تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 6 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):من مأمورم كه صدقه (و زكات) را از ثروتمندانتان بگيرم و به فقرايتان بدهم.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

بهترین وکیل تهران

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

سایت ایمالز

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1812732303




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دل من پير تعليم است و من طفل زبان دانش


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
دل من پير تعليم است و من طفل زبان دانش
دل من پير تعليم است و من طفل زبان دانششاعر : خاقاني دم تسليم سر عشر و سر زانو دبستانشدل من پير تعليم است و من طفل زبان دانشنه هر دريا صدف دار است و هر نم قطره نيسانشنه هر زانو دبستان است و هر دم لوح تسليمشکه طوفان جوش درد اوست جودي گرد دامانشسر زانو دبستاني است چون کشتي نوح آن رانه تا کعبش بود جودي و ني تا ساق طوفانشخود آن کس را که روزي شد دبستان از سر زانوبهر دم چار طوفان نيست در بنياد ارکانشنه مرد اين دبستان است هرگز جنبشي در ويکه چون سگ در پس زانو نشاند شير مردانشدبستان از سر زانوست خاص آن شير مردي رابه زانو پيش سگساران نشستن نيست امکانشکسي کز روي سگ‌جاني نشيند در پس زانوکف موسي و آب خضر بيني در گريبانشکسي کاين خضر معني راست دامن گير چون موسيهمه تعليمش اشکالي که ناداني است برهانشهمه تلقينش آياتي که خاموشي است تاويلشکه درد سر زبان است و ز خاموشي است درمانشمرا بر لوح خاموشي الف، ب، ت نوشت اولچو نايش بي‌زبان بايد نه چون بربط زبان دانشنخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزيکه تا چون ناي سوي چشم رانم دم به فرمانشچو ماندم بي‌زبان چون ناي جان در من دميد از لبنه شيطان ماند و وسواسش نه آدم ماند و عصيانشچنان در بوته‌ي تلقين مرا بگداخت کاندر منصحيفه صفحه‌ي گردون و دوده جرم کيوانشبه گوش من فرو گفت آنچه گر نسخت کنم شايدنگاريدم به سرخ و زرد ز اشک و چهره هزمانشنوشتم ابجد تجريد پس چون نشره‌ي طفلانز يادم شد معمائي که هستي بود عنوانشچو از برکردم اين ابجد که هست از نيستي سرشهر آنچم حفظ جزوي بود شستم ز آب نسيانشچو ديدم کاين دبستان راست کلي علم نادانيکه را استاد دانا بود چون من کرد نادانشزهي تحصيل دانائي که سوي خود شدم نادانچو خود در خود شود حيران کند حيرت سخندانشچو طوطي کينه بيند شناسد خود بيفتد پيندانم کي رقوم آموز خواهم شد به ديوانشدر اين تعليم شد عمر و هنوز ابجد همي خوانمکه اين نارنج گون حقه به بازي کرد حيرانشهنوزم عقل چون طفلان سر بازيچه مي‌داردکه مشکين مهره آسوده است و نيلي حقه گردانشنظاره مي‌کنم ويحک در اين هنگامه‌ي طفلانبود هر جا که هنگامه است شب هنگام پايانشبه پايان آمد اين هنگامه کاينک روز آخر شدچو موسي زنده در تابوت از آن دارم به زندانشخرد ناايمن است از طبع ز آن حرزش کنم حيرتگذر بر خيل فرعون است و ناچار است ز ايشانشخرد بر راه طبع آيد که مهد نفس موسي راگرفتم دست و افکندم به صف پاي ماچانشهوا مي‌خواست تا در صف بالا برتري جويدبه آخر يافتم چون شاه زنبوران مسلمانشبه اول نفس چون زنبور کافر داشم ليکنمرا اين سر چو پيدا شد بريدم سر به پنهانشمگر مي‌خواست تا مرتد شود نفس از سر عادتسر گورش بيند و دم چو تلقيم کردم ايمانشميان چار ديواري به خاکش کردم و از خونوليکن ز اندرون باشد به مشک آلوده رضوانشکه گور کشتگان باشد به مون اندوده بيرون سوکه مهتاب شريعت را به شب کردم نگهبانشنترسم زآنکه نباش طليعت گور بشکافدبرون سوخار ديدستي درون سو بين گلستانشز گور نفس اگر بر رست خار الحمدلله گوکه چرخش زير ران است و سر عيساست بر رانشمرا همت چو خورشيد است شاهنشاه زند آساکه سامانش همه شاهي و او فارغ ز