واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خجلم من ز بينوايي خويششاعر : اوحدي مراغه اي شرمسار از گريز پايي خويشخجلم من ز بينوايي خويشمينميرم ز غم، چه سنگدلم!وه! که از کار خود چه تنگدلم!بختم آشفته شد، زيان کردمسود ديدم، سفر به آن کردمهم ز من بر من اين زيان آمددلم از کار تن به جان آمدآه! ازين جان سخت پيشاني!جگرم خون شد از پريشانيمن کجا ميروم؟ که آه از من!گشته چندين ورق سياه از منتا ازو خود کسي شمار کندتنگدستي چو من چه کار کند؟دست من گير، تا به راه افتمبيچراغ تو من به چاه افتمغير ازين اشک و روي زردم نيستجز عطاي تو پايمردم نيستچون تو گفتي: بخواه، ميخواهماز تو عذر گناه ميخواهمآمدم بر درت من درويشدست حاجت کشيده، سر در پيشورنه اسباب نااميدي هستمگرم رحمت تو گيرد دستکه ز کردار خويش بر هيچمچکند عذر پيچ بر پيچم؟بتوانم، به من چو بنمودينتوانستم آنچه فرموديور بسوزي، سزاي آن دارمگر ببخشي تو، جاي آن دارممهل از دستمان، که افتاديمغم ما خور، که از غمت شاديمبه در آييم ازين شب تاريگر چراغي به راه ما داريچه نهد کس که نانهادهي تست؟ما چه داريم کان ندادهي تست؟دستگاهي فرست از آن گنجمبه عنايت علاج کن رنجممدوان، چون پياده مييمدست و دامن گشاده مييمچون نشينم؟ که دستگاهم نيستچون گريزم؟ که پاي راهم نيستچه توان کرد؟ چونکه خود کردمگر چه دانم که نيک بد کردمراه گم کردهام، براهم کشقلمي بر سر گناهم کشجاودان خط زندگيم دهيگر تو توفيق بندگيم دهيگردنم پر کن از حمايل خوددل من خوش کن از شمايل خودخاکپاي سگان خويشم خوانکام من پيش تست، پيشم خوانهمدم صدق ساز جانم رابا وفا عقد کن روانم راکه من امشب نميروم در دهدير شد، ساغر ميم دردهتا به پايان برم سر رشتهميدوم در پي تو سرگشتهتو فرستادهاي، تو باز آرممن ازين دو رهي به آزارمنغز داني تو کمتر از نغزيچون نهشتند در سرم مغزيکرد بازم بدين تهي دستيعشق و ديوانگي و سرمستيجان و تن را تو دل نوازندهاي خرد را تو کار سازندهگم شد اندر ره تو معرفتمدر صفات تو محو شد صفتماز در خويشتن مکن دورمروشنايي ببخش از آن نورمزيت اين شيشه در چراغم ريزرشحهي نور در دماغم ريزراه يابم چو راه بر باشيتا ببينم چو در نظر باشيننمايي، کجا توانم ديد؟بنمايي،چرا ندانم ديد؟همچنان در هبوط اين چاهمگر چه شد مدتي که در راهمتا مگر پرده را براندازياز پس پرده ميکنم بازيحلقهاي ساختم ز چنبر پشتبر درت بيادب زدم انگشتميزنم آه و اشک ميريزمتا ز در حلقه را در آويزممگر آري دگر به راهم توبتو ميپويم، اي پناهم تودست من گير و در پناه آرشسرم از راه شد، به راه آرشپردهي عفو پيش کارم کشزين خيالات بر کنارم کشچو تو دارم دگر چه ميخواهم؟با مني درد سر چه ميخواهم؟چه ببينم دگر؟ که ديده نشدکرمت چون ز من بريده نشدتو به چوب خودم بکن ادبيبيخود ار زانکه باختم ندبيبه سر خود چه گردم از چپ و راست؟با چنين داغ بندگي، که مراستاگر چه کاري نيامد از من نغزاز تو گشت استخوان من پر مغزمتصل کن به عنصر پاکمباد نخوت برون کن از خاکمبه شبم زين وجود بگريزانروشنم کن چو روز شبخيزانمرغ انديشه را بريزد بالچون بر انديشم از تو اندر حالباز پرسي ز من؟ محالست اينتو بجويي مرا؟ خيالست اينوان وجود اندرين عدم چه کند؟تا حدوث مرا قدم چه کند؟و آب رويي، که بود، ريختهامدير شد کز دکان گريختهامچون تو باشي، هر آنچه بايد هستاز براي تو در تو دارم دستکه در آرم به سلک نزديکانکردگارا، به حرمت نيکانبه نياز و طمع مرنجانمريشهي آز بر کش از جانمدر نفاذ سخن دليرم کناز شراب حضور سيرم کن
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 248]