماه وزير جرم سهاشپديد گشته دو جرم سهيل و سي پروينچو من برابر او باشم از گل رعناشبرنگ چون گل سوريست ليک نشناسمز راه ديده که يارد قبول کرد هواشز روي عقل که يارد چخيد بر صفتشازو نگشت جدا تا نکرد نابيناشکه ديده روزي با نور روي او پيوستهزار جان و جگر سوخت زلف دود آساشبه آتش رخ او ره که يافت کز تف عشقميان جانش ز «لن تفلحوا اذا ابداش»کسي که بسته‌ي او شد زمانه داغي کردکه نيست جز دل آزادگان نشان هواشچو آفتاب جهانتاب گشت طلعت دوستکه جز اجل نبود مستي از شراب بلاشبلاي دوستي او مرا شرابي دادسواد ديده‌ي من سود خوابي از سوداشز کاروان طبيعت نيافت يک شب و روزهزار صدق فداي يک دروغ و رياشبپرسدم ز ريا گه گهي به راه وليککه مي نسب کند از زلفک سياه دوتاشدل شکسته‌ي تاريک ازو بدان جويمهزار جان مقدس فداي جور و جفاشوگرنه دل چه دريغست از کسي که بودبراي آن که نسب دارد آن جفا ز رضاشپذيره پايش جفاهاي او شوم شب و روزچه من چه عنين گر درکشم عنان ز عناشچو راحت دلش اندر عناي جان منستبگاه تابش پنهان ز ديده‌ها پيداشگه لطافت پيدا به چشمها پنهانشز بهر آنکه چو من امتحان کنم عمداشوفاي او سبب روز نيک و بخت نکوستنشان برکت و فتح و مبارکيست وفاشچو کنيت برکات مبارک فتحيخداي مايه‌ي ترس و اميد همچو قضاشامين ملک دوشه قاضي عميد که کردوراي عالم عقلست همت والاشفرود مرکز چرخست قاعده‌ي حلمشعطاي عالم ذل و نياز گشت عطاشدليل مايه‌ي ناز و نواز گشت دلشبديده‌ي خرد و روح در نيافت سناشبه عشق او چو سنايي پناه خويش نيافتعقيم گشت چهار امهات و هفت آباشزمانه را ز پي زادن چنو فرزنددو برنداشتي ايمان همي ز خوف و رجاشرضا و خشمش اگر نيستي مفيد و مضربنات نعش پرستار و بنده ابن ذکاشز بهر حشمت او را شدست در شب و روزسوي کريم بسي خوارتر بود اعداشز عشق سيم و ز خوي ذميم و فعل ليمسوي اسير بسي خوبتر بود سيماشز عون مير و ز لطف دبير و فهم وزيرکسي خداي ميان بهشتيان به و باشخلاف او به بهشت ار کسي بينديشدچو روز عيد و شب قدر شد صباح و مساشاز آنکه هست نشاط جهان ز رحمت حقبرو نوشت همه چيز جز گناه فناشبه روز «نحن قسمنا» خداي اندر لوحکسي که ناطقه‌ي او نشد کليد ثناشزبانش خشک شود چون زبان قفل به کامبه عرش و فرش دويد و نديد کس همتاشچه بي نظير کسست او که وهم من صدبارکه بيش آيد چون بيشتر کنند اداشثناي او را حد کمال پيدا نيستکسي که بيشترش خورد بکشد استسقاشحيات را چه گوارنده‌تر ز آب وليکثناي او که فزايد همي به عمر ثناشز روح ناميه ما ناکه نسبتي دارددماغها نشناسد همي ز مشک خطاشخطي که صورت يک وصف خلق او بود آنزمانه باز نداند ز لولو لالاشهر آن سخن که کند رشته نوک خامه‌ي اوميان ببستي در پيش او چو نيزه عصاشبه گاه موسي اگر سحر کلک او ديديفزون‌ترست بديدار قوت صفراششدست مايه‌ي انديشه همچو سودا ليککه عقل باز نداند همي ز يک درياشدو ملک را بدو نوک قلم چنان کردستميان