سامانشبلي خود همت درويش چون خورشيد مي‌بايدکه کوس رب هب لي مي‌زنند از پيش ميدانشسليماني است اين همت به ملک خاص درويشيدو سگ بيني نياز و آز بسته پيش دربانشدو بت بيني جهان و جان فتاده در لگد کوبشزهي سرمست عاقل جان، بقا نزل و رضا خوانشزهي خضر سکندر دل هوا تخت و خرد تاجشدو ذمي نفس و آمالش دو رسمي چرخ و کيهانشدو خازن فکر و الهامش دو حارس شرع و توفيقشنه چون خاقان چين از ظلم تاجي داده طقيانشنه چون چيپال هند از جور تختي کرده طاغوتشبراي مرکب اخلاص نعل از تاج خاقانشز بهر مطبخ تسليم هيمه تخت چيپالشسر آمال بودي گوي و پاي عقل چوگاتنشچو در ميدان آزادي سواريش آرزو کرديبرون ساده درو بام و درون نعمت فراوانشدلم قصر مشبک داشت همچون خان زنبوراندرون ويرانه و برخوان مگس بينند بريانشنه خان عنکبوت آسا سرا پرده زده بيرونکه بيرون چون صدف عور و درون سو از گهر کانشنه چون ماهي درون سو صفر و بيرون از درم گنجشاشارت کرد دولت را که بالا خوان و بنشانشبرفتم پيش شاهنشاه همت تا زمين بوسمکه اشکم چون نمک بود و رخ زرين نمکدانشبه خوان سلوتم بنشاند و خوان حاجت نبود آنجاکه خاک جرعه چين شد خضر و جرعه آب حيوانشبه دستم دوستکاني داد جام خاص خرسنديکسي کاين نقل و مجلس يافت حاجت نيست نقلانشکسي کاين نزل و منزل ديد ممکن نيست تحويلشدلم قربان عيد فقر و گنج گاو قربانشمرا چون دعوت عيسي است عيدي هر زمان در دلنعيم مصر ديده کس چه بايد قحط کنعانشمرا دل گفت گنج فقر داري در جهان منگربساطي سازي از رخسار و جارويي ز مژگانشبن دامان شبستان کن به شرط آنکه هر روزيچه جوئي زين علف خانه که قحط افتاد درد خانشچو براند اسب عمرت را عوانان فلک سخرهنبيني نان تنوري راکه طوفان کرد ويرانشنيابي جو خنوري را که دوران سوخت بنگاهشمخر چون ترک جو گفتي به يک جو ناز دهقانشبديدي جو به جو گيتي ندارد جو در اين خرمنچو دزد آويخت بر باري نه خر ماند نه پالانشچو صرع آميخت با عقلي نه سر ماند نه دستارشز روز و شب دو سگ بسته است خوانسالار دورانشفلک هم تنگ چشمي دان که بر خوان دفع مهمان رابسي شيران دندان خاي و پي کرده است دندانشنترسي زين سگ ابلق که دريده است پيش از توکه يک ديگ تو را گشنيز نايد زان دو تا نانشبه چرخ گندناگون بر دو نان بيني ز يک خوشهکه از دريوزه‌ي عيسي است خشکاري در انبانشبدين نان ريزه‌ها منگر که دارد شب برين سفرهکه بي‌آبي است عالم را و در حيضند سکانشنماز مرده کن بر حرص ليکن چون وضو سازيبه خون کشتگان آبوده شد خاک بيابانشوگر گويم تيمم کن به خاکي چون کني کانجادرون سو خبث و ناپاکي، برونسو در و مرجانشنهاد تن پرستان را گل خندان گلخن دانتو شيري روزه ميدار و مبين در سبع الوانشسگان آز را عيد است چون مير تو خوان سازدنه شرم از آبدست آيد نه ننگ از آب دستانشنعيم پاک بستاند، چو کرد آلوده بسپاردز چندين خوردن خون رزان و خون حيوانشدريغا کاش دانستي که در گلخن مي‌افزايدسگ از بيرون در گردد تو هم کاسه مگردانشبگو با مير کاندر پوست سگ داري و هم جيفهتو کم ز افعي نه‌اي در پوست چون ماندي بجامانشکشف در پوست ميرد ليک افعي پوست بگذاردبکش يا بند کن يا کار فرما يا برون رانشسليماني مکن دعوي نخست اين ديواني راحواس کار کن در حبس تن مگذار و برهانشچو جان کار فرمايت به باغ خلد خواهد شدبه مانده خاصگان در بند او فارغ در ايوانشکه خوش نبود که شاهنشه ز غربت باز ملک آيدکه دل زين هر دو مستغني است برتر زين وزان دانشسفر بيرون ازين عالم کن و بالاي اين عالموزين دو کفه بيرون است هر کو هست وزانشدو عالم چيست دو کفه است ميزان مشيت راکه ناهيد است ني کيوان که باشد خانه ميزانشزني باشد نه مردي کز دو عالم خانه‌اي سازدوگر تاج زرت بخشند سر درد زد و مستانشز خاک پاي مردان کن چو بخت حاسبان تاجتکه درويش آنکه سلطاني و درويشي است يکسانشنه درويش است هرکش تاج سلطاني کند سغبهکه خاک پاي درويشان نمايد تاج