واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
وارهان اين عزيز مهمان راشاعر : سنايي غزنوي زين همه در دو داغ و رنج و گدازوارهان اين عزيز مهمان راپيش از آن کيدت زمانه فرازرخت برگير ازين سراي کهنبال بگشاي تا کند پروازاين خوش آواز مرغ عرشي راباز پيچان عنان ز راه مجازاي سنايي همه محال مگويگرد معني گراي همچون بازهمه دعوي مباش چون بلبلچون تبيره مشو همه آوازهمچو شمشير باش جمله هنرعشق محمود و خدمت ايازکاندرين راه جمله را شرطستتا نگردي از هواي دل به راه ديده بازاي سنايي کي شوي در عشقبازي ديده بازکز سر بينش ز کل کون گردد بينياززان که عاشق را نياز آن گه شفيع آيد به عشقزان که بيرونست راه او ز فرمان و جوازنيست حکم عقل جايز يک دم اندر راه عشقشام عاشق صبح کي گردد به تسبيح و نمازرنج عاشق باز کي گردد به دستان و فسونگر شب هجران شود جاويد بر جانش درازعاشق آن باشد که کوتاهي نجويد بهر روزدست را زي گلستان وصل معشوقان ميازاي دل ار چون سرو يازان نيستي در راه عشقعشق جانان مر ترا هرگز نگردد دلنوازتا به وصف جان تو نازان باشي اندر راه خوددر هواي مهر جانان پاکبازي کن ببازجان شيرين بر بساط عاشقي بي تلخيبا خرد يک تک برآ بر مرکب همت بتازيک زمان از گنج دانش وام ناداني بتوزگام در راه حقيقت نه در راه مجازتا به معني بگذري از منزل جان و خردخوش نکردي گر بوي دايم برون سو عود سازتا درون سو جان تو يک دم نگردد عود سوزتا چو باد و آتش از پاکي برآيي برفرازسر بنه در بي خودي چون آب و خاک اندر نشيبکي چو نيلوفر شود چشم تو بر خورشيد بازتا نگردي چون بنفشه سوي پستي سرنگونزان که از روي ستمگاريست اندک عمر بازگر همي عمر ابد خواهي بپرهيز از ستمتا ز بند آزاد باشي با کسي مکري مبازتا به جان آسوده باشي هيچ کس را دل مسوزتا مگر از نور باطن ظاهر آري در گدازآتش فکرت يکي در باطن خود بر فروزرنج تا بر تنت ننهي کي شود جان جفت نازپاي تا در راه ننهي کي شود منزل به سرتا تف و تابي نبيند ز آتش و خايسک و گاززرکاني کي روايي بيند از روي کمالليک چون مردم نه اي کي جويي از ديو احترازتا خردمندي شوي از بي خرد پرهيز کنخال بر روي سياهان کي دهد زيب و طرازمال در دست بخيلان کي خرد مدح و ثناصبح روشن زان بود کو را بود با روز رازمرد دانا آن بود کو را بود با عقل قالروز وشب از روي مستي با خرام و با گرازاي نهنگ آساي در درياي پندار و غرورهمچو ماهي دايمي مانده به چاه شست بازچون نداني ويحک اين معني که در شست هواآرزو بگذار تا فارغ شوي از حرص و آزآز و حرص آخر ترا يک روز بر پيچد ز راه«من» و «سلوي» را بدل کردند با سير و پيازنه ز روي آرزو بود آنکه در تير از گزافزود روز تو کند شب روزگار ديربازچون برآيد روز تو شب را ببين از بهر آنکتا شوي صافي ز وصف خوبرويان طرازروز و شب چون چينيان بر نقش خود عاشق مباشگر کشد بر جامهي جاهت فلک نقش طرازچون طراز آخته فردا بخواهي ريختندست محمود جهانگير آخر از زلف ايازبا هزاران حسرت از چنگ اجل کوتاه گشتزيب کي گيرد عمارت بي نظام دست يازجان به دانش کن مزين تا شوي زيبا از آنکتا ز داد و دين عروس طبع را ندهي جهازشاه معني کي کند