چار گهر اتفاق عقل و دهاشچو قهر قدرت باري همي دهد در ملکبه پيش خدمت سلطان ميان ببست چو «لاش»کسي که راست نبود اين ستانه را چو «الف»از آن چو ملک عزيزست نزد شاه علاشقوام ملک علايي ز راي عالي اوستکه صد ستاره بتابد چو گنبد خضراشچنان کند چو خضر ملک شاه را از وجودکه خواهدي که فلک باشدي هم از اقصاشکمال دولت غزنين همي چنان جويدز کيميا و ز آب حيات و از عنقاشبسي نماند که اين ملک را تمام کندگمان بري که مگر شرح نام اوست جزاشجزاي نيکي او بي‌نيازي ابدستخزانه‌ي بد و نيک خداي ملک دعاشاميد و ترس عجب نيست از دعاش که هستشگفت نيست که ياور بود زمين و سماشکسي که شحنه‌ي او عصمت خداي بودهزار جوهر دريا نماي در اجزاشز کل جوهر او عقل خيره ماند چو ديدبسست بر شرف و خواجگي دليل و گواشچو چاکر در او خواست بود جوهر عقلدريغ نيست ز عرش و ز فرش ظل و ضياشزهي جمال تو آن آفتاب کاندر جودبه رفق مهر گيا هر چه هست زهر گياشزمين ز لطف تو گر آب يابدي شوديچو داغ سعي تو دارد بپرورد نکباشهر آن چراغ کز آسيب دم شود ناچيزچو خوي و خلق تو گيرد فرو خورد خاراشدر آب تيره که در وي شکربنگدازددو طوق زرين گشتي به شکل اژدرهايشاگر ز راي تو تاثير يافتي گردونحروف جامه‌ي جان پوشد ار کشد صحراشهر آنچه وهم تو صورت کند ز عالم عقلکسي که کلک تو کردست در جهان رسواشبرهنه باشد اگر در حجاب غيب روداز آنکه نيست کس آسوده‌دل ز برگ و نواشجمال و جسم تو معنيست آن غير تو نقشجز از عطاي کريمان نباشد ايچ سناشبزرگوارا داني که مر سنايي راکه تا کند کف او از کف نياز جداشوليک نيست کريمي جز از تو اندر عصربه مدح هر که غلو کرد فکرت داناشازين همه که تو داني که کيستند ايشانکه جز به رنگ نبودست بيخ و برگ نماشاز آن فزون نشود تا قيامت آن شاخيشنيد مدحش هر کس ولي نديد سخاشجز از تو بنده بسي مدح گفت در غزنيچو خواجه عنين باشد چه لذت از عذراشهزار معني عذرا بگفت بنده وليککه جز سخات کس او را نداند ارزو بهاشمها به نزد تو اين بنده گوهري آوردز بهر آنکه مثنا شود همي ز صداشز دوستي صفت تو به کوه خوانم و دشتبه مدح گوي نشد زر و جامه در کالاشبسا کسا که ز دون همتي و بدبختيکنون چو پيکر مرده‌ست جامه‌ي ديباشکنون چو جامه‌ي غوک است پيکر درمشپس از وفات چه لذت ز بره و حلواشتربنه گر نخورد مرد سفله پيش از مرگکز اضطرار همي کرد بايدي فرداشبه اختيار کند عاقل آن عمل امروزبکشته گير هواي مه دي از سرماشاگر نتابد خورشيد بخشش تو بر اوهمي معاينه افتد پس از خطاب دعاشدعا تراست اگر چه رهيت را از عجزدرون چنبر چرخ آب و نارو خاک و هواشهميشه تا نبود جز پي صلاح جهانصفا و برتري و روح پروري و بقاشچو آب و آتش و چون باد خاک باد مقيمکه آفريد خداوند بهر راحت ماشز اعتدال طابع تنت به راحت باد
#سرگرمی#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 470]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن