واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
يارب تو هر چه بهتر و نيکوترش بدهشاعر : سعدي اين شهريار عادل و سالار سرورانيارب تو هر چه بهتر و نيکوترش بدههرچ آن تو را پسند نيايد برو مرانتوفيق طاعتش ده و پرهيز معصيتيارب به حق سيرت پاک پيمبراناز شر نفس و فتنهي خلقش نگاه دارنيکش بود که نيک تأمل کند در آنبعد از دعا نصيحت درويش بيغرضحادث شود چنانکه تو بر جاي ديگرانداني که دير زود به جاي تو ديگريدرويش دست گير و خردمند پرورانبيدار باش و مصلحت انديش و خير کنچشمست و روي و قامت زيباي دلبراناين خاک نيست گر به تأمل نظر کنيگردان شاهنامه و خانان و قيصراننوشيروان کجا شد و دارا و يزدگرداکنون که بر تو ميگذرد نيک بگذرانبسيار کس برو بگذشتست روزگاراز دور ملک دادگران و ستمگرانجز نام نيک و بد چه شنيدي که بازماندبهتر ز نام نيک، بضاعت مسافرانعدل اختيار کن که به عالم نبردهاندخالي مباش يک نفس از حال کهترانخواهي که مهتري و بزرگي به سر بريگر مقبلي به گوش مکن قول مدبراندذنيا نيرزد آنکه پريشان کند دليتا دلشکستهاي نکند بر تو دل گراناين پنجروزه مهلت دنيا بهوش باشچندين دلاوري نکند بر دلاوراناز من شنو نصيحت خالص که ديگريگر بشنوي سبق بري از سعد اختراننيک اختران نصيحت سعدي کنند گوشدر پيشت ايستاده کمر بسته چاکرانبادا هميشه بر سر عمرت کلاه بختخالي مباد مجلست از ماه پيکرانتا آن زمان که پيکر ما هست بر فلککه چهارم نزاد مادرشانپسران فلان سه بدبختندوان بتر تر که خاک بر سرشاناين بدست آن بتر به نام ايزدچو بخشيدي و دادي ملک ايمانخدايا فضل کن گنج قناعتبه از نان خوردن از دست ليمانگرم روزي نمايد تا بميرمبه تخت ملک بر چون پادشاهانگدايان بيني اندر روز محشرکه گويي آفتابانند و ماهانچنان نوراني از فر عبادتکه بر دوشت بود بار گناهانتو خود چون از خجالت سر برآريبيا پيش از عقوبت عذرخواهاناگر داني که بد کردي و بد رفتنبايستي چنين بالا نشستنچو ميدانستي افتادن به ناچارکز اسب افتادن و گردن شکستن؟به پاي خويش رفتن به نبوديبه که حاجت به ناسزا بردنصبر بر قسمت خدا کردنکاب سقاي بيصفا خوردنتشنه بر خاک گرم مردن بهبا کس مکن اي برادر منهر بد که به خود نميپسنديدشنام مده به مادر منگر مادر خويش دوست داريانديشه کن ز ناوک دلدوز در کمينهان اي نهاده تير جفا در کمان حکمپيکان آه بگذرد از کوه آهنينگر تير تو ز جوشن فولاد بگذردچندان روان بود که برآيد روان اودوران ملک ظالم و فرمان قاطعشآباد بعد از آن نبود خاندان اوهرگز کسي که خانه مردم خراب کردنه بدکردار را فرجام نيکونه نيکان را بد افتادست هرگزچه ماند؟ نام زشت و نام نيکوبدان رفتند و نيکان هم نماندندمگر چندان که در معني بري راهزمان ضايع مکن در علم صورتکه اين تخمست و آنها سر به سر کاهچو معني يافتي صورت رها کننيفزايد برو بر قدر جولاهاگر بقراط جولاهي نداندعجبست ار نميرد آن دابهجامع هفت چيز در يک روزتخم مرغ و جماع و گرمابهسير بريان و جوز و ماهي و ماستهرگزش نيک نباشد بد نيکي فرمايتا تو فرمان نبري خلق به فرمان نروندکو به فرمان تو باشد تو به فرمان خدايملک و دولت را تدبير بقا داني چيستبه وقتي که اقبال دادت خدايچنان زندگاني کن اي نيکرايگرت بر زمين آيد انگشت پايکه خايند از بهرت انگشت دستعزيز من به خردان برببخشاينخواهي کز بزرگان جور بينيچرا بايد که بر موران نهي پاي؟