واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
دنيا نيرزد آنکه پريشان کني دليشاعر : سعدي زنهار بد مکن که نکردست عاقليدنيا نيرزد آنکه پريشان کني دليآزار مرمان نکند جز مغفلياين پنج روزه مهلت ايام آدميتا مجمل وجود ببيني مفصليباري نظر به خاک عزيزان رفته کنهر بندي اوفتاده به جايي و مفصليآن پنجهي کمانکش و انگشت خوشنويسبيرون ازين دو لقمهي روزي تناوليدرويش و پادشه نشنيدم که کردهاندبا خويشتن به گور نبردند خردليزان گنجهاي نعمت و خروارهاي مالبهتر ز نام نيک نکردند حاصلياز مال و جاه و منصب و فرمان و تخت و بختگويند ازو هنوز که بودست عادليبعد از هزار سال که نوشيروان گذشتبر خاک رودخانه نباشد معولياي آنکه خانه در ره سيلاب ميکنيهرگز نبود دور زمان بيتبدليدل در جهان مبند که با کس وفا نکردهر روز باز ميرويش پيش، منزليمرگ از تو دور نيست وگر هست فيالمثلخالي نباشد از خللي يا تزلزليبنياد خاک بر سر آبست ازين سببآسوده عارفان که گرفتند ساحليدنيا مثال بحر عميقست پر نهنگمن خود به اختيار نشينم به معزليدانا چه گفت، گفت چو عزلت ضرورتستامروز خانه کردن و فردا تحولييعني خلاف راي خداوند حکمت استاز من چه بالشي که بماند چه حنبليآنگه که سر به بالش گورم نهند بازناچارش آخريست هميدون که اوليبعد از خداي هر چه تصور کني به عقلتا عيب جوي را نرسد بر تو مدخليخواهي که رستگار شوي راستکار باشپس واجبست در همه کاري تأمليتير از کمان چو رفت نيايد به شست بازورنه ميسرش نشود حل مشکليبايد که قهر و لطف بود پادشاه رابا گفت و گوي خلق ببايد تحمليوقتي به لطف گوي که سالار قوم راگه گه چنان به کار نيايد که حنظليوقتي به قهر گوي که صد کوزهي نباتباري که بيند و خري اوفتاده در گليمرد آدمي نباشد اگر دل نسوزدشبا دشمنان خويش که زالي به مغزليرستم به نيزهاي نکند هرگز آن مصافخرم کسي شود مگر از موت غافليهرگز به پنج روزه حيات گذشتنيترتيب کردهاند تو را نيز محمليني کاروان برفت و تو خواهي مقيم بودبيجهد از آينه نبرد زنگ صيقليگر من سخن درشت نگويم تو نشنويحق نيست اينچه گفتم؟ اگر هست گو بليحقگوي را زبان ملامت بود درازداني که بيستاره نرفتست جدوليتو راست باش تا دگران راستي کنندشايد گر اين سخن بنويسي به هيکليخاص از براي وسوسهي ديو نفس رااينست تربيت که پريشان مکن دليجز نيکبخت پند خردمند نشنودبعد از تو شرمسار نباشم به محفليتا هر چه گفته باشمت از خير در حضورمردم مخوان اگر دهمش جز به مقبلياين فکر بکر من که به حسنش نظير نيستدادست مرو را همه حسن و شمايليوان کيست انکيانه که دادار آسمانامروز در بسيط ندارد مقابلينويين اعظم آنکه به تدبير و فهم و رايکس پيش آفتاب نکردست مشعليمن خود چگونه دم زنم از عقل و طبع خويشدر حق کيست آنکه ندارد تفضليمنتپذير او نه منم در زمين پارسزيرا که اهل حق نپسندند باطليعمرت دراز باد نگويم هزار سالتا بر سرش ز عقل بداري موکلينفست هميشه پيرو فرمان شرع بادهر گه که سر برآورد از بوستان گليتا بلبلان به ناله درآيند بامدادسعدي دعاي خير تو گويان چو بلبليهمواره بوستان اميدت شکفته باد
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 364]