واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
چندين هزار سکهي پيغمبري زدهشاعر : سعدي الهامش از جليل و پيامش از جبرئيلچندين هزار سکهي پيغمبري زدهرايش نه از طبيعت و نطقش نه از هويرايش نه از طبيعت و نطقش نه از هويخود پيش آفتاب چه پرتو دهد سها؟در نعت او زبان فصاحت که را رسد؟معني چه گفتهاند بزرگان پارسا؟داني که در بيان اذاالشمس کورتخورشيد و ماه را نبود آن زمان ضيايعني وجود خواجه سر از خاک برکندبا منصب تو زيرترين پايهي علااي برترين مقام ملائک بر آسمانبا وحي آسمان چه زند سحر مفتري؟شعر آورم به حضرت عاليت زينهارتسبيح گفت در کف ميمون او حصايارب به دست او که قمر زان دو نيم شدارفق بمن تجاوز واغفر لمن عصاکافتادگان شهوت نفسيم دست گيرصديق را چه غم بود از زهر جانگزا؟ترياق در دهان رسول آفريده حقمجموعهي فضائل و گنجينهي صفااي يار غار سيد و صديق نامورليکن نه همچنانکه تو در کام اژدهامردان قدم به صحبت ياران نهادهاندتا در سبيل دوست به پايان برد وفايار آن بود که مال و تن و جان فدا کندگر خواجهي رسل نبدي ختم انبياديگر عمر که لايق پيغمبري بديسردفتر خداي پرستان بيرياسالار خيل خانهي دين صاحب رسولعاجز در آنکه چون شود از دست وي رها؟ديوي که خلق عالمش از دست عاجزنددر پيش روي دشمن قاتل سر از حياديگر جمال سيرت عثمان که برنکردکز بهر دوستان بري از دشمنان جفاآن شرط مهرباني و تحقيق دوستيستهم بيشتر عنايت و هم بيشتر عناخاصان حق هميشه بليت کشيدهاندجبار در مناقب او گفته هل اتيکس را چه زور و زهره که وصف علي کنددر يکدگر شکست به بازوي لافتيزورآزماي قلعهي خيبر که بند اوتا پيش دشمنان ندهد پشت بر غزامردي که در مصاف، زره پيش بسته بودجانبخش در نماز و جهانسوز در وغاشير خداي و صفدر ميدان و بحر جودلشکر کش فتوت و سردار اتقياديباچهي مروت و سلطان معرفتماييم و دست و دامن معصوم مرتضيفردا که هرکسي به شفيعي زنند دستوينان ستارگان بزرگند و مقتداپيغمبر، آفتاب منيرست در جهانيارب به خون پاک شهيدان کربلايارب به نسل طاهر اولاد فاطمهيارب به آب ديدهي مردان آشنايارب به صدق سينهي پيران راستگوياي نام اعظمت در گنجينهي شفادلهاي خسته را به کرم مرهمي فرستما را بسست رحمت وفضل تو متکاگر خلق تکيه بر عمل خويش کردهاندو اميد بسته از کرمت عفو مامضييارب خلاف امر تو بسيار کردهايمما را ز غايت کرمت چشم در عطاچشم گناهکار بود بر خطاي خويشروزي که رازها فتد از پرده برملايارب به لطف خويش گناهان ما بپوشوز ما چنانکه در خور ما فعل ناسزاهمواره از تو لطف و خداوندي آمدستلطفست اگر کشي قلم عفو بر خطاعدلست اگر عقوبت ما بيگنه کنيور تربيت کني به ثريا رسد ثريگر تقويت کني ز ملک بگذرد بشرباز از کمال لطف تو دل ميدهد رجادلهاي دوستان تو خون ميشود ز خوفکان را که رد کني نبود هيچ ملتجايارب قبول کن به بزرگي و فضل خويشالا اليک حاجت درماندگان فلاما را تو دست گير و حوالت مکن به کسحاجت هميشه پيش کريمان بود رواما بندگان حاجتمنديم و تو کريمما در خور تو هيچ نکرديم ربناکردي تو آنچه شرط خداوندي تو بوداصلاح قلب را چه محل پيش کيميا؟