کابين مدح تو قبولجفت غم گردد شبان چون کج رود روزي نهازراستي کن تا شود جان تو شاد از بهر آنکتا شوي عين نوازش مرد دانا را نوازتا شوي اصل ستايش اهل معني راستايبه که از روي نسب کبر آرد از شام و حجازمرد کز روي خرد فخر آرد از زنگ و حبشتا شوي در گلستان وصل خوبان جفت نازناز کم کن چون سنايي بر سر مشتي خسيسگام در راه حقيقت نه چو مردان دست يازاي سنايي گر سنا خواهي که باشد جفت توکه مي ديگر شود عالم به هر پاسيکي بهتر ببينيد ايها الناسنمييابم نجات از بند وسواسدمي از گردش حالات عالمبيش ازين گردي کوي آز متازاي دل خرقه سوز مخرقه سازکه به پايان رسيد عمر درازدست کوتاه کن ز شهوت و حرصبه قناعت بدوز ديدهي آزبيش ازين کار تو چو بسته نمودپاي در کش به دامن اعزازدل بپرداز ازين خرابه جهانگه چو عيسي برآمدي به فرازگه چو قارون فرو شدي به زمينيا همه سوز باش يا همه سازهمچو خنثا مباش نر مادهيا به پرده درون نشين چو پيازيا برون آي همچو سير از پوستيا چو ابليس شو حريف نوازيا چو الياس باش تنها رودل به بتخانه رفته تن به نمازدر طريقت کجا روا باشدظاهري همچو کلبهي بزازباطني همچو بنگه لوليهدف تير و طعنهي طنازسر متاب از طريق تا نشويتا شوي چون کليم محرم رازعاشق پاک باش همچو خليلتا شوي بر لباس فخر طراززين خرابات برفشان دامناين سلف خوارگان لحيه طرازهمه دزدان گنج دين توانددل سوي دلبران چين و طرازهمه را رو بسوي کعبه و ليکهمچو الماس کرده دندان بازهمه بر نقد وقت درويشاندر شکار اوفتاده همچو گرازهمه از بهر طمع و افزونيدر بن چاه ژرف سيصد بازهمه از کين و حرص و شهوت و خشمگرگ درنده کي بود خرازاي خردمند نارسيده بدانخز ز بزاز جو نه از خبازدين ز کرار جو نه از طرارغول رهزن ز راه دينت بازراهبر شو ز عقل تا نبردبدل گاو روغن اشتر غازبس که دادند مر ترا اين قومعنبر از خاک و شکر از شيرازچشم بگشا و فرق کن آخرزير پرت بپرورند به نازگرت بايد که طايران فلکهمه در قعر بحر «لا» اندازهر چه جز «لا اله الا الله»زين پر آشوب کلبه بيرون تازپس چو عيسي بپر دانش و عقلچه دانم ديدن از انواع و اجناسچو دل در عقدهي وسواس باشدچو خورشيد افتد اندر عقدهي راسکجا ماند جهان را روشناييدهش ماند دهش جز يافه مشناسچو سود از آرزو چون نيست روزييکي پويان و سرگشته ز افلاسيکي بين آرميده در غنا غرقتوان دور فلک پيمودن از طاسبدور طاس کس نتوان رسيدنبهر کار اين سخن را دار مقياسترا ندهند هرچ از بهر تو نيستز آب زندگاني خضر و الياسسکندر جست ليکن يافت بهرهنماي فربهي از نوع آماسبسي فربه نمايد آنکه داردروان نتوان بدو دادن به ريواسبه ريواس ار توان لعبت روان کرديکي عطار وديگر باز کناسخلايق بر خلافند از طبايعبجز ابريشمين پاک بيلاسچو رومي گويد از پوشش نپوشمهمي گويد: چه گردي گرد کرباسبرهنهي زنگي بي غم بر افسوسچه سودش چون کند سر در سر داسز سر بر کردن اين کشت از دل و خاکببين هم گشته زير آسيا آسچو دانه ديدي اندر خوشه رستهجدا کن ناس را اول ز نسناسسخن کز روي حکمت گفت خواهيبه حق گفتم ز هر نسناس مهراسچو ناس آمد بگو حق اي سنايي
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 429]