اگر طاقت نداري صدمت پيلکه نبض را به طبيعت شناس بنمايياميد عافيت آنگه بود موافق عقلدليل راه تو باشد به عز داناييبپرس هر چه نداني که ذل پرسيدنوليکن صبر به بر بينواييخداوندان نعمت را کرم هستهنوز از دوستان خوشتر گدايياگر بيگانگان تشريف بخشندکه ميگردد سرم چون آسياييطبيبي را حکايت کرد پيرينه دستي ماند جهدم را نه پايينه گوشي ماند فهمم را نه هوشينه رفتن ميتوانم بيعصايينه ديدن ميتوانم بيتأملاگر دستت دهد تدبير و راييروان دردمندم را ببنديشبساز از بهر چشمم توتياييوگر داني که چشمم را بسازدوزين ناسازتر آب و هوايينديدم در جهان چون خاک شيرازتحول کردمي زينجا به جاييگرم پاي سفر بودي و رفتارز جور دور گيتي ماجراييحکايت برگرفت آن پير فرتوتز دستش تا به گردن در بلاييطبيب محترم درماند عاجزکه جز مرگش نميبينم دواييبگفتا صبر کن بر درد پيريبه تجربت بزند بر محک داناييضمير مصلحت انديش هر چه پيش آيدبود بلندتر از راي هر کسي رايياگر چه راي تو در کارها بلند بودچرا گويد به خدمت مينياييمرا گر صاحب ديوان اعليخلاف عقل باشد خودنماييچو ميدانم قصور پايهي خويشو کل الصيد في جوف الفراءباي فضيلة أسعي اليکمگر به راي من و انديشهي من خرسنديبشن از من سخني حق پدر فرزنديآن روا دار که گر بر تو رود بپسنديچيست داني سر دينداري و دانشمنديکه به مردي قدم سپردنديرحم الله معشر الماضينراحت جان خود شمردنديراحت جان بندگان خدايباري اين ناکسان بمردنديکاش آنان چو زنده مينشوندهمه دانند که از سگ نتوان شست پليدينجس ار پيرهن شبلي و معروف بپوشدجاي آنست که گويند که يوسف تو دريديگرگ اگر نيز گنهکار نباشد به حقيقتبازگويم نه که صدباره ازو نحس تريخواستم تا زحلي گويمت از روي قياسترسم از گرسنگي تخم ملخ را بخوريملخ از تخم تو چيزي نتواند که خوردگر تو خواهي که به تندي برهاني بدريدامن جامه که در خار مغيلان بگرفتياري آنست که نرمي کني و لابهگرييار مغلوب که در چنگ بدانديش افتادتو از ان دشمن خونخواره ستمکارتريور به سختي و درشتي پي او خواي بودتو به ناداني تعجيل سرش را ببريکو هنوز از تن مسکين سر مويي نازردهمصحبت تو همچو تو بايد هنروريغماز را به حضرت سلطان که راه داد؟فردا نکوهش تو کند پيش ديگريامروز اگر نکوهش من کرد پيش تووز آسمان بربايي کلاه جبارياگر ممالک روي زمين به دست آرينيرزد آنکه وجودي ز خود بيازاريوگر خزاين قارون و ملک جم داريتا دل پادشه به دست آرياي پسنديده حيف بر درويشحيف باشد که حق بيازاريتو براي قبول و منصب خويشکه هيچ خربزه داري رسيده؟ گفت آريشنيدهام که فقيهي به دشتواني گفقتوزان چهار به دانگي قياس کن باريازين طرف دو به دانگي گر اختيار کنيکه فرق نيست ميان دو جنس بسياريسال کرد که چندين تفاوت از پي چيستنيامدست به دستم به وجه آزاريبگفت از اينچه تو بيني حلال ملک منستحرام را نبود با حلال مقداريوزان دگر پسرانم به غارت آوردندازين حرامترت هست صد به ديناري؟فقيه گفت حکايت دراز خواهي کردتو برگ حاشيت و لشکر از کجا آري؟