واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
طغراکش اين فراقنامهشاعر : جامي اين رشحه برون دهد ز خامهطغراکش اين فراقنامهمقبول خرد به خردهيابيکز بر عرب يکي عرابيطياره ز حله راند بيرونسرزد ز دلش هواي مجنونجست از همه کس نشان او بازبر عامريان گذشت از آغازکز وي دل اين قبيله ريش استگفتند که: يک دو روز بيش است،ني نيز شنيده داستاني!ني ديده کسي ز وي نشانيرو کرد ز حله در بيابانبرخاست عرابي و شتاباننوميد به راه خويش رو کردچون يک دو سه روز جستجو کردجمع آمده وحشيان گروهيناگاه نمود زير کوهيمجنون را ديد در ميانهشد تيز به سويشان روانههمچون ليلي به چشم و گردنبا آهوکي سفيد و روشنجان داده ز درد فرقت ياربر بالش خاک و بستر خاراو نيز بمرده در وفايشهمخوابه چو ديده ماجرايششاخ طرب همه شکستهگردش دد و دام حلقه بستهوز چشم گوزن اشکريزاناز سينهي آهو آهخيزانبر ريگ نوشته ديد ز انگشتکردش چو نگاه در پس پشتبر بستر هجر جان سپردم!کوخ! که ز داغ عشق مردم!کس مرحمتي نکرد بر منشد مهر زمانه سرد بر منيک مرده، به روز من نمردهيک زنده، غذا چو من نخوردهو ايام به تيغ دوريام کشتبشکست شب صبوريام پشتمحروم ز تعزيت چو من نيستکس کشتهي بيديت چو من نيستني شست ز روي من غباريني بر سر من گريست ياريدر پرسش من پيامي آوردنز دوست کسي سلامي آوردزد شيشهي زندگيم بر سنگشد شيشهي چرخ بر دلم تنگاين شيشهي ريزهريزه چون نيشتا حشر خلد به هر دل ريشبر خود همه جامهها دريدندچون اهل حي اين خبر شنيدندمو ببريدند و چهره کندنداز فرق عمامهها فکندنداز صدق درون، برون ز حيلهيکسر همه اهل آن قبيلهبر سينه هزار کوه اندوهگشتند روان به جاي آن کوهراه آوردند سوي مجنوندل پر غم و درد و ديده پر خونبر دل رقم غمي دگر زدهر کس ره ماتمي دگر زدوين کرد فغان ز ناتوانيشآن خورد دريغ بر جوانيشوين گفت ز نظم جانفزاياشآن گفت ز طبع نکتهزاياشچون مه به عمارياش نشاندندز آن شور و شغب چو بازماندندبا او کردند همعماريهمخوابهي مرده را ز ياريعامرنسبان عمارياش رااظهار بزرگوارياش رارفتن سوي حله راي کردندبر گردن و دوش جاي کردندصد چشمه ز چشم ميگشادنددر هر گامي که مينهادندصد ناله ز درد ميکشيدنددر هر قدمي که ميبريدندشط بر شط بود، نيل در نيلاز دجلهي چشمشان به هر ميلفريادکنان به هر مقاميآهسته هميزدند گاميآمد ره دورشان به پايان،چون نغمهي درد و غم سرايانشستند به آب ديدگاناشخونابهي غم کشيدگاناشجا کرد به خاک با دل چاکچاک افکندند در دل خاکدامن ز غبار او فشانانو آن دم که شدند مهربانانمجروح ز دور چرخ ناساز،هر يک به مقام خويشتن بازکردند به خوابگاهش آرامدر ريخت ز دشت و در دد و دامگشتند ددان ز خوي بد، دوردر پرتو آن مزار پر نورعشقش نه ز عالم مجازستآري، عاشق که پاکبازست،گردد مس قلب او زر نابقلبي ببرد ز جان قلابگنج کرم همه جهان شدمجنون که به خاک در، نهان شدزد دست طلب به پاي آن گنجهر کس ز غمي فتاده در رنجگر يک دو مراد جست، صد يافتز آن گنج کرم مراد خود يافتچشم همه، بر ذخيرهاش بودروي همه، در حظيرهاش بودرضوان ابد، ذخيرهي اوشد روضهي جان، حظيرهي اوبرداشت به خواب پرده از پيشآرند که صوفياي صفا کيشبا او نه به صواب مدارامجنون بر وي شد آشکارابر نقش مجاز، فتنه سي سال!گفت: «اي شده از خرابي حال،معشوق ازل چه کرد با تو؟»چون کرد اجل نبرد با تو،بر صدر سرير قرب بنشاندگفتا: «به سراي عزتام خواندشرمات نمد که چون درين کاخ،گفت: اي به بساط عشق گستاخ!خواندي ما را به نام ليلي؟خوردي مي ما ز جام ليلي،با من بجز اين عتاب ننمود»بر من چو در عتاب بگشودهر ذره به چشم اهل بينشجامي! بنگر! کز آفرينشگرداگردش نوشته ناميستاز زخم ازل، شکستهجاميستدر هستي وي، شو از جهان گم!در صاحب نام، کن نشان گم!وز ظلمت خودپرستي خويشتا بازرهي ز هستي خويشجز بيخبري از آن خبر نيستجايي برسي کز آن گذر نيستگفتيم نشان، دگر تو داني!با تو ز جهان بينشاني
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 270]