سلطانشدگر صف خاص تر بيني در او درويش سلطان دلکه از نون والقلم طغر است بر منشور فرقانشنه خود سلطان درويشان خاص است احمد مرسلبه عريانان دهد زربفت و خود بينند عريانشچو درويشي به درويشان نظر به کن که قرص خورچو درويش خزان گردد پديد آيد زر افشانشسخا هنگام درويشي فزون‌تر کن که شاخ زرکه يک بدهي و آنگه ده جزا خواهي زيز دانشسخا بهر جزا کردن ربا خواري است در همتکه معذور است مار ار نيست چون نحل عسل شانشز بدگر نيکوي نايد تو عذرش ز آفرينش نهتو آن منگر که اوحي ربک آمد وحي در شانشو گرچه نحل وقتي نوش بارد نيش هم داردکه دنيا سنگ استنجاست و آلوده است شيطانشميالاي ار تواني دست ازين آلايش گيتيرقوم لوح محفوظ است اگر خواني به ايقانشرقمهائي که مرموز است اندر خرقه از بخيهغم معشوق سگ‌دل هست بر عشاق سگ‌جانشهمه کس عاشق دنيا و ما فارغ ز غم ايراکه چون ماه دو هفته است آن کز افزوني است نقصانشبدين اقبال يک هفته که بفزايد مشو غرهبدان افتادگي بنگر که بيني ماه آبانشبه چالاکي به بيد انجير منگر در مه نيسانکه اقبال مه نو هست با ادبار سرطانشز چرخ اقبال بي‌ادبار خواهي او ندارد همخود اينک لابقا مقلوب اقبال است برخوانشبقائي نيست هيچ اقبال را چند آزمودستيکه هر کو هست نالان تر قوي تر زخم پيکانشبترس از تيرباران ضعيفان در کمين شبتو شب خفته به بالين تو سيل آيد ز بارانشحذر کن ز آه مظلومي که بيدار است و خون بارانبه خاک افکنده‌اي داري که لرزد عرش ز افغانشز تعجيل قضاي بد، پناهي ساز کاندر پيکه رستم در کمين است و کمندي زير خفتانشچون بيژن داري اندر چه مخسب افراسياب آساچو کرمي کن به شب تابد ببين بيدار و سوزانشتو همچون کرم قزمستي و خفته و آنکش آزرديکه سگ هم عفو مي‌گويد مگر دل شد پشيمانشسگي کردي کنون العفو مي‌گو گر پشيمانيکه طفل آنک گه زادن همي بينند گريانشاگر پيري گه مردن چرا بيفتد نالانتتوبر گاو زمين برده اساس قصر و بنيانشتو را از گوسفند چرخ دنيا مي‌نهد دنبههمه خون تو زان شيري که خوردستي ز پستانشزمين دايه است و تو طفلي، تو شيرش خورده او خونتزمين خورده است و بيرون داده از تاک رز ستانشمخور باده که آن خوني است کز شخص جوانمرداندرو نسو هست گورستان و بيرون سوست بستانشزمين از شخص جباران چو نفس ظالم رعناسمرقند ار فلک بود و مهين اختر قدخانشخراسان گر حرم بود و بهين کعبه ملک شاهشملک شه رفت چون وقتي نمويد خود خراسانشقدر خان مرد چون روزي نگريد خود سمرقندشکنون خاکستر و خاکي است مانده در سپاهانشملک شه آب و آتش بود رفت آن آب و مرد آتششبيخون کرد اجل تا گور خانه شد شبستانشنه بر سنجر شبيخون برد ز اول گورخان و آخرکنون صد فلسفي فلسي نيرزد پيش امکانشزهي دولت که امکان هدايت يافت خاقانيچه جاي زند و استا هست بازر دشت و نيرانشتويي خاقانيا طفلي که استاد تو دين بهترکه طوطي کان ز هند آيد نجويد کس به خزرانشهدايت ز اهل دين آموز و قول فلسفي مشنومحبسطي چيست و اشکالش قليدس کيست و اقرانشفرايض ورز و سنت جوي، اصول آموز و مذهب خواننمازي کاين چنين نبود جنب خوانند اخوانشنمازت را نمازي کن به هفت آب نياز ارنهکسي کاندر پرستش هست هفت اندام کسلانشنمازي نيست گرچه هفت دريا اندرون داردکه يک دم چار رکعت کرد حاصل شد دو چندانشنمازي کز سه علم آرد فلاطون پير زن بينييکي کحال کابل به ز صد عطار کرمانشفقيهي به ز افلاطون که آن کش چشم درد ايدکه خود کحل الجواهر يافتند انصار و اعوانشدو کون امروز دکاني است کحال شريعت رابه پيش آنکه ارواحند هاون کوب دکانشببند ار کحل دين خواهي کمر چون دسته‌ي هاونکه سيماب ضلالت ريخت در گوش اهل خذلانشهمه گيتي است بانگ هاون اما نشنود خواجهکه منع کحل سائي را نگون کردند اين سانشفلک هم هاوني کحلي است کرده سرنگون گوئي
#سرگرمی#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 537]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن