واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
ز درياي عمان برآمد کسيشاعر : سعدي سفر کرده هامون و دريا بسيز درياي عمان برآمد کسيز هر جنس در نفس پاکش علومعرب ديده و ترک و تاجيک و رومسفر کرده و صحبت آموختهجهان گشته و دانش اندوختهوليکن فرو مانده بي برگ سختبه هيکل قوي چون تناور درختز حراق و او در ميان سوختهدو صد رقعه بالاي هم دوختهبزرگي در آن ناحيت شهرياربه شهري درآمد ز دريا کنارسر عجز بر پاي درويش داشتکه طبعي نکونامي انديش داشتسر و تن به حمامش از گرد راهبشستند خدمتگزاران شاهنيايش کنان دست بر بر نهادچو بر آستان ملک سر نهادکه بختت جوان باد و دولت رهيدرآمد به ايوان شاهنشهيکز آسيبت آزرده ديدم دلينرفتم در اين مملکت منزليکه راضي نگرد به آزار کسملک را همين ملک پيرايه بسمگر هم خرابات ديدم خرابنديدم کسي سرگران از شراببه نطقي که شاه آستين برفشاندسخن گفت و دامان گوهر فشاندبه نزد خودش خواند و اکرام کردپسند آمدش حسن گفتار مردبپرسيدش از گوهر و زاد بومزرش داد و گوهر به شکر قدومبه قربت ز ديگر کسان بر گذشتبگفت آنچه پرسيدش از سرگذشتکه دست وزارت سپارد بدوملک با دل خويش در گفت و گوبه سستي نخندند بر راي منوليکن بتدريج تا انجمنبقدر هنر پايگاهش فزودبه عقلش ببايد نخست آزمودکه نا آزموده کند کارهابرد بر دل از جور غم بارهانه آنگه که پرتاب کردي ز دستنظر کن چو سوفار داري به شستبه يک سال بايد که گردد عزيزچو يوسف کسي در صلاح و تميزنشايد رسيدن به غور کسيبه ايام تا بر نيايد بسيخردمند و پاکيزه دين بود مردزهر نوعي اخلاق او کشف کردسخن سنج و مقدار مردم شناسنکو سيرتش ديد و روشن قياسنشاندش زبردست دستور خويشبه راي از بزرگان مهش ديد و بيشکه از امر و نهيش دروني نخستچنان حکمت و معرفت کار بستکز او بر وجودي نيامد المدر آورد ملکي به زير قلمکه حرفي بدش برنيامد ز دستزبان همه حرف گيران ببستبه کارش به تابه چو گندم تپيدحسودي که يک جو خيانت نديدوزير کهن را غم نو گرفتز روشن دلش ملک پرتو گرفتکه در وي تواند زدن طعنهاينديد آن خردمند را رخنهاينشايد در او رخنه کردن بزورامين و بد انديش طشتند و موربه سر بر، کمر بسته بودي مدامملک را دو خورشيد طلعت غلامچو خورشيد و ماه از سديگر بريدو پاکيزه پيکر چو حور و پرينموده در آيينه همتاي خويشدو صورت که گفتي يکي نيست بيشگرفت اندر آن هر دو شمشاد بنسخنهاي داناي شيرين سخنبطبعش هواخواه گشتند و دوستچو ديدند کاوصاف و خلقش نکوستنه ميلي چو کوتاه بينان به شردر او هم اثر کرد ميل بشرکه در روي ايشان نظر داشتياز آسايش آنگه خبر داشتيدل، اي خواجه، در ساده رويان مبندچو خواهي که قدرت بماند بلندحذر کن که دارد به هيبت زيانوگر خود نباشد غرض در ميانبخبث اين حکايت بر شاه بردوزير اندر اين شمهاي راه بردنخواهد بسامان در اين ملک زيستکه اين را ندانم چه خوانند و کيست!که پروردهي ملک و دولت نيندسفر کردگان لاابالي زيندخيانت پسندست و شهوت پرستشنيدم که با بندگانش سرستکه بد نامي آرد در ايوان شاهنشايد چنين خيره روي تباهکه بينم تباهي و خامش کنممگر نعمت شه فرامش کنمنگفتم تو را تا يقينم نبودبه پندار نتوان سخن گفت زودکه آغوش رومي در آغوش داشتز فرمانبرانم کسي گوش داشتچنان کازمودم تو نيز آزمايمن اين گفتم اکنون ملک راست رايکه بد مرد را نيکروزي مبادبه ناخوب تر صورتي شرح داددرون بزرگان به آتش بتافتبدانديش بر خرده چون دست يافتپس آنگه درخت کهن سوختنبه خرده توان آتش افروختنکه جوشش برآمد چو مرجل به سرملک را چنان گرم کرد اين خبروليکن سکون دست در پيش داشتغضب دست در خون درويش داشتستم در پي داد، سردي بودکه پرورده کشتن نه مردي بودچو تير تو دارد به تيرش مزنميازار پروردهي خويشتنچو خواهي به بيداد خون خوردنشبه نعمت نبايست پروردنشدر ايوان شاهي قرينت نشداز او تا هنرها يقينت نشدبه گفتار دشمن گزندش مخواهکنون تا يقينت نگردد گناهکه قول حکيمان نيوشيده داشتملک در دل اين راز پوشيده داشتچو گفتي نيايد به زنجير بازدل است، اي خردمند، زندان رازخلل ديد در راه هشيار مردنظر کرد پوشيده در کار مردپري چهره بر زير لب خنده کردکه ناگه نظر زي يکي بنده کردحکايت کنانند و ايشان خموشدو کس را که با هم بود جان و هوشنگردي چو مستسقي از دجله سيرچو ديده به ديدار کردي دليرز سودا بر او خشمگين خواست شدملک را گمان بدي راست شدباهستگي گفتش اي نيک نامهم از حسن تدبير و راي تمامبر اسرار ملکت امين داشتمتو را من خردمند پنداشتمندانستمت خيره و ناپسندگمان بردمت زيرک و هوشمندگناه از من آمد خطاي تو نيستچنين مرتفع پايه جاي تو نيستخيانت روا داردم در حرمکه چون بدگهر پرورم لاجرمچنين گفت با خسرو کاردانبرآورد سر مرد بسيارداننيايد ز خبث بدانديش باکمرا چون بود دامن از جرم پاکندانم که گفت اينچه بر من نرفتبه خاطر درم هرگز اين ظن نرفتبگويند خصمان به روي اندرتشهنشاه گفت: آنچه گفتم برتتو نيز آنچه داني بگوي و بکنچنين گفت با من وزير کهنکز او هرچه آيد نيايد شگفتبخنديد و انگشت بر لب گرفتکجا بر زبان آورد جز بدمحسودي که بيند بجاي خودمکه خسرو فروتر نشاند از منشمن آن ساعت انگاشتم دشمنشنداني که دشمن بود در پيم؟چو سلطان فضيلت نهد بر ويمچو بيند که در عز من ذل اوستمرا تا قيامت نگيرد بدوستاگر گوش با بنده داري نخستبر اينت بگويم حديثي درستکه ابليس را ديد شخصي به خوابندانم کجا ديدهام در کتابچو خورشيدش از چهره ميتافت نوربه بالا صنوبر، به ديدن چو حورفرشته نباشد بدين نيکوييفرا رفت و گفت: اي عجب، اين توييچرا در جهاني به زشتي سمر؟تو کاين روي داري به حسن قمردژم روي کردهست و زشت و تباه؟چرا نقش بندت در ايوان شاهبزاري برآورد بانگ و غريوشنيد اين سخن بخت برگشته ديووليکن قلم در کف دشمن استکه اي نيکبخت اين نه شکل من استز علت نگويد بدانديش نيکمرا همچنين نام نيک است ليکبه فرسنگ بايد ز مکرش گريختوزيري که جاه من آبش بريختدلاور بود در سخن، بيگناهوليکن نينديشم از خشم شاهکه سنگ ترازوي بارش کم استاگر محتسب گردد آن را غم استمرا از همه حرف گيران چه غم؟چو حرفم برآمد درست از قلمسر دست فرماندهي برفشاندملک در سخن گفتنش خيره ماندز جرمي که دارد نگردد بريکه مجرم به زرق و زبان آورينه آخر به چشم خودت ديدهام؟ز خصمت همانا که نشنيدهامنميباشدت جز در اينان نگاهکز اين زمره خلق در بارگاهحق است اين سخن، حق نشايد نهفتبخنديد مرد سخنگوي و گفتکه حکمت روان باد و دولت قويدر اين نکتهاي هست اگر بشنويبحسرت کند در توانگر نگاهنبيني که درويش بي دستگاهبه لهو و لعب زندگاني برفتمرا دستگاه جواني برفتکه سرمايه داران حسنند و زيبز ديدار اينان ندارم شکيببلورينم از خوبي اندام بودمرا همچنين چهره گلپام بودکه مويم چو پنبه است و دوکم بدندر اين غايتم رشت بايد کفنقبا در بر از فربهي تنگ بودمرا همچنين جعد شبرنگ بودچو ديواري از خشت سيمين بپايدو رسته درم در دهن داشت جايبيفتاده يک يک چو سور کهنکنونم نگه کن به وقت سخنکه عمر تلف کرده ياد آورمدر اينان بحسرت چرا ننگرم؟بپايان رسد ناگه اين روز نيزبرفت از من آن روزهاي عزيزبگفت اين کز اين به محال است گفتچو دانشور اين در معني بسفتکز اين خوبتر لفظ و معني مخواهدر ارکان دولت نگه کرد شاهکه داند بدين شاهدي عذر خواستکسي را نظر سوي شاهد رواستبه گفتار خصمش بيازردميبعقل ار نه آهستگي کردميبه دندان برد پشت دست دريغبتندي سبک دست بردن به تيغکه گر کار بندي پشيمان شويز صاحب غرض تا سخن نشنويبيفزود و، بدگوي را گوشمالنکونام را جاه و تشريف و مالبه نيکي بشد نام در کشورشبه تدبير دستور دانشورشبرفت و نکونامي از وي بماندبه عدل و کرم سالها ملک راندبه بازوي دين، گوي دولت برندچنين پادشاهان که دين پرورندوگر هست بوبکر سعدست و بساز آنان نبينم در اين عهد کسکه افگندهاي سايه يک ساله راهبهشتي درختي تو، اي پادشاهکه بال هماي افگند بر سرمطمع بود در بخت نيک اخترمگر اقبال خواهي در اين سايه آيخرد گفت دولت نبخشد همايکه اين سايه بر خلق گستردهايخدايا برحمت نظر کردهايخدايا تو اين سايه پايندهداردعا گوي اين دولتم بندهوارکه نتوان سر کشته پيوند کردصواب است پيش از کشش بند کردز غوغاي مردم نگردد ستوهخداوند فرمان و راي و شکوهحرامش بود تاج شاهنشهيسر پر غرور از تحمل تهيچو خشم آيدت عقل بر جاي دارنگويم چو جنگ آوري پاي دارنه عقلي که خشمش کند زيردستتحمل کند هر که را عقل هستنه انصاف ماند نه تقوي نه دينچو لشکر برون تاخت خشم از کمينکز او ميگريزند چندين ملکنديدم چنين ديو زير فلک
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 491]