گر از خراج رعيت نباشدت باريروا مدار که بر خويشتن بيازاريپس آنکه مملکت از رنج برد او دارياي که در کام نعمت و نازيديگران در رياضتند و نيازاو همي تيزد و تو ميتازيچه خبر دارد از پياده سوارجهد کن تا برون خط باشيهر کجا خط مشکلي بکشندتا نبايد که خود غلط باشيچون غلط بشنوي شتاب مکنبه که گويندهي سقط باشيخامشي محترم به کنج ادبخوار و مذموم و متهم باشيآن مکن در عمل که در عزلتتا همه وقت محترم باشيدر همه حال نيک محضر باشچو بيجرم از کسي آزرده باشيمکافات بدي کردن حلالستنکويي کن که با خود کرده باشيبدي با او روا باشد وليکنگوش و چشمم به مطرب و ساقيدوش در سلک صحبتي بودمهر چه سالوس بود و زراقيپايمال معاشرت کردمکه همين بود حد مشتاقيگفتم اي دل قرار گير اکنونطلب نفس همچنان باقيديگر از بامداد ميبينمکه بد يا نيک باشد در بزرگيز لوح روي کودک بر توان خواندتوان دانست ريحان از دو برگيسرشت نيک و بد پنهان نماندتا پاي برآمدت به سنگيبس دست دعا بر آسمان بودناگه به سر افتدت پلنگياي گرگ نگفتمت که روزيمرد خدايي چکار بر در والي؟حاجت خلق از در خداي برآيدهر دو جهان پيش چشم همت عاليراغب دنيا مشو که هيچ نيرزدنديدم به ز خاموشي خصالينظر کردم به چشم راي و تدبيروليکن هر مقامي را مقالينگويم لب ببند و ديده بر دوزکه باشد نفس انسان را کماليزماني درس علم و بحث تنزيلکه خاطر را بود دفع ملاليزماني شعر و شطرنج و حکايتنگردد هرگز از حالي به حاليخدايست آنکه ذات بينظيرشنيش بر جان ميزند چون کژدميبيهنر را ديدن صاحب هنرگر به چشمش درنيايد مردميهر که نامردم بود عذرش بنهخار پشتي خوشترست از قاقميراست ميخواهي به چشم خارپشتنگاه دار دل مردم از پريشانينبايدت که پريشان شود قواعد ملکتو در پناه دعا و نماز ايشانيچنانکه طايفهاي در پناه جاه تواندهر چند که بالغ شدي آخر تو آنياي طفل که دفع مگس از خود نتوانيآنست که قدر پدر پير بدانيشکرانهي زور آوري روز جوانيماند پس مرگ جاودانيخرم تن آنکه نام نيکشور عادت بد نهي تو دانياينست جزاي سنت نيکمگر کسي که تهور کند به نادانيمقابلت نکند با حجر به پيشانيتواني و نکني و يا کني و نتوانيکس اين خطا نپسندد که دفع دشمن خودکه التفات نکردند به روي اهل معانينظر به چشم ارادت مکن به صورت دنياکه ناگهت به زمين برزند چنانکه نمانيپياده رفتن و ماندن به از سوار بر اسپياز منقطعان کاروانيياران کجاوه، غم ندارندتا حال پيادگان بدانياي ماه محفه سر فرود آرروا بود که به کمترگناه بند کنيچو بندگان کمر بسته شرط خدمت راخلاف امر خداوندگار چند کنيتو نيز بندهاي آخر ستيز نتوان بردشکر يک نعمت از انعام خدايي نکنياي که گر هر سر موييت زباني داردکه به جاي آوري و سست وفايي نکنيحق چندين کرم و رحمت و رأفت شرطستتا به شب بر در معبود گدايي نکنيپادشاهيت ميسر نشود روز به خلقمنت منه که ملک خود آباد ميکنياز من بگوي شاه رعيت نواز رابدبخت گو ز دست که فرياد ميکني؟و ابله که تيشه بر قدم خويش ميزندليکن تو گوش هوش نداري که بشنويهر دم زبان مرده همي گويد اين سخنهر روز بر سري نهد اين تاج خسرويدل در جهان مبند که دوران روزگار
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 653]