سهلست اگر به چشم عنايت نظر کنيدستي، وگرنه هيچ نيايد ز دست مااوليتر آنکه هم تو بگيري به لطف خويشبرديم روزگار گرامي به منتهاکاري به منتها نرسانيد در طلبخود دست جز تهي نتوان داشت بر خدافيالجمله دستهاي تهي بر تو داشتيمواخجلتاه اگر به عقوبت دهد جزايا دولتاه اگر به عنايت کني نظرور پاي بستهاي به دعا دست برگشااي يار جهد کن که چو مردان قدم زنيبالاي هر سري قلمي رفته از قضاپيدا بود که بنده به کوشش کجا رسدآن بيصبر بود که کند تکيه بر عصاکس را به خير و طاعت خويش اعتماد نيستزيرا که در ازل سعدااند و اشقياتاروز اولت چه نبشتست بر جبينپروردگار خلق و خداوند کبرياشکر و سپاس و منت و عزت خداي رارزاق بندهپرور و خلاق رهنمادادار غيب دان و نگهدار آسمانيکتا و پشت عالميان بر درش دو تااقرار ميکند دو جهان بر يگانگيشفرزند آدم از گل و برگ گل از گياگوهر ز سنگ خاره کند، لل از صدفالا هوالذي خلق الارض والسماسبحان من يميت و يحيي و لاالهباري از آب چشمه کند سنگ در شتاباري، ز سنگ، چشمهي آب آورد پديدگلگونهي شفق کند و سرمهي دجاگاهي به صنع ماشطه، بر روي خوب روزتا بر زمين مشرق و مغرب کند سخادرياي لطف اوست و گرنه سحاب کيستفاغفرلنا بفضلک يا سامع الدعاانشاتنا بلطفک يا صانع الوجوداصحاب فهم در صفتت بيسرند و پاارباب شوق در طلبت بيدلند و هوشوان شب که بي تو روز کنند اظلم المساشبهاي دوستان تو را انعمالصباحنام تو غمزداي و کلام تو دلرباياد تو روحپرور و وصف تو دلفريببيخاتم رضاي تو، سعي امل هبابيسکهي قبول تو، ضرب عمل دغلويران کند به سيل عرم جنت سباجايي که تيغ قهر برآرد مهابتتگردنکشان مطاوع و کيخسروان گداشاهان بر آستان جلالت نهاده سرکس را مجال آن نه که آن چون و اين چراگر جمله را عذاب کني يا عطا دهيما خود کجا و وصف خداوند آن کجا؟در کمترين صنع تو مدهوش ماندهايمتا در بحار وصف جلالت کند شنا؟خود دست و پاي فهم و بلاغت کجا رسدگاهي نسيم لطف تو، همراه با صباگاهي سموم قهر تو، همدست با خزانسلطان در سرادق و درويش در عباخواهندگان درگه بخشايش تواندآن چشم بر اشارت و اين گوش بر نداآن دست بر تضرع و اين روي بر زمينشب در لباس معرفت و روز در قبامردان راهت از نظر خلق در حجاببرگشته دولتي که فرامش کند تو رافرخنده طالعي که کني ياد او به خيرگويد بکش که مال سبيلست و جان فداگر بر وجود عاشق صادق نهند تيغوز دست دوست گر همه زهرست مرحباما را به نوشداروي دشمن اميد نيستچندين امل چه پيش نهي، مرگ در قفا؟اي پاي بست عمر تو، بر رهگذار سيلگر هيچ سودمند بدي صوف بيصفادر کوه ودشت هر سبعي صوفيي بديصيدي که در رياض رياضت کند چراپهلوي تن ضعيف کند پشت دل قويفرعون کامران به و ايوب مبتلاچون شادماني و غم دنيا مقيم نيستما خود چه لايقيم به تشريف اوليا؟امثال ما به سختي و تنگي نمردهانددردي چه خوش بود که حبيبش کند دواغم نيست زخم خوردهي راه خداي رايک دانه چون جهد ز ميان دو آسيا؟مابين آسمان و زمين جاي عيش نيستاکنون که چاره نيست به بيچارگي بياعمرت برفت و چارهي کاري نساختيآن اختيار کن که توان ديدنش لقاکردار نيک و بد به قيامت قرين تستتا هيچ توشهاي نستاني بجز تفيتا هيچ دانهاي نفشاني بجز کرمبر کوه خوان که باز به گوش آيدت صداگويي کدام سنگدل اين پند نشنودگفتيم اگر به سرمه تفاوت کند عمينااهل را نصيحت سعدي چندانکه